- تا قبل از این که از ایران بری ؛ سیگار نمی کشیدی
نمیشد آن آدم ده سال پیش را در نگاهش پیدا کرد ؛ رد نگاه خسته اش در دود سیگار گم میشد ؛
+ الان هم نمی کشم ! فقط گاهی دلم برای هوای تهران تنگ می شود ؛ هوای لعنتی اینجا زیادی تمیزه ؛ ما ...
- اوهوم می فهمم ؛ ما اونقدر ها هم آدم های فراموش کاری نیستیم.
حرفش رو کامل میکنم و فکر میکنم ده سال تنهایی چه کارهایی که با آدم ها نمی کند
+ تو چی فکر میکنی چقدر دووم بیاری !
- من ! هیچی ؛ یه نخ هم به من بده .
#یک_ماجرای_واقعی
سفرم هشت روز به طول انجامید ، یعنی 16 بهمن شروع شد و 24 بهمن تمام شد ! شاید برای اولین سفر هیچ هایک مدت زیادی باشه ؛ شاید 5 روز زمان عالیی باشه برای شروع یک سفر یک نفره و هیچ هایکی ! از روز ششم واقعا احساس خستگی میکردم توی این هشت روز 3045 کیلومتر رو طی کردم ! منهای روز اول و روز اخر که رفت و برگشت بود میشه گفت 1045 کیلومتر رو به صورت هیچ هایک و با هزینه بالغ بر 200 هزار تومان طی کردم ! فکر میکردم هیچ هایک کم هزینه تر باشه ولی خوب میدونی وقتی تک و تنهایی وقتی به غروب آفتاب بخوری - شب شده باشه و ... دیگه نمیشه اعتماد کرد
و واقعا دلهره آوره هیچ هایک و ترجیه میدادم که ماشین بگیرم این شد که اینطور شد و هزینه هام اینطور زیاد شد شاید اگر شما طوری برنامه ریزی کنید که روز ها هیچ بزنید ، قطعا هزینه هاتون کمتر میشه ! توی این هشت روز حدود 330 هزار تومان هزینه غذا شد ! همیشه غذای کنسروی نمی خوردم و وقتی به شهری جایی آبادییی میرسیدم میرفتم خونه های محلی که غذا میفروختن و غذا می خریدم !
تا تونستم هم غذا ماهی خوردم که انصافا هم خوشمزه بودن همه و هیچ مشکلی هم برام پیش نیاوردن ! دم همه مردم جنوب گرم که اینقدر مهربان و مهمان نواز هستن ! ببینید هرچی بگم از مهمان نوازیشون قابل درک نیست تا خودتون تجربه اش نکنید! خوب از این توصیفات که بگذریم ؛ با نگاه کردن به تصویر زیر دستتون میآد که چه مسیری رو طی کردم.
توی این سفر انواع بلایای طبیعی رو از جمله باد - باران - طوفان - زلزله - ریزش کوه - پرت شدن توی دریا و... رو تجربه کردم اگر بخوام بین اینا وحشتناک ترینشون رو انتخاب کنم اول پرت شدن توی دریا بود چون شنا بلد نیستم و جلیقه هم نداشتم و دومی هم طوفان بود که توی جزیره هرمز تجربه کردم.
آها یادم رفت ؛ دزدی و زورگیری هم بود که اصلا به اندازه تمام عمرم که بلا سرم نیومده بود ؛ توی این سفر سرم اومد ؛ از این که این سفر رو رفتم ناراحت نیستم ؛ اتفاقا خیلی هم خوشحالم چون این تجربیاتی رو که الان دارم و البته جاهایی رو که دیدم صد برابر ارزشش رو داشت و اگر پا بده حتما دوباره چنین دیوانگی رو تکرار خواهم کرد.
بگذارید بزنم رو دور تند از اول سفر با چند عکس و دونه دونه روز ها رو بریم جلو
روز اول بوشهر :
خوب شب حدود ساعت ده یا یازده بود رسیدم بوشهر ؛ هوا مربوط بود ولی گرم نبود ؛ اینقدر مرطوب بود هوا که بعد از نیم ساعت احساس میکردم تمام لباس هام خیس شدن (نم دارن) ! ولی اونطور گرم نبود که آدم عرق کنه ، یه جوز خنک مربوط دلچسب بود ؛ همین که رسیدم بوشهر یه تاکسی گرفتم و رفتم لب ساحل پارک تلویزیون (حالا چرا میگن تلویزیون ؟ چون یه تلویزیون شهری توشه :) و این بود اولین دیدار من و خلیج فارس ؛ در ساعت یازده شب.
