...
- چرا ؟
+ میخوام ببینم کجا میره و با کی میره !
- میشه یه سوال بپرسم ؟
+ بله !
- چرا رابطه ات رو باکسی به بهش اطمینان نداری ادامه میدی ؟!
+ .....
- امروز اینطور نگرانیت رفع شد ، فردا دوباره دلیلی برای عدم اطمینان باز خواهی یافت .
هر چند که این چند جمله ، جملات فلسفی نیست و فقط قسمتی از مکالمه من و دوستم هست ، اما در بر دارنده مشکل خیلی از آدم ها هست.
آدم هایی که نمی توانند به شخصی که دوستش دارند اطمینان کنند یا برعکس نمی توانند از شخصی که اطمینانی نسبت بهش ندارد دل بکنند و اینگونه فقط خود را آزار می دهند.
- تمام شد ؟!
نه تازه شروع کردم
- خوب سریعتر بخوان ، صفحه چندی ؟!
تازه صفحه 20 هستم ، چطور ؟
- اه - چقدر کند پیش میری ، این کتاب که چیزی نداره
خوب نیچه اگر منم کتاب رو نوشته بودم می گفتم چیزی نداره !! ، یکم شوکران دارم میخوای ؟!
- شوکران! ، تازه دم است ؟!
بله ، آن سمت است ، آنجا
- بله ، بله دیدم
نیچه^( با فریاد ) ، این چه محملی است که نگاشته ای باز
- کدام صفحه ؟!
صفحه 25 ، خشنودی، جلوِ سرماخوردگی را هم میگیرد.
- مهمل نیست ، واقعیت است
چگونه ؟
- هرگز هیچ زنی که میداند قشنگ لباس پوشیده، سرما خورده است؟ مرادم هنگامی است که چندان چیزی هم نپوشیده باشد !
لعنت به تو نیچه !، تمامش کردی ؟!
- بله !
خوشنودی یا رضایت ؟! ، کدام ژرف تر است ؟!
- خوشنودی
یک آشنا
+ شوکران : شوکران گیاهی علفی و دوساله با ساقی صاف و بدون کرک است. بیخ شوکران و عصاره برگ و ساقه آن سمی بوده و جنونآور است.
+ جملات قرمز از کتاب غروب بت ها به قلم نیچه هستند.
گاهی با یه کتاب اینقدر زندگی میکنی که دوست نداری هیچوقت تمام شود. هی سعی میکنی تمام کردن کتاب رو به تعوبق بیندازی ، ولی چه می شود کرد انگار چاره ای نیست ، باید کتاب رو تمام کرد. کتاب رو بعد از نزدیک به دو سال تمام کردم. حس خوبی دارم ، دوست دارم کتاب رو از اول این بار برای مدت 3 سال به آرامی مطالعه کنم. کتابی که رازهایی رو در خصوص زندگی به من می آموزد. آخرین خطوط کتاب که با اشتیاق تمام سرکشیدم:
من آموزگار مدرسه این ده هستم. غرض از نوشتن نامه اینکه با کمال تاسف به اطلاعتان برسانم که آلکسیس زوربا ، مالک معدن مس اینجا، یکشنبه گذشته ساعت شش بعداز ظهر چشم از جهان فرو بست.در بستر مرگ مرا احضار کرد و گفت:
آقای آموزگار، من دوستی در یونان دارم.پس از مرگ من برایش نامه ای بنویس و مذکر شو که تا آخرین لحظه هوش و حواسم بر جا و به یاد او بوده ام. همچنین بنویس که از هرچه در زندگی کرده ام تاسفی ندارم. به او بگو که امیدوارم حالش خوب و سالم باشد، و وقت آن رسیده باشد که در زندگی راه و رسمی عاقلانه در پیش گیرد.
آقای آموزگار ! به نکته دیگری نیز توجه کن. اگر کشیشی آمد تا از من اعتراف بگیرد، یا مرا تقدیس کند و شعائر مذهبی را برجای آورد ، به او بگویید که فورا از اینجا خارج شود و فقط مرا نفرین کند. من در زندگیم به اندازه کوه ها معصیت و گناه کرده ام، ولی هنوز هم این را کافی نمی دانم. مردانی نظیر من باید لااقل هزارسال عمر کنند.
