طراح سیستم های دیجیتال و Embedded ! فقط اسمش قشنگه اگر نه ؛ نه رسمش خوبه و نه پولش، اون ملعون رو توی عکس میبینید نارنجی رنگش کردم ، 25 دلار پولش هست ، یعنی نزدیک به حدود 400 هزار تومان با هزینه حمل و گمرک و ... تمام میشه ! امروز تو کمتر از ده دقیقه دو عدد از این ملعون به درک واصل شدن ؛ سر ایراد تغزیه لعنتی ! یعنی ده دقیقه 50 دلار پر !
الان خیلی برخوردم رمانتیک تر شده ؛ فقط دارم نگاهش میکنم و فکر میکنم و در اخر به ذهنم رسید یه پست بذارم از بدبختی هایی که میکشیم ؛ یادم میآد اون اوایل خیلی سال ها پیش که میکروکنترلر های AT80C51 اومده بود تازه پیش دانشگاهی بودم ؛ اون موقع دلار فکر میکنم حدود 800 تومن بود و این میکروی عزیز 5000 هزار تومن قیمت داشت ؛ یعنی به پول الان حدود 100 هزار تومان. اون موقع میخواستم جشنواره خوارزمی شرکت کنم و داشتیم به سیستم دیجیتال مثلا میساختیم !
حالا شما فرض کن اون سیستم دیجیتالت میکروکنترلر هم داشته باشه، خیلی فریبنده بود ؛ اون موقع 3 تا دونه از این میکروکنترلر ها خریدم ؛ تو یه شب بخاطر اشتباه طراحی 3 تاش رو سوزوندم :| ؛ آخریش که سوخت ؛ اینقدر عصبانی شده بودم که چکش رو برداشتم کل مداری رو که ساخته بودم با خاااااک یکسان کردم ! الانم دقیقا همون حس رو دارم تنها چیزی که باعث میشه این کار رو نکنم اینه که امیدوارم واقعا ماژول نسوخته باشه که البته میدونم زهی خیال باطل !
+ تا سه ماه پیش همین ماژول 90 تومن بود حدودا دوتاش سوخته میشد اینقدر به آدم فشار نمی آمد.
+ بسه هرچی سوزوندم ؛ بساط رو جمع میکنم بزنم بیرون ! یکم هوا عوض کنم و کتاب بخونم
خوب حتما از مسابقه شیطنت یک آشنا آگاه هستید دیگه ! ، بیشتر توضیح نمیدم ، آقا یه شرکت کننده پیدا شده که مرز های شیطنت رو جابجا کرده ، بله شرکت کننده هشتم رفیعه جان ، حالا برای این که بتونم همچنان توی اوج بمونم ، مجبور آخرین خاطره دوره دبیرستانم رو تعریف کنم ، یعنی شیطنتی که باعث شد یک هفته از مدرسه اخراج بشم ، و بر خلاف دیگر رویداد ها دیگه اتفاق ناخواسته نبود و اتفاقا کلی برنامه ریزی پشتش بود.
همونطور که حدس می زنید ، خاطره مربوط به دوران پیش دانشگاه است (دوره ما بهش میگفتن پیش دانشگاهی الان رو نمی دونم ظاهرا قرار بود برش دارن ) خوب این دوره ما به یک آزادی عمل زیادی رسیده بودیم و به دلیل خاک بر سر بودن (شاگرد اول) برو بیایی داشتیم توی دفتر و هی با این معلم هی با اون معلم تو دفتر حرف میزدیم . دم کنکوری هم بودیم کسی زیاد کاری باهامون نداشت ، سه تا بودیم ، معروف به مثلث برمودا
به نظرم اگه قرار باشه به آدم انگ درس خون بودن بخوره بهتره که پخمه نباشه چون دیگه خیلی ضایع و زشت میشه ، برای همین سه نفری عملا کل کلاس رو اداره می کردیم .