یه دستشویی هم داشت که تا رسیدم درب رو بست و رفت تا صبح :| ؛ هیچی دیگه یه دکه محلی بود که سمبوسه میفروخت و لوبیا و نخود ؛ منم برای شام دو عدد سمبوسه گرفتم و با سس دست ساز خودش خوردم که خیلی هم چسبید ! دیگه موقع خواب بود و باید اماده میشدم که بخوابم .
از روی بی تجربگی چادر رو به دریا و روی کف سنگی پارک برپا کردم و کیسه خواب رو در اوردم و رفتم تو چادر و به امید این که بخوابم ! خوابم برد ولی هی بیدار میشدم ؛ اول این که کل شب رو باد می اومد و هی که شب میگذشت هوا سرد و سرد تر میشد کف هم سنگ بود ؛ خلاصه صبح نمی تونستم تکون بخورم ؛ بدنم خشک شده بود :/ داغون خخخ چادر هم پر از شبندم شده بود چون پوش دوم رو نزده بودم ! این شد اولین درس ؛ جای سفت نخواب - پوش دوم رو بزن ؛ از باد فرار کن :|
از چادر که اومد بیرون ؛یه "اوه اوه - چقدر سرده - کی گفته بوشهر گرمه :|" تو مغزم میچرخید :/
هنوز آفتاب نزده بود و مرغ های دریایی داشتن توی آب برای خودشون بازی میکردن ! چادر رو باز کردم و پهن کردم تا بخشکه و وسایل رو جمع کردم و اماده شدم برم دنبال یه صبحانه خوب توی یه کافه محلی ؛ که حالم رو جا بیاره ؛ کوله رو برداشتم و زدم به دل کوچه های بوشهر
بعد از دومین کوچه به اولین سراهی ناجور :/ توی بوشهر رسیدم ؛ خوب رفتم دنبال دل ؛ دیگه اومدیم عشق و صفا دیگه :)
کوچه که نیست ؛ انگار کن اومدی داری فیلم ناخدا خورشید رو بازی میکنی ؛ خیلی جالبه ؛ یکی دوتا کوچه دیگه رو گذروندم و بعد
کی باورش میشه همچین جایی تو بوشهر باشه اونم تو کوچه هایی به این تنگی ؛ بوشهر شما رو هی شگفت زده می کنه
بعد این گرافیت رو دیدم ؛ چقدرم به نظرم جالب اومد :)
اینم یه درخت که از توی خونه زده بیرون :/ امیدوارم بائوباب نباشه فقط ؛ هیچی بعد از حدود یک ساعت پیاده روی یه کافه پیدا کردم و یه املت حسابی سفارش دادم و گوشی و دوربین رو زدم به شارژ که آماده رفتن به خارگ بشم ؛ بعد از صبحانه ؛ رفتم به سمت اسکله که برم خارگ
برای گرفتن بلیط کلی سوال پیچم کردن و مجوز ورود رو خواستن و میخوای کجا بری و کی برمیگردی و ... بلاخره بلیط رو گرفتم که 26 هزار تومن بود و منتظر شدم که سوار اتوبوس دریایی بشم و برم خارگ ؛ انتظار زیاد طول نکشید و بعد از حدود 40 دقیقه سوار اتوبوس دریایی شدم
وقتی کشتی های نفتکش رو که میبنی یعنی داری به خارگ نزدیک میشی ، خارگ پره از کشتی های نفتکش ؛ خارگ یکی از پایانه های صادرات نفتی هست ، برای همین برای رفتن به اونجا خیلی سخت گیری میشه و به هر کسی اجازه ورود به جزیره رو نمیدن و برای رفتن به خارگ باید مجوز ورود داشته باشید که من با کلی رایزنی تونستم مجوز رو جور کنم. جور کردن مجوز خارگ از گرفتن ویزای شنگن سخت تره لامصب.
