برای جهان فقط از آن دم ارزشمند خواهم بود که دیگر عضو جان‌نثار جامعه نباشم و تبدیل شوم به «خودم».

دولت، ملّت، اتحادیۀ جمیع ملّتهای جهان چیزی نبود جز تجمع عظیم افرادی که اشتباهات نیاکانشان را تکرار می‌کردند. از وقت تولّد اسیر چرخی شدند و تا دم مرگ به آن چسبیدند؛

همان چرخ عصاری که اسمش را گذاشتند «زندگی» تا به خیال خود شأن و مقامش داده باشند. از هر که می‌پرسیدی که معنای زندگی چیست، مفهوم زندگی چیست، مهمترین خصلت زندگی چیست فقط عین خر به تو زل می‌زد.

زندگی چیزی بود که فلاسفه در کتبی که کسی نمی‌خواندشان درباب آن سخن رانده بودند. آنان که در حاق زندگی بودند و «پوزشان در افسار بود»، وقتی نداشتند که معطل چنین سؤالات عاطل و باطلی شوند.


+حاق : حقیقت امور - مغز آن {دهخدا}