به عنوان نمونه مسئولیت لغو امتحانات کلاسی (ظاهرا الان بهش میگن کوییز) توی درس های ریاضی ، هندسه ، جبر ، فیزیک ، یه درس دیگه هم بود که الان یادم نیست با من بود. عملیات اینطور بود که اول دبیر/معلم مربوطه میگفت خوب بچه ها خوندنین دیگه ، همین کافی بود که من پاشم و انچنان سوال های یک پا در هوا از معلم/دیبر بیچاره بپرسم نصف بیشتر زنگ طی بشه و کلا بی خیال امتحان بشن :)
البته همراهی بچه های کلاس هم بود ، یادم میاد توی این بحث ها اینقدر بحث بالا گرفت که من اثبات کردم قطر و وتر دایره با هم برابر هستن (البته زرنگی خاصی به خرج دادم و اینقدر معلم گیج شد که نتونست مچم رو بگیره) البته نه رو هوا اثبات کرده باشم ها ، با فرمول و عدد و معادلات ولی خوب به جای اشتباهی تکیه کرده بودم که معلم متوجه اش نبود ، در اخر موی کنان معلم از کلاس خارج شد
یکی دیگه از اضلاع مثلث مسئول امتحانات دینی و قرآن و از این دست بود و دیگری هم ادبیات.
به درجه ای از عرفان رسیده بودیم که اخر کلاس می نشستیم و معلم ها هم راضی بودند از این وضع !
ماجرا از جایی شروع شد که کرم جشنواره خوارزمی به تنمون افتاد ، دانشگاه بدون کنکور ، خواب رو از چشمامون گرفته بود ، هر ضلع از این مثلث اشتیاق وصف ناپذیری برای صعود به این قله داشت ، برای همین هر یک به عنوانی شروع کرد در زمینه تخصص خودش به شرکت در مسابقه :/
من که یه دستگاه الکترونیکی درست میکردم مثلا ، اون یکی (ضلع سمت راست) تاثیر مدرنیسم و پست مدرن را در ادبیات معاصر مقاله می کرد و این یکی هم (ضلع سمت چپ) خودشو کرده بود وبال گردنمون و مثلا مدیریت میکرد ، البته الانم مدیریت میکنه بعد از این همه سال ، خوب وقت کم بود و کار زیاد زنگ های اخر و می پیچوندیم و از در و دیوار فرار میکردیم می رفتیم دنبال کارا.
پنج شش هفته کارمون این بود و کسی شکش نمی برد اینقدری که تاثیر ما زیاد بود توی مدرسه همه از نبودمون خوشحال بودن ، تا این که یه روز موقع فرار لو رفتیم :/
فکر کن اون یکی پای دیوار خارج از مدرسه واستاده من رو دیوار ، این یکی هم این ور دیوار داد میزنه د زود باش ، مدیر مدرسه هم بیاد پای دیوار ماشینش رو پارک کنه :| ، یعنی ضایع تر از من نبود که رو دیوار آویزون بودم و اون دوتام فرار !
خلاصش این شد که ده دقیقه بعد سه تایی تو دفتر بودیم و تلفن داشت زنگ میزد به خونه هامون ، خدا رو شکر کسی خونه ما نبود :دی ، از فردا ناظم و مدیر سایه به سایه دنبال ما بودن و کوچکترین حرکت ما مساوی بود با توبیخ ، خوب ما هم اصلا این رفتار رو بر نمی تابیدیم و به شدت بهمون برخورده بود. یه معلم داشتیم که معلم ریاضی گسسته و جبر بود ، از راه دوری می اومد که برامون تدریس کنه ، طبق نقشه ای جانانه ، بچه های کلاس رو به جونش انداختیم(داستانش طولانیه) طوری که قهر کرد و رفت و دیگه نیومد سر کلاس ، مدیر هم ناچار شد وسط سال دنبال معلم بگرده و حواسش از ما پرت شده بود، و ما باز این بار با احتباط بیشتر فرار می کردیم.