بعد از حدود 2 ساعت انتظار توی اتوبوس دریایی بلاخره جزیره رخ نمود و دلبری کرد. اما من قصد نداشتم خارگ بمونم ، اومدم خارگ که برم خارگو ؛ تنها ؛ خالی از سکنه ؛ حس رابینسون کرزوو داشتم خلاصه ولی هیچ کسی حاظر نمیشد ببره جزیره خارگو ؛ چون نظامیشه و مجوز لازم داره ، ولی من کوتاه بیا نبودم ؛ تو دو ساعتی که تو خارگ بودم بیش از صد بار با این و اون تماس گرفتم و ...
بعد از دو ساعتی معطلی برای عملیات فوق امنیتی هماهنگی ورود به جزیره، یکی از قایق ران ها قبول کرد من رو بدون مجوز ببره خارگو !
خارگو حدود 15 دقیقه با خارگ فاصله داره ؛ زمان جنگ ایران - عراق یه جورایی پادگان بوده، بعد جنگ هم منطقه نظامیه و دست سپاه، ورود بهش مجوز دیگه ای غیر از مجوز خارک لازم داره ؛ اولین قدم هامو که توی جزیره گذاشتم ؛ احساس کردم اینجا جنگ هنوز تمام نشده :|
وقتی چند قدمی اومدم داخل جزیره دیگه کم کم خورشید داشت می رفت چادر زدم تا فردا سحر چه زاید باز!
نه اشتباه نکنید از عکس قبلی تا این عکس حدود 12 ساعتی فاصله هست ؛ این طلوعه از پشت دریا :) ، شروع کردم به گشتن توی خارگو ؛
+ اصلا رنگ آب رو ببین - کیه که جیگرش حال نیاد با این رنگ آب و سردی ملایمی که داشت :)
پ.د: ببخشید باتری خیلی مهمه ، برای همین باید تو مصرف اینترنت صرف جویی کنم ، برای همینه که کامنت ها رو احتمالا دو روز یک بار جواب بدم.
شب موندن تو جزیره خیلی خوب بود ، نه هوا سرد بود و نه گرم بود ! خیلی عالی بود ، رطوبت هم به اندازه ای نبود که چادر شبنم بزنه و سرمام بشه ، توی چادر مشغول نوشتم پست بودم که نور خیره کننده ای از دریا به ساحل تابید و اول فکر کردم قایق ماهی گیریه ، ولی چند بار با ریتم مشخصی این نور خاموش و روشن شد و بعد به کلی خاموش شد ، همه جا تاریک شد و تنها صدایی که به گوش می رسید صدای برخورد امواج دریا به ساحل بود ، و چقدر هم که این صدا آرامش بخشه ، حدود ساعت ۱۲ بود که خوابیدم به امید این که صبح زود بیرون اومدن خورشید رو از پشت آب های نیلگون خلیج فارس تماشا کنم.
صبح حدود ساعت ۶ بیدار شدم و با اشتیاق از کیسه خواب بیرون اومدم و از چادر پریدم بیرون ، وای که منظره قشنگی ، خورشید داشت از پشت آب های خلیج خودش رو بالا می کشید ، رنگ آسمان سرخ شده بود دقیقا مثل وقتی که خورشید داره غروب میکنه .
بغد از تماشای طلوع خورشید، وقتی که به خودم اومدم ، داشتم لز سرما به خودم می لرزیدم ، باد ملایم از سمت دریا به جزیره می وزید و من از فرط هیجان بی هیچ پوششی برای تماشای طلوع از چادر بیرون اومده بودم ، برگشتم و بادگیرم رو پوشیدم و با اشتیاق رهسپار کشف جزیره شدم.