کتاب به توصیف ویکی پدیا:
راوی، یک روشنفکر جوان یونانی است که میخواهد برای مدتی کتابهایش را کنار بگذارد. او برای راهاندازی مجدد یک معدن زغال سنگ به جزیره کرت سفر می کند. درست قبل از مسافرت با مرد ٦٥ ساله راز آمیزی آشنا می شود به نام آلکسیس زوربا. این مرد او را قانع میکند که او را به عنوان سرکارگر معدن استخدام کند. آنها وقتی که به جزیره کرت می رسند در مسافرخانه یک فاحشه فرانسوی به نام مادام هورتنس سکونت میکنند. بعد از آن شروع به کار روی معدن می کنند. با این حال راوی نمیتواند بر وسوسهاش برای کار بر روی دستنوشته های ناتمامش در باره زندگی و اندیشه بودا خودداری کند. در طول ماههای بعد زوربا تاثیر بسیار عمیقی بر مرد می گذارد و راوی در پایان به درک تازه ای از زندگی و لذت های آن می رسد.
برای جهان فقط از آن دم ارزشمند خواهم بود که دیگر عضو جاننثار جامعه نباشم و تبدیل شوم به «خودم».
دولت، ملّت، اتحادیۀ جمیع ملّتهای جهان چیزی نبود جز تجمع عظیم افرادی که اشتباهات نیاکانشان را تکرار میکردند. از وقت تولّد اسیر چرخی شدند و تا دم مرگ به آن چسبیدند؛
همان چرخ عصاری که اسمش را گذاشتند «زندگی» تا به خیال خود شأن و مقامش داده باشند. از هر که میپرسیدی که معنای زندگی چیست، مفهوم زندگی چیست، مهمترین خصلت زندگی چیست فقط عین خر به تو زل میزد.
زندگی چیزی بود که فلاسفه در کتبی که کسی نمیخواندشان درباب آن سخن رانده بودند. آنان که در حاق زندگی بودند و «پوزشان در افسار بود»، وقتی نداشتند که معطل چنین سؤالات عاطل و باطلی شوند.
+حاق : حقیقت امور - مغز آن {دهخدا}
گاهی فلسفه میخونم ، فکر میکنم هرکسی باید گاهی فلسفه بخونه ، دید آدم رو نسبت به خیلی چیزا باز میکنه {البته بماند که خیلی هاش رو متوجه نمیشم} .
داشتم یکی از آثار مارکی دوساد {اصلا سادیسم از فامیل این یارو اومده ، یه فیلسوف قرن 18 هست اهل فرانسه} می خوندم ، به تکه جالبی برخورد کردم ، که اینجا دقیقا بدون دخل و تصرف قرارش میدم ؛ این که اینو قبول داشته باشم یا نه ، بماند!! - مهم اینه که شما چه برداشتی داشته باشید.
ماجرا از این قراره که یه نفر در حال مرگ هست ، کشیشی بر سر بالیت اون حاضر میشه و سعی میکنه ... {سه نقطه یعنی بخونی متوجه میشی }
ولی مرد جواب هایی میده که کشیش جوابی براش نداره.
کشیش : پس اینطوری ھمه چیز در جهان ضروری است؟
مرد محتضر : البته
کشیش : اما اگر ھمه چیز ضروری است پس باید در ھمه چیز نظم وجود داشته باشد ؟
مرد محتضر : کی گفته که نیست؟
کشیش : اما چه کسی یا چه چیزی قادر به ایجاد چنین نظمی است اگر دست ی قادر، متعال وفوق طبیعی نداشته باشد؟
مرد محتضر : آیا باروت وقتی با یک کبریت روشن شود ، به ضرورت منفجر می شود؟
کشیش : بله
مرد محتضر : در این امر دانایی و ھوش کجاست؟
کشیش : جایی نیست.