حالا فکر نکنید فرار می کردیم میرفتیم ول گردی تو خیابون ها نه ، میرفتیم کتابخونه عمومی دنبال منابع و مطلب و کوفت و زهرمار ، ولی خوب دیگه اسمش فراره دیگه ! تقریبا ایده های اولیه کامل شده بود و معلم جدید هم اصلا خوب درس نمی داد ، اونم درس هایی که بچه ها در حالت عادی با معلم خوب هیچی حالیشون نمیشه ، با این معلم که دیگه جای خودش رو داشت ! امتحانای اول ، برای این درس و یه درس دیگه ظاهرا سراسری شد و همه دستشون توی سرشون بود و مدیر هم می فهمید از کلاس هیچی قبولی نخواهد داد با این اوضاع :/
معامله کردیم ، بله دقیقا اینقدر برش داشتیم که معامله کردیم ، ما گفتیم با کلاس کار می کنیم ، همه قبول بشن ، شمام کار به کار ما نداشته باش O_o ، قبول کرد خخخ ، کی حوصله درس خوندن داشت ، گفتیم بچه ها میخوایم تقلب کنیم ، همه هم که از خدا خواسته ، پایه اساسی ، کتاب رو دو بخش کردیم ، نصف من ، نصف اون یکی ، این یکی هم مدیریت کنه خخخخ ، تقلب ننوشتیم ، درس خونیدم ما دوتا ، قرار بود تقلب برسونیم ، رفتیم جلسه امتحان ، دو ردیف صندلی بود رفتیم اخر نشستیم و سوالا رو دادن ، با شروع امتحان تیم جلویی معلم و مراقب ها رو سرگرم کرده بود ، مام مثل مرغ پر کنده اون پست جوابا رو می نوشتیم و دست به دست می کردیم ، وسط امتحان بود که دیدم پاسخنامه من نیست :| ، یعنی کجا رفته :/ ، همه پاسخنامه ها هم مهر داشت و نمیشد برگه معمولی داد :| ، یادم میاد ده تا برگه پاسخ نامه اومده بود زیر دستم ، یعنی تو بازه زمانی کوتاهی ده تا پاسخ نامه دستم بود بعد که همه پاسخ نامه ها رو دادم ، پاسخ نامه من نبود ، دیگه نوبت ما بود که معلم و مراقب رو سرگرم کنیم تا جلویی ها جواب ها رو بنویسند :/
چاره ای نبود ، شروع کردیم سوال پرسیدن ، به این امید که برگه من پیدا بشه ، ده دقیقه مونده به امتحان برگه من جلوترین صندلی پیدا شده بود ، داشتن می نوشتن از روش ، برگه دست من نبود ، خاک به سرم بود یعنی اگه لو میرفیم
همین که گفت وقت تمام برگه ها بالا ، بلند شدم و به صورت خود جوش شروع کردم برکه ها رو از اخر جمع کردن که یعنی میخوام کمک کنم ، چهار تا برگه رو گرفته بودم که مراقب صداش در اومد شما نه ، اومد و برگه ها رو گرفت ، خوب بخیر گذشته بود ، فکر کرد برگه ی منم تو اوناست :/
همه قبول شدن ، همه تقریبا یه نمره گرفته بودن ، به جز اونایی که فرصت نکرده بودن جواب کامل کپی کنن ، یعنی این پیروز مندانه ترین عملیات تقلب رسانی کل تاریخ است، این طور هماهنگ ، اینطور اصولی خخخخخ
اما لو رفتم؟! ، از اونجایی که دوتا پاسخ نامه یک آشنا وجود داشت و یکی هم پاسخ نامه نداشت ، احمق از استرس حتی اسم منم ورداشته بود نوشته بود تو پاسخ نامه :| ، البته شباهت جواب ها و نمره ها هم که دیگه گفتن نداره ؛ میشه گفت خیت شدیم ، ضایع ، زشت ، خجالت زده ، اصلا داغون شدم ، سر صبحگاه که همه رو به صف می کردن ، منو به عنوان الگوی ناشایست معرفی کردن :( ، بد جوری خجالت زدم کردن ، یعنی تلافی کردن !