اول خط ساحلی رو در پی گرفتم به امید این که بتونم دور جزیره بچرخم ، بعد از حدود یک کیلومتر که رفتم به لاشه کشتی بزرگی رسیدم که تقریبا چیزی از بدنه اون نمونده بود و تنها اجزایی که به خوبی ازش مشخص بود ، موتور و گیربکس و پرگانه اش بود ، با توجه به این که تقریبا تمام قسمت های فلزیش خورده شده بود حدس میزنم کشتی مربوط به زمان جنگ و حتی شاید پیش تر از اون باشه ، چند قدمی که جلو تر رفتم ساختمان سنگر مانندی حواسم رو پرت خودش کرد ، نزدیک که شدم ، متوجه شدم احتمالا این ها باید سنگر های دیدبانی باشند ، چراکه در امتداد ساحل ، با فاصله های مشخصی این سازه ها تکرار شده بودند ، از ساحل دور شدم و به سمت ساختمان های مرکز جزیره حرکت کردم ، واقعا شگفت انگیز بود ، در دل جزیره ای متروک ساختمان هایی بود که مربوط به زمان جنگ تحمیلی بودند ، این را درست از روی یادگارهایی که سربازان با ذکر تاریخ اعزام روی دیوار های ساختمان ها نوشته بودند فهمیدم ، انگار که زمان در این جزیره متوقف شده باشد ، تمام دیوار نوشته ها ، ساختمان های متروک و خمپاره خورده ، همه و همه گواه این مهم بودند (عکس های مربوطه رو احتمالا بعدا بگذارم ) حدود ساعت ۱۰ بود که برای خوردن صبحانه برگشتم به چادر و در حال آماده شدن برای رفتن از جزیره بودم که ، به ناگاه سروکله دو مرد با اسلحه و لباس نظامی پیدا شد ، بعد از کلی باز خواست در مورد چگونگی سفر و این که تنها هستم یا نه ، گفتند که این جزیره نظامی است و نباید به آن می آمدم ، توضیح دادم که مجوز گرفته ام ، و مجوز را نشان دادم ، اما مجوز رو گرفتند و گفتند این مجوز برای حظور در خارگ است و نه خارگو ، خلاصه سرتون رو درد نیارم ، من و وسایلم رو جمع کردند و به اطلاعات سپاه واگذار کردند ، آنجا با مرد خوش برخوردی حرف زدم و توضیح دادم که مسافرم و برای گردش آمده ام و .... که مسئول محترم گفت دیروز در جزیره خارگو رزمایش بوده و شانسم گفته که مورد برخورد گلوله قرار نگرفته ام 😨
حالم به شدت بد شده بود و دل درد عجیبی داشتم که با سردرد همراه بود، فکر میکردم که از استرس باشد ولی بعد از تمام شدن سوال جوتب ها حالم بدتر شد به نحوی که حالت تهوع شدید داشتم ، حدس زدم مساله برای خوردن قارچی باشد که در جزیره پیدا کرده بودم ، از بومی ها شنیده بودم که در جزیره قارچ هایی می روید که خوردنی هستند ، به صورت اتفاقی یکی از آنها را پیدا کرده بوده م و خوردم ، حالم هر لحظه بدتر و بدتر میشد به نحوی که هر آنچه تا آن لحظه خورده بودم را بالا آوردم و سوزش شدیدی در معده ام احساس میکردم !
اما چاره ای نبود باید هرچه زودتر خودم را آخرین کشتی که از خارگ به بوشهر حرکت میکرد میرساندم اگر نه از برنامه عقب میماندم، هرطور بود خودم را به کشتی رساندم و سوار شد ، از شدت خستگی و بی حالی به محض نشسن در کشتی ، از هوش رفتم.
وقتی که هوش آمدم تقریبا نزدیک بوشهر بودیم و کابوس خارگو و نیروهای سپاه تمام شده بود و از آن جز ضعف شدید چیزی نمانده بود.
نزدیک به سه ساعت تو تمام قطعه فروشی های موبایل دنبال این لنز دوربین برای گوشیم میگردم .به این امید که دوربین رو درستش کنم ، اما تا میگم قطعات HTC دارید ؟، به سوال دووم نمیرسه دیگه :|
هیچی انگار اصلا قطعات HTC گیر نمیآد ، این هیچی اصلا مگه کسی قبول میکرد گوشی رو باز کنه ؟ به قول یکی تعمیرکارا ، باز کردن HTC پایه یک میخواد خخ ، این شد که خودم دست کار شدم و دل و روده گوشی رو ریختم بیرون و اینو از توش کشیدم بیرون !
