۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل تنگ» ثبت شده است

دل تنگ

همیشه باید از دماغ آدم خوشی و تفریحش در بیاد !

این روزا سخت درگیرم ، از صبح ساعت 8 که بیدار میشم تا 11 که نیم ساعت استراحت می کنم و میخوابم ، حالا به خاطر این که خیلی بی راه نگفته باشم 2 ساعت در رفت و آمد و 40 دقیقه هم برای نهار و 10 دقیقه برای شام و صبحانه که در حین کار یا راه می خورم !! فعلا یک هفته ای میشه برنامه ام شده اینطوری!

خدا می داند که چقدر دلم تنگ شده ، فرصت کنم و بلاگ تک تکتون رو بخونم  ، چقدر مساله هست که دوس دارم در موردشون بنویسم ، نمیدونم کی قراره این روزای سخت و پر مشغله تمام بشه . از من به شما توصیه

وقتی تدریس می گیرد ، پروژه باهش نگیرید ، وقتی پروژه گرفتید ، یه پروژه دیگه نگیرید ، وقتی دو تا پروژه و تدریس دارید ، لااقل پروژه هاتون تحقیقی نباشه یا بابا لااقل high-tech نباشه که مثل خر تو گل گیر کنی و کسی نتونه گوشه کار رو بگیره !

این روزا دو مساله ذهنم رو درگیر کرده ، یکی فلسفی و یکی ادبی هست ، هر روز صیح که بیدار میشم ، فکر میکنم :

 مهربان باش ، و فقط مهربان باش ، بی انتظار هیچ پاسخی بی هیچ توقعی ، فقط مهربان باش مثل گلی در بیابان که عطر خود را در فضا می پراکند !!!

آخر شب ، وقتی که برای خواب آماده میشم فکر می کنم که مشغله زیاد آدم رو احمق میکنه ، فرصت فکر کردن رو از آدم می گیره ! چرا آدم باید کاری کنه که احمق بشه ؟! خود آگاه یا نا خود آگاه ؟

و دعا میکنم خدایا مرا از این حماقت رهایی ده.

۹۵/۰۵/۱۶ ۹ نظر ۱
یک آشنا

باز هم نبودی...

باز هم نبودی و در تنهایی نفسم را حبس کردم و چشمانم را بستم ....

میدانی ؛

وقتی نفس حبس می شود بند می آید...

۹۵/۰۴/۰۷ ۹ نظر ۴
یک آشنا

دلم یه شهر پر از....


دلم یه شهر پر از رنگ می خواد ، 

       دلم یه شهر پر از رنگ نارنجی و زرد میخواد ، 

            دلم یه پاییز سرد میخواد.

                یه پاییز سرد که نم نم از آسمون بباره !


دلم یه پاییز میخواد ، سرد ، توی پارک ، یه عالمه برگ زرد ، صدای کلاغ و خش خش برگ ، دلم پاییز میخواد ، اونقدر سرد که دستکش کنی و هی ها کنی ، اونقدر سرد که شال رنگ رنگی دست بافم رو بکشم رو صورتم ، خودم رو قایم کنم از مردم شهر !

دلم دیونه بازی میخواد ، برگ بازی میخواد !

یه نم نم بارون با موزیک alone in the rain میخواد.


+ حال و هوام پاییزیست ، دلم دیونه بازی میخواد.

۹۵/۰۴/۰۴ ۸ نظر ۳
یک آشنا

گذشتم از او به خیره سری


آدم ها در زندگیشان لحظاتی را تجربه می کنند که عجیب سخت می گذرد. آنقدر سخت که دیگر نمی توانند با کسی حرف بزنند ، لحظاتی که برای سقوط جاذبه نیاز است ، اما انگار جاذبه ای نیست.معلق می شوند در خیال در رویا و پرت می شوند میان هزار توی درونشان و هیچ کس هم نمی فهمد.

وقتی که رفت ، پرت شدم به دنیایی بی جاذبه ، بی رغبت و سرد.

وقتی که رفت باران می بارید ، سرزمین شگفتی های بی انتها ، خیس باران بود.

وقتی که رفت ، زمزمه می کردم :


  گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری

  گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری

  کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم

  کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم


+نمی دانم چه شده ام ، سه روز است فقط این قطعه رو گوش میکنم. قطعا چیزی سر جایش نیست.



۹۵/۰۱/۳۱ ۶ نظر ۶
یک آشنا