آشنا موجودی نیست که اینطور تحقیر بشه و ساکت بمونه ، انتقامی سخت در راه بود ، یه چیزی تو مایه های هایزنبرگ(والتر وایت) بریکن بد :| ، با مشاوره مثلث برمودا ، قرار شد ، شیشه های دفتر رو بشکنیم خخخ (شرارت رو ببین شما ) از این ترقه های کبریتی اومده بود بهش می گفتن سیگارت ، زرد رنگ بود ، یه مدل خفن تر داشت سبز بود ، بزرگتر بود و خیلی قویتر بود ، اون یکی قرار شد داداشش بره سه چهار تا بخره ، منم کار برقیش رو میکردم ، این یکی هم مدیریت میکرد :| ،
نقشه از این قرار بود که لیوان فلزی (استیل کوچیکا) رو بذاریم رو ترقه ، وقتی که ترقه ترکید گاز آزاد شده لیوان رو پرت کنه ، قبلا تست کردیم تا حدود ده متر پرت میکرد بالا لیوان رو ، سه تا چالش داشتیم ،
خوب همونطور که میدونید ، یک آشنا مسابقه خاطر نویسی برگزار کرده ، اگر از جزییاتش خبر نداری مطلب "یک آشنا برگزار می کند (مسابقات شیطنت)" رو مطالعه کنید و شمام حتما شرکت کنید.
بله میدونم ، یک آشنا خودمم ، برای این که یخ دوستان باز بشه خودم یه خاطره رو میکنم ، ولی پر واضحه که این خاطره من توی مسابقه شرکت داده نمی شه که فکر نکنید خودم با خودم تبانی کردم ، بریم سر وقت خاطره
امروز روز معلمه ، یاد دوران دبیرستان افتادم که چه بلاهایی سر معلمین و دبیرهامون نمی آوردیم ، البته من خیلی مظلوم بودم (اشاره یه پست کشتن دبیر فیزیک یا کشتن دبیر شیمی ! یا باقی دبیرها که هنوز ننوشتم)
اول این که روز معلم رو تبریک میگم به همه معلم ها و دبیر ها و اساتید محترم !
داشتم فکر میکردم مسابقه ای برگزار کنم که علاوه بر مهیج بودن به دبیران آینده و حال حاضر بیان کمک کنه ! که دیگه قربانی رفتار های شیطنت آمیز دانش آموزان نباشند :دی
پس مسابقه خاطر نویسی برگزار میکنیم به این صورت که :
بعد از کم رنگ شدن ماجرای کشتن دبیر فیزیک ، یعنی حدود یک سال بعد، باز همان اعتماد اولیه برگشته بود و نیز به شیمی علاقه مثبت نشان میدادم ، خیلی علاقه مند به واکنش های شیمیایی شده بودم و البته روابط نهفته در جدول مندلیف ، واقعا جذاب بود که چطور این اقا می تونسته خواص مواد رو با توجه به محل قرارگیری آنها در جدول حدس بزنه ، بگذریم ، نمیدونم یادتون می آد یا نه ، جایی از کتاب شیمی در خصوص واکنش های شیمیایی و گرمازا بودن انها بود و تغییر خواص مواد که جایی از کتاب ، نوار منیزیم رو آتش میزدن تا اکسید منیزیم که پودری سفید رنگ بود حاصل بشه ، قرار شد این آزمایش رو برامون به صورت عملی اون هم در آزمایشگاه مرکزی انجام بدهند ، خوب چون قبلا من آزمایشگاه مرکزی رو خوب میشناختم (قبلا خوب همه جاشو گشته بودم) حتی محل نگهداری مواد مختلف رو هم می دونستم. با توجه به پیش زمینه های موجود در خصوص من ، از همه خواسته شد که برگ رضایت نامه از خانواده برای این گردش نسبتا علمی تهیه کنن (من که میدونم این اقدام صرفا جهت حضور من انجام می گرفت باری به هر جهت...) ، بعد از تهیه رضایت نامه و سفارشات اکید خانواده جهت به آب ننداختن دسته گل ، من نیز همراه بچه های دیگر وارد آزمایشگاه مرکزی پر ماجرا شدم.
