خوب حتما از مسابقه شیطنت یک آشنا آگاه هستید دیگه ! ، بیشتر توضیح نمیدم ، آقا یه شرکت کننده پیدا شده که مرز های شیطنت رو جابجا کرده ، بله شرکت کننده هشتم رفیعه جان ، حالا برای این که بتونم همچنان توی اوج بمونم ، مجبور آخرین خاطره دوره دبیرستانم رو تعریف کنم ، یعنی شیطنتی که باعث شد یک هفته از مدرسه اخراج بشم ، و بر خلاف دیگر رویداد ها دیگه اتفاق ناخواسته نبود و اتفاقا کلی برنامه ریزی پشتش بود.
همونطور که حدس می زنید ، خاطره مربوط به دوران پیش دانشگاه است (دوره ما بهش میگفتن پیش دانشگاهی الان رو نمی دونم ظاهرا قرار بود برش دارن ) خوب این دوره ما به یک آزادی عمل زیادی رسیده بودیم و به دلیل خاک بر سر بودن (شاگرد اول) برو بیایی داشتیم توی دفتر و هی با این معلم هی با اون معلم تو دفتر حرف میزدیم . دم کنکوری هم بودیم کسی زیاد کاری باهامون نداشت ، سه تا بودیم ، معروف به مثلث برمودا
به نظرم اگه قرار باشه به آدم انگ درس خون بودن بخوره بهتره که پخمه نباشه چون دیگه خیلی ضایع و زشت میشه ، برای همین سه نفری عملا کل کلاس رو اداره می کردیم .
به عنوان نمونه مسئولیت لغو امتحانات کلاسی (ظاهرا الان بهش میگن کوییز) توی درس های ریاضی ، هندسه ، جبر ، فیزیک ، یه درس دیگه هم بود که الان یادم نیست با من بود. عملیات اینطور بود که اول دبیر/معلم مربوطه میگفت خوب بچه ها خوندنین دیگه ، همین کافی بود که من پاشم و انچنان سوال های یک پا در هوا از معلم/دیبر بیچاره بپرسم نصف بیشتر زنگ طی بشه و کلا بی خیال امتحان بشن :)
البته همراهی بچه های کلاس هم بود ، یادم میاد توی این بحث ها اینقدر بحث بالا گرفت که من اثبات کردم قطر و وتر دایره با هم برابر هستن (البته زرنگی خاصی به خرج دادم و اینقدر معلم گیج شد که نتونست مچم رو بگیره) البته نه رو هوا اثبات کرده باشم ها ، با فرمول و عدد و معادلات ولی خوب به جای اشتباهی تکیه کرده بودم که معلم متوجه اش نبود ، در اخر موی کنان معلم از کلاس خارج شد
یکی دیگه از اضلاع مثلث مسئول امتحانات دینی و قرآن و از این دست بود و دیگری هم ادبیات.
به درجه ای از عرفان رسیده بودیم که اخر کلاس می نشستیم و معلم ها هم راضی بودند از این وضع !
ماجرا از جایی شروع شد که کرم جشنواره خوارزمی به تنمون افتاد ، دانشگاه بدون کنکور ، خواب رو از چشمامون گرفته بود ، هر ضلع از این مثلث اشتیاق وصف ناپذیری برای صعود به این قله داشت ، برای همین هر یک به عنوانی شروع کرد در زمینه تخصص خودش به شرکت در مسابقه :/
من که یه دستگاه الکترونیکی درست میکردم مثلا ، اون یکی (ضلع سمت راست) تاثیر مدرنیسم و پست مدرن را در ادبیات معاصر مقاله می کرد و این یکی هم (ضلع سمت چپ) خودشو کرده بود وبال گردنمون و مثلا مدیریت میکرد ، البته الانم مدیریت میکنه بعد از این همه سال ، خوب وقت کم بود و کار زیاد زنگ های اخر و می پیچوندیم و از در و دیوار فرار میکردیم می رفتیم دنبال کارا.
پنج شش هفته کارمون این بود و کسی شکش نمی برد اینقدری که تاثیر ما زیاد بود توی مدرسه همه از نبودمون خوشحال بودن ، تا این که یه روز موقع فرار لو رفتیم :/
فکر کن اون یکی پای دیوار خارج از مدرسه واستاده من رو دیوار ، این یکی هم این ور دیوار داد میزنه د زود باش ، مدیر مدرسه هم بیاد پای دیوار ماشینش رو پارک کنه :| ، یعنی ضایع تر از من نبود که رو دیوار آویزون بودم و اون دوتام فرار !
خلاصش این شد که ده دقیقه بعد سه تایی تو دفتر بودیم و تلفن داشت زنگ میزد به خونه هامون ، خدا رو شکر کسی خونه ما نبود :دی ، از فردا ناظم و مدیر سایه به سایه دنبال ما بودن و کوچکترین حرکت ما مساوی بود با توبیخ ، خوب ما هم اصلا این رفتار رو بر نمی تابیدیم و به شدت بهمون برخورده بود. یه معلم داشتیم که معلم ریاضی گسسته و جبر بود ، از راه دوری می اومد که برامون تدریس کنه ، طبق نقشه ای جانانه ، بچه های کلاس رو به جونش انداختیم(داستانش طولانیه) طوری که قهر کرد و رفت و دیگه نیومد سر کلاس ، مدیر هم ناچار شد وسط سال دنبال معلم بگرده و حواسش از ما پرت شده بود، و ما باز این بار با احتباط بیشتر فرار می کردیم.