مرد محتضر : پس می بینی امکان دارد چیزھایی ضرور ی باشند اما آگاھانه ساخته نشده باشند. پس ممکن است که ھمه چیز از یک علت اولیه ناشی شده باشد اما در آن علت ھیچ عقل یا خردی نباشد.
کشیش : چه نتیجه ای می خواھی بگیری؟
مرد محتضر:می خواھم به تو ثابت کنم که ھمه چیز می تواند به ھمان سادگی که ھست و می بینی باشد ، بدون آنکه وجود آن معلول علتی معقول و خردمند باشد. علل طبیعت می بایست علل طبیعی داشته باشند ، بدون آنکه ھستی نیازی به خاستگاه غیرطبیعی مانند خدای تو داشته باشد و ھمانطور که دیده ام کسی که وجود خودش نیاز به توضیح داشته باشد نمی تواند توضیح دھنده ی بقیه ی چیزھا باشد ، بنابراین معلوم می شود که خدا ھیچ ھدف مفیدی نداشته و وجودش اقتضا یی ندارد. ھر امر محتملی که وجودش اقتضا یی ندارد بی دلیل است و آنچه بی دلیل باشد مانند عدم و نیستی است . پس برا ی اینکه خود را متقاعد سازم که خدا یک توھّم است ، جز اینکه برای شناخت مشخص من ھیچ ھدف مفیدی ندارد نیاز به استدلال دیگری نیست.
.....
کشیش : اما تو آزادی که انتخاب کنی.
مرد محتضر : ھستم اما مطابق تصور تو که این اختیار را توسط خرد بررسی نکرده است آموزه ی اراده ی آزاد تنھا برای این ابداع شده تا بتواند اصل مرحمت خداوندی را تعبیه کند تا پیش فرضیات دروغین شما را معتبر سازد . آیا انسان زنده ای وجود دارد که چوب دار را کنار جرمش ببیند و با اراده مرتکب جرمی شود که آزاد بود مرتکب آن نشود. ما توسط قدرت ی مقاومت ناپذ یر وادار می شویم وھرگز برای یک لحظه مشخص در موقعیتی نیستیم که در مسیر دیگری به جزسراشیبی که پای ما در آن نھاده شده حرکت کنیم. ھیچ عمل نیکی نیست تا کسانی را که محکوم به پایان طبیعت اند نجات دھد و ھیچ جرمی نیست که برا ی اھداف طبیعی لازم نباشد.
سلطه ی طبیعت دقیقا در توازن کامل بین نیکی و گناه نھفته است. اما آیا می توانی گناھکارباشی وقتی در جھتی که او تو را ھل می دھد حرکت می کنی؟ نه گناھکارتر از زنبوری که پوست تو را نیش می زند.
تازه چشماش رو باز کرده ، وقتی تو چشماش نگاه میکنم ، هیچ فروغی از زندگی توش نیست ، لباش از خشکی ترک خورده و به سختی نفس می کشه
انگار که حجم بودنش بر روح خسته اش سنگینی میکنه ، لبخند تلخ که نه ، بی روحی میزنه و میگه این بار هم نشد که بشه
دستاش رو تو دستم میگیرم و میگم ، تا نبود شدن خیلی فاصله هست ، سعی کن به بودن فکر کنی ، بودن کنار آدمایی که دوستت دارن
لبخند از روی لبش محو میشه و با بهت بهم نگاه میکنه و میگه "آدمایی که دوستم دارن یا آدم هایی که دیگر دوستشون ندارم"
حرفاش تلخه ، ولی به روی خودم نمی آرم حقیقتی رو که باور دارم. سوال میکنه
- "فلسفه بودن چیست ؟"
میگم خیلی ساده است این که خاطره بسازی و خاطر بشی
- "فلسفه زندگی چیه ؟"
میگم خیلی ساده است ، فلسفه زندگی اینه که تو به آرزوهات برسی
دوباره خنده تلخی میکنه و میگه "دورغ می گی ، پس چرا هنوز اینجام! "
و باور می کنم هیچ چیز سخت تر از این نیست که زندگی رو حق خودت ندانی ، رنج خواهی کشید ، تلخ و زیاد.