1 - در این عید و چند روز دوری از کار خوش گذشته ، شکی نیست ، ولی این روزای اول کار آدم کلافه است ، آدم هی از خودش می پرسه از کجا شروع کنم ، کدوم کار رو اول شروع کنم ، خلاصه همش برای پریدن تو دل حادثه هی این پا و اون پا میکنی ، کلی طول می کشه تا بخوای به وضعیت جدید اونم توی سال 1396 عادت کنی.
آخرش که چی ، باید پرید ، زندگی صبر نمیکنه.
2 - یه جوری با اعتماد به نفس امکانات سایت رو تمدید کردم که انگار با نوستراداموس ملاقات داشتم و یا این که تا حالا وسوسه نشدم همه چی رو نابود کنم :| ؛ البته وقتش که برسه ، هیچی جلوی آدم رو نمی تونه بگیره . خلاصه این که اگه مردیم وبمون حداقل تا 1400 هست :/
3 - قبل از این که بگی "عاشقتم" ، اونقدری بزرگ شو که بفهمی عشق چیه بعد بگو ؛ تستوسترون که اسمش عشق نمیشه. این روزا مردم به جای این که سعی کنن خود واقعیشون باشن ، سعی میکنن خودشون نباشن.
4 - یه خیالاتی در سر دارم ، شاید که خوب بشه ، به زودی صداش در می آد ؛ به بلاگ و بیان و ربات هم مربوطه :)
همیشه باید از دماغ آدم خوشی و تفریحش در بیاد !
این روزا سخت درگیرم ، از صبح ساعت 8 که بیدار میشم تا 11 که نیم ساعت استراحت می کنم و میخوابم ، حالا به خاطر این که خیلی بی راه نگفته باشم 2 ساعت در رفت و آمد و 40 دقیقه هم برای نهار و 10 دقیقه برای شام و صبحانه که در حین کار یا راه می خورم !! فعلا یک هفته ای میشه برنامه ام شده اینطوری!
خدا می داند که چقدر دلم تنگ شده ، فرصت کنم و بلاگ تک تکتون رو بخونم ، چقدر مساله هست که دوس دارم در موردشون بنویسم ، نمیدونم کی قراره این روزای سخت و پر مشغله تمام بشه . از من به شما توصیه
وقتی تدریس می گیرد ، پروژه باهش نگیرید ، وقتی پروژه گرفتید ، یه پروژه دیگه نگیرید ، وقتی دو تا پروژه و تدریس دارید ، لااقل پروژه هاتون تحقیقی نباشه یا بابا لااقل high-tech نباشه که مثل خر تو گل گیر کنی و کسی نتونه گوشه کار رو بگیره !
این روزا دو مساله ذهنم رو درگیر کرده ، یکی فلسفی و یکی ادبی هست ، هر روز صیح که بیدار میشم ، فکر میکنم :
مهربان باش ، و فقط مهربان باش ، بی انتظار هیچ پاسخی بی هیچ توقعی ، فقط مهربان باش مثل گلی در بیابان که عطر خود را در فضا می پراکند !!!
آخر شب ، وقتی که برای خواب آماده میشم فکر می کنم که مشغله زیاد آدم رو احمق میکنه ، فرصت فکر کردن رو از آدم می گیره ! چرا آدم باید کاری کنه که احمق بشه ؟! خود آگاه یا نا خود آگاه ؟
و دعا میکنم خدایا مرا از این حماقت رهایی ده.
وقتی که رئیست خودت باشی ، هیچ رحم و ترحمی نداری !!
این روزها رئیسم خودم هستم و کارمند بدی بودم ، کار های تمام نشده ، پروژه های معلق ، و روز هایی که فقط 24 ساعت لعنتی هستند ، و بدنی که 6 ساعت در روز می خوابد و دوساعت تمام را صرف خوردن می کند ، و دستانی که بیش از 150 کلید در دقیقه را نمی توانند بفشارند ، و صفحه ها برنامه ای که در ذهنم ذخیره اند و باید تایپ شوند ، انگار تنها عضوی که می توانم به آن اعتماد داشته باشم ، مغزم است. او نیز این روزها فراموش کار شده ، یک روز ساعت ، یک روز گوشی همراه یک روز فنجان قهوه را در یخچال می گذارد. این روزها او نیز رو به انفجار است! البته شاید حق دارد وقتی که هم زمان باید به سه پروژه مجزا فکر کند ، وقتی که باید برای هر پروژه راه کاری اساسی پیدا کند.
تنها یک راه اساسی برای سینک کردن مغزم پیدا کرده ام ، موسیقی ، موسیقی با هدفون ، نمی دانم چه می شود ، ولی موسیقی که باشد که تمرکز بیشتری پیدا میکنم !
ولی مساله اساسی پیدا کردن موزیک خوب است آن هم با این سلیقه موسیقیایی مزخرفی که دارم.
چالش : دو موزیک مورد علاقه این روزهای خود را معرفی کنید.
+ احساس میکنم دو مانیتور کم است ، باید یک مانیتور دیگر تهیه کنم ، تعداد برنامه هایی که هم زمان با آنها کار دارم به بیش از 5 عدد رسیده !! (اسکرین شات )
+ عنوان نشعت شده از روزمرگی :))
دو موزیک این روز های من :