چند وقته که خیلی درگیر کارام هستم ، فرصت نشده یه کار جالب انجام بدم ، حدود 2 ساعت پیش وقتی که از کار خسته بودم ، به سرم زد سر به سر بیان بذارم ، برای همین سعی کردم از نحوه کار قسمت مالکیت معنوی سر در بیارم ، که فقط 10 دقیقه طول کشید :)
برای این که این شوخی جالب تر بشه یه اسکریپت پایتون نوشتم که به کمک تانل Tor (جهت ناشناس ماندن) همین متن رو برای چند تا از دوستان ارسال کردم .
+ از اونجایی که این شوخی پتانسیل استفاده تجاری داره (ارسال هرز نامه) اونو به صورت عمومی توضیح نمی دم !
+ نحوه کار فقط به دوستانی توضیح داده میشه که اسکرین شات بفرستن :)
اولین اسکرین شات ، مربوط به بیست و دوم فوریه
...
- چرا ؟
+ میخوام ببینم کجا میره و با کی میره !
- میشه یه سوال بپرسم ؟
+ بله !
- چرا رابطه ات رو باکسی به بهش اطمینان نداری ادامه میدی ؟!
+ .....
- امروز اینطور نگرانیت رفع شد ، فردا دوباره دلیلی برای عدم اطمینان باز خواهی یافت .
هر چند که این چند جمله ، جملات فلسفی نیست و فقط قسمتی از مکالمه من و دوستم هست ، اما در بر دارنده مشکل خیلی از آدم ها هست.
آدم هایی که نمی توانند به شخصی که دوستش دارند اطمینان کنند یا برعکس نمی توانند از شخصی که اطمینانی نسبت بهش ندارد دل بکنند و اینگونه فقط خود را آزار می دهند.
این پست ! ، واقعا هیچ چیزی دیگه ای نمی تونست به این شکل و شدت خوشحالم کنه ، این اتفاق اونقدر حس خوب بهم القاء کرده که هیچ کلمه ای یا جمله ای رو برای تشکر اونطور که شایسته است رو پیدا نمی کنم .
فقط میتونم بگم گندم جان متشکرم بابت این همه احساس خوبی که بهم منتقل کردی :) ، و متشکرم از تک تک شما دوستان عزیزم که با کامنت های زیباتون باعث خوشحالی مضاعفم شدید.
+چه چیز ارزشمند تر و بهتر از این که اینگونه دوستانی داشته باشم .
چقدر زود گذشت ، به اندازه یک عمر ، به اندازه یک چشم بر هم زدن ، سال های نبودنت چقدر زود دو رقمی شدند.
وقتی که رفتی یادم هست ، باران می آمد ، هم از چشمان ما هم از آسمان کبود. خوب یادم هست وقتی که رفتی رنگ نگاه آدم ها تغییر کرد ، لحن صدای آدم ها تغییر کرد ، چه غروب سختی بود وقتی که تو رفتی. چه شب تلخی سکوتی بود که تو رفتی.
امسال روز پدر معنی دیگری دارد ، وقتی که دفتر های دست نویست را ورق میزنم ، می فهمم که چقدر عاشقت هستم ، می فهمم که چقدر این دست نوشته ها برایم شیرین است ، چقدر دوست داشتنی است ، تنها همین دل خوشی های شیرین از تو برایم مانده !
وقتی که مادر کتاب هایت ، هزار و اندی کتابت را بخشید به کتابخانه ، آن وقت بود که حس کردم از خانه رفتی ، رفتی به کتابلخانه ، همیشه تو را با کتابهایت به یاد دارم .
چقدر شب شیرینی بود ان شب که آمونیوم دی کرومات (کوه آتشفشان) را بر روی موزاییک های حیاط آتش زدی تا ما را شگفت زده کرده باشی ، چقدر ترسیده بودم آن شب که مخفیانه پرمنگنات را با گلیسرین مخلوط کرده بودم آتش گرفته بود و تو چقدر آرام در مورد آن توضیح می دادی.
بهترین ساعت های با تو بودن وقت هایی رقم می خورد که من ساعت ها به مدارات دست سازت خیره می شدم . و میدانی آن روز که مدارت کار نکرد من بودم که آن مقاومت 33 کیلو اهمی را برداشتم و آن را با چیز دیگری عوض کردم ؛ هنوز آن مقاومت 33 کیلو اهمی را دارم ، ای کاش بودی ، و به جای یک مقاومت از پدر ، مهرت را داشتم.
اما میدانی ، هر چیز که مال تو باشد ، خوب است ، حتی اگر جای خالی تو باشد.
آدم ها در زندگیشان لحظاتی را تجربه می کنند که عجیب سخت می گذرد. آنقدر سخت که دیگر نمی توانند با کسی حرف بزنند ، لحظاتی که برای سقوط جاذبه نیاز است ، اما انگار جاذبه ای نیست.معلق می شوند در خیال در رویا و پرت می شوند میان هزار توی درونشان و هیچ کس هم نمی فهمد.
وقتی که رفت ، پرت شدم به دنیایی بی جاذبه ، بی رغبت و سرد.
وقتی که رفت باران می بارید ، سرزمین شگفتی های بی انتها ، خیس باران بود.
وقتی که رفت ، زمزمه می کردم :
گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری
گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری
کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم
کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم
Up in The Air نام یک فیلم است با بازی خوب جورج کلونی ، اما قرار نیست که در مورد فیلم حرف بزنم یا ازش تعریف کنم یا نقدش کنم ، مهم نزدیکی داستان فیلم به اتفاقات این روز های من است.
رایان بینگهام (جورج کلونی) مردی است که به خاطر نوع شغلی که دارد مدام و به طور پیوسته در حال مسافرت با هواپیماست ، شغل او ابلاغ خبر اخراج شدن به کارمندان شرکت هایی است که مدیران آنها توانایی اخراج آنها را ندارد، در واقع شباهت اخراج افراد از کار ، موضوع دراماتیک این پست است.
چند وقتی است که به عنوان مشاور تکنولوژیک، در چند شرکت خصوصی به صورت پاره وقت مشغول هستم ، با توجه به رکود شدید بازار کسب و کار و عدم حمایت صحیح از شرکت های دانش بنیان و خصوصی ، خیلی از این شرکت ها در حال ورشکستگی هستند و یا برای ادامه بقاء خود به ناچار دست به تعدیل نیرو می زنند.
شاید سخت ترین کار دنیا ، ناامید کردن افراد باشد ، این که یک نفر با هزار امید و آروز و برنامه ریزی سال جدید را شروع کرده ، مجبور باشید تمام این امید ها و آرزو ها را نقش بر آب کنید. سخت ترین کاری که تا به حال انجام داده ام این کار بوده است. هیچ غرض و خصومتی در کار نیست ، فقط برای حفظ حیات عده ای ، مجبورید عده ای را قربانی کنید. مخصوصا وقتی بخواهید این خبر را به افرادی بدهید که می دونید واقعا به این کار نیاز دارند.
با یه جمله ساده و نفرت انگیز تمام میشه "دیگر موقعیت شغلی شما در شرکت وجود ندارد".
و در مقابل نگاه ها ،اخم ها ، سرزنش ها ، و جملاتی مثل
- چرا من ؟!
- آیا کار اشتباهی کرده ام ؟!
-من واقعا به این کار نیاز دارم ، حاضرم بیشتر و سخت تر کار کنم
-احساس میکنم از طرف خانواده ترد شده ام
کاملا بی دفاع هستید، از ته دل دوست داشتید می تونستید کاری کنید.