حالا فکر نکنید فرار می کردیم میرفتیم ول گردی تو خیابون ها نه ، میرفتیم کتابخونه عمومی دنبال منابع و مطلب و کوفت و زهرمار ، ولی خوب دیگه اسمش فراره دیگه ! تقریبا ایده های اولیه کامل شده بود و معلم جدید هم اصلا خوب درس نمی داد ، اونم درس هایی که بچه ها در حالت عادی با معلم خوب هیچی حالیشون نمیشه ، با این معلم که دیگه جای خودش رو داشت ! امتحانای اول ، برای این درس و یه درس دیگه ظاهرا سراسری شد و همه دستشون توی سرشون بود و مدیر هم می فهمید از کلاس هیچی قبولی نخواهد داد با این اوضاع :/
معامله کردیم ، بله دقیقا اینقدر برش داشتیم که معامله کردیم ، ما گفتیم با کلاس کار می کنیم ، همه قبول بشن ، شمام کار به کار ما نداشته باش O_o ، قبول کرد خخخ ، کی حوصله درس خوندن داشت ، گفتیم بچه ها میخوایم تقلب کنیم ، همه هم که از خدا خواسته ، پایه اساسی ، کتاب رو دو بخش کردیم ، نصف من ، نصف اون یکی ، این یکی هم مدیریت کنه خخخخ ، تقلب ننوشتیم ، درس خونیدم ما دوتا ، قرار بود تقلب برسونیم ، رفتیم جلسه امتحان ، دو ردیف صندلی بود رفتیم اخر نشستیم و سوالا رو دادن ، با شروع امتحان تیم جلویی معلم و مراقب ها رو سرگرم کرده بود ، مام مثل مرغ پر کنده اون پست جوابا رو می نوشتیم و دست به دست می کردیم ، وسط امتحان بود که دیدم پاسخنامه من نیست :| ، یعنی کجا رفته :/ ، همه پاسخنامه ها هم مهر داشت و نمیشد برگه معمولی داد :| ، یادم میاد ده تا برگه پاسخ نامه اومده بود زیر دستم ، یعنی تو بازه زمانی کوتاهی ده تا پاسخ نامه دستم بود بعد که همه پاسخ نامه ها رو دادم ، پاسخ نامه من نبود ، دیگه نوبت ما بود که معلم و مراقب رو سرگرم کنیم تا جلویی ها جواب ها رو بنویسند :/
چاره ای نبود ، شروع کردیم سوال پرسیدن ، به این امید که برگه من پیدا بشه ، ده دقیقه مونده به امتحان برگه من جلوترین صندلی پیدا شده بود ، داشتن می نوشتن از روش ، برگه دست من نبود ، خاک به سرم بود یعنی اگه لو میرفیم
همین که گفت وقت تمام برگه ها بالا ، بلند شدم و به صورت خود جوش شروع کردم برکه ها رو از اخر جمع کردن که یعنی میخوام کمک کنم ، چهار تا برگه رو گرفته بودم که مراقب صداش در اومد شما نه ، اومد و برگه ها رو گرفت ، خوب بخیر گذشته بود ، فکر کرد برگه ی منم تو اوناست :/
همه قبول شدن ، همه تقریبا یه نمره گرفته بودن ، به جز اونایی که فرصت نکرده بودن جواب کامل کپی کنن ، یعنی این پیروز مندانه ترین عملیات تقلب رسانی کل تاریخ است، این طور هماهنگ ، اینطور اصولی خخخخخ
اما لو رفتم؟! ، از اونجایی که دوتا پاسخ نامه یک آشنا وجود داشت و یکی هم پاسخ نامه نداشت ، احمق از استرس حتی اسم منم ورداشته بود نوشته بود تو پاسخ نامه :| ، البته شباهت جواب ها و نمره ها هم که دیگه گفتن نداره ؛ میشه گفت خیت شدیم ، ضایع ، زشت ، خجالت زده ، اصلا داغون شدم ، سر صبحگاه که همه رو به صف می کردن ، منو به عنوان الگوی ناشایست معرفی کردن :( ، بد جوری خجالت زدم کردن ، یعنی تلافی کردن !
آشنا موجودی نیست که اینطور تحقیر بشه و ساکت بمونه ، انتقامی سخت در راه بود ، یه چیزی تو مایه های هایزنبرگ(والتر وایت) بریکن بد :| ، با مشاوره مثلث برمودا ، قرار شد ، شیشه های دفتر رو بشکنیم خخخ (شرارت رو ببین شما ) از این ترقه های کبریتی اومده بود بهش می گفتن سیگارت ، زرد رنگ بود ، یه مدل خفن تر داشت سبز بود ، بزرگتر بود و خیلی قویتر بود ، اون یکی قرار شد داداشش بره سه چهار تا بخره ، منم کار برقیش رو میکردم ، این یکی هم مدیریت میکرد :| ،
نقشه از این قرار بود که لیوان فلزی (استیل کوچیکا) رو بذاریم رو ترقه ، وقتی که ترقه ترکید گاز آزاد شده لیوان رو پرت کنه ، قبلا تست کردیم تا حدود ده متر پرت میکرد بالا لیوان رو ، سه تا چالش داشتیم ،
- زاویه مناسب رو پیدا کنیم که پرتابه ما به شیشه دفتر بخوره
- درزگیری زیر لیوان که گاز فشرده هدر نره
- و مهم ترین عمل کردن وقتی که ما اونجا نباشیم و خارج از وقت مدرسه
من خیلی پاستوریزه بودم. هر سال به عنوان شاگرد نمونهٔ اخلاق معرفی میشدم
صعود رو هم سعود نوشتی :دی