روشن شدن چراغ بونزن و شعله آبی و یک دستش و نور خیره کننده سوختن منیزیم همه رو محو خودش کرده بود ، اما من سخت محو فلز نقره ای رنگی بودم که توی ظرف شیشه ای و توی روغن یا نفت نگه داری می شد. بله اون فلز چیزی نبود جز پتاسیم :) . ظرف بغلیشم سدیم بود ، به یک سوال هوشمندانه نیاز داشتم ، دبیر شیمی داشت معادله واکنش رو توضیح میداد که سوال زیرکانه ام رو پرسیدم :
چطور مندلیف بر اساس جدولش متوجه خصوصیات مواد می شد ، مثلا از کجا میدونست که سدیم واکنش پذیرتر از منیزم است ؟
دبیر شروع کرد که توضیح دادن الکترون لایه آخر و فاصله آن با هسته اتم و میزان واکنش پذیری و...... ، در انتها قرار شد که واکنش پذیری سدیم رو هم آزمایش کنیم ، سدیم فلزی نرم و نقره ای رنگه که به شدت با آب واکنش نشون میده و حتی آتش میگیره ، پتاسیم هم فلزی با همین مشخصات هست ولی بسیار واکنش پذیرتر ، اینقدر واکنش پذیر که با هوا هم واکنش میده و برای همینم هست که توی روغن یا نفت نگهش میدارن ،
میزان واکنش پذیری پتاسیم رو میتونید به خوبی از تصویر زیر درک کنید
نمیدونم واقعا این چه کنجکاویی بود که جای پتاسیم و سدیم رو عوض کرده بودم و دبیر شیمی از همه جا بی خبر بی دقت یک تکه یک سانت در یک سانت در نیم سانت رو درون بشر تقریبا پر از آب انداخت :/
در کمتر از 0.1 ثانیه پتاسیم منفجر شد و از شانس یک تکه جدا شده به چه حجمی در حلق دبیر محترم فرو رفت ، و دودی که مثل اژدها از دهان و بینی اش خارج می شد ، و منی که از ترس مثل کچ سفید شده بودم ، و بچه هایی که مثل گله بوفالوی رمیده پله های آزمایشگاه رو شخم می زدند.
دبیر دچار سوختگی زبان و حلق شد ، من تا یک هفته محو در افق بودم و دیگر پایم به آن آزمایشگاه باز نشد :(
بعد نوشت:
فیلم واکنش پتاسیم با آب:
دریافت
مدت زمان: 18 ثانیه
این خاطره برمیگرده به سال دوم بیرستان ، اون موقه ها تو شهرستان زندگی می کردیدم (شغل پدر) ، و از اونجایی که قائدتا باید یه شهرستان محروم می بوده باشه خوب به طبع امکانات آموزشی در سطح پایینی بود و البته فکر میکنم همچنان باید باشه ، و مدارس تجهیزات لازم جهت انجام آزمایش های عملی رو نداشتن ، یکی از معدود دانش آموز هایی بودم که به فیزیک علاقه داشتم و از معمولا از کلاس جلوتر بودم و گاهی که آزمایش ساده ای بوده باشه ، وسایل آزمایش رو یا دستی درست میکردم یا از پدر قرض میکردم و سر کلاس می بردم ، که همه بچه ها تجربه این جور آزمایش ها رو داشته باشن ! خوب به خاطر همین کارا بود که بچه ها بهم لقب ... رو داده بودن ("..." منظور انسان وارسته ای است که خبره علم فیزیک هم بوده است) ، و خوب دبیر فیزیک هم ازم بدش نمی آد و گاهی هم ازم فراری بود ، چرا که گاهی آنچنان سوال هایی سختی می پرسیدم {گاها خودم جواش رو می دونستم} که دوست نداشت باهام مواجه بشه.
از قضا زد و یه مسابقه مهارت سنجی عملی توی سطح استانی و کشوری قرار بود که برگذار بشه ، از اونجایی که هیچکس مثال بنده ید طولایی در انجام آزمایش های فیزیک نداشت و خیلی محتمل بود که باعث افتخار مدرسه و خانواده بشم ، من رو به عنوان نماینده مدرسه معرفی کردند. خوب خودمم خیلی بدم نمی نمی ادم که مایه این افتخارات باشم ، پس همین شد که شروع کردم کتاب دستور کار آزمایشگاه فیزیک پدر رو خوندن ، به تمام آزمایشات تا سطح دانشگاه هم تسلط کامل پیدا کرده بودم !!
مرحله استانی برگذار شده و با چند آزمایش ساده اندازه گیری چگالی و ظرفیت گرمایی و کار با چند دستگاه ساده ، رتبه اول شدم ، از این به بعد انگار مساله خیلی مهم تر شده بود و قرار شد که ما رو (سه نفر اول) رو ببرن آزمایشگاه مرکزی و اونجا آزمایش های بیشتری کار کنن ، روز اول که رفتم ، با خودم گفتم من و این همه خوشبختی محاله ، کلی شوق و ذوق زدگی داشتم ، چه آزمایش هایی که انجام ندادم ، بعد یهو چشمم افتاد به دستگاه واندوگراف . این مولد اصلا یه دستگاه افسانه ای هست ، کارشم اینه که مقدار خیلی زیادی در حد چند صد کیلو ولت بار الکتریکی ایجاد میکنه. یکی از آزمایش های معرف واندگراف سیخ کردن مو هست ، مثل عکس زیر
آزمایش به این صورت هست که شما روی سطح عایقی می ایستید و هنگامی که دستگاه خاموش هست ، دستتون رو روی اون میگذارید و دستگاه رو روشن میکنید ، با روشن شدن دستگاه بدن شما شروع می کند به شارژ شدن (هم پتانسیل شدن با واندوگراف) و از اونجایی که بارهای همنام هم دیگر رو دفع میکنن ، مو ها به حالت سیخ در می آد.
خوب صبح ما زود تر رسیده بودیم و با همکاری یکی از دوستان قصد انجام این آزمایش رو داشتیم ، من دستم رو گذاشته بودم رو واندوگراف و داشتم شارژ میشدم که دبیر محترم سر رسید ، همکار بنده دستگاه رو خاموش کرد و منم دستم رو برداشتم خوب تو این حالت من حدود چند کیلو ولت پتانسیل الکتریکی داشتم چرا که هنوز رو عایق ایستاده بودم و واندوگراف هم خاموش بود و همه چی در طبیعی ترین حالت خودش قرار داشت. دبیر محترم با دو نفر اول سلام و حال و احوال کرد بعد به سمت من حرکت کرد.
به فاصله چند سانتی متری از من که رسید ؛ تمام بار الکتریکی ذخیره شده در من به صورت جرقه و صاعقه به ایشون منتقل شد و دبیر محترم نقش بر زمین شد و از هوش رفت.
متصدی آزمایشگاه سر رسید که چی شده چرا دبیر غش کرده ، منم مونده بودم گریه کنم یا بخندم ، حسابی ترسیده بودم !!!
و اینگونه بود که لقب دبیر کش هم پیدا کردم ^_^
+ دبیر به هوش اومد ، فقط شکه شده بود
+ من از مسابقات کنار گذاشته شدم و فرصت افتخار آفرینی رو از دست دادم
+ برای حضور مجدد در آزمایشگاه نیاز به اجازه نامه کتبی والدین پیدا کردم :/