هیچی از خرید دوربین از قطعاتی های موبایل ناامید داشتم برمیگشتم که یکی رو دیدم اونم HTC داشت که LCD شکسته بود تعمیر کاره میگفت ۶۰۰ میگریم درستش کنم خرابشم ۱۰۰ بر میدارم :/، پریدم تو معامله گوشی رو ۱۵۰ خریدم 😁
دوربینش رو انداختم رو گوشیم ، باقیشم گذاشتم برای روز مبادا !
این شد که الان دوربین گوشیم درست شد
+ تو باز کردن گوشی یکی از خار های قابش شکست حالا درست چفت نمیشه ، ولی مهم نیست ، االان دوربینش درست شد
جزیره شیدور یا به قول محلی ها مارو ؛ یکی از جزایر خالی از سکنه و کوچک خیلج فارس است که قصد داشتم و البته هنوز دارم که بهش سفر کنم و اگر اجازه بدن هم شب بمونم
این جزیره محل تخم گذاری لاکپشت ها هم چند گونه پرنده دیگه هم هست ؛ خلاصه این که اهمیت اکوسیستمی بالایی داره ! داشتم در مورد سفر بهش تحقیق می کردم که چطور میشه رفت ؛ با کلی مکافات شماره محلی پیدا کردم و ....
بعد فهمیدم جزیره رو شخم زدن از بس گردشگر بردن اونجا و با دیدن عکس زیر از اینستاگرام یه شرکت گردشگری دیگه تیر خلاص خورد به تمام باورهام !
با خودم گفتم شاید عکس اشتباه باشه یا هر چیز دیگه ای که آگهی یه شرکت دیگه رو دیدم با عکس زیر
:| قشنگ جزیره رو برداشتن مسکونی کردن با این کارشون :/ ؛ واقعا آیا نباید نظارتی باشه روی این جور برنامه ها ؟ تازه یکی از محلی ها میگفت همین تور ها شب تو جزیره مورد منکراتی پیش آورده بود که دیگه اجازه نمیدن کسی شب بمونه و گشت میآد و همه رو میبره :/
+ واقعا از طبیعت ایران چیزی مونده ؟ ؛ باید لعنت فرستاد به مسئولین فرهنگی که هیچ کاری برای فرهنگ سازی این مملکت نکردن :(
قبلا گفته بودم که دارم برنامه ریزی میکنم برای سفر به بوشهر :) ؛ یکی جاهایی که دوست دارم ببینم جزیره خارگ هست و البته خارگو ! ؛ اما از شما چه پنهون ؛ اقدام برای مهاجرت به کانادا ساده تره تا گرفتن مجوز ورود به جزیره خارگ !
از اول هفته دارم هی زنگ میزنم فرماداری بوشهر ؛ میراث فرهنگی و ... که بابا من گردشگرم مجوز بدید میگن نه نمیشه یا باید ماموریت داشته باشی یا بومی اونجا باشی :/ یا یک نفر بومی دعوتت کنه و برات دعوت نامه بفرسته :/
منم کارم این شده که تو نیازمندی ها دنبال شماره های خارگ بگردم و زنگ بزنم ببینم میتونم کسی رو پیدا کنم که برام دعوت نامه بفرسته ؛ تا حالا که موفق نبودم !
+ باور کنید ساده تر میشه رفت کانادا ؛ کمتر بهتون گیر میدن خخخخ
ب.ن : هرکسی هم زنگ میزنم میگه خارگو هیچی نداره ؛ میخوای بری اونجا چکار کنی ؛ میگم همین که هیچی نداره و آدمی نرفته من دوست دارم برم ؛ براشون قابل درک نیست
سوالیه که این روزا مدام با خودم تکرار میکنم ! و جواب هایی که پیدا میکنم چندان رضایت بخش نیست !
این روزا هر ایرانیی رو که می بینی و ازش میپرسی چه خبر ؛ میگه دارم کارام رو میکنم که برم ؛ فلان دانشگاه پذیرش گرفتم یا فلان شرکت درخواست کار دارم ؛ یا میگه خدا کریمه میریم ببینم که چی میشه دیگه ؛ یه جوری همه تو تب و تاب رفتن افتادن که آدم با خودش فکر میکنه اگر در این خصوص کاری انجام نده از قافله زندگی عقب افتاده و چیزی رو از دست میده که دیگه به این سادگی ها قابل دستیابی نیست.
البته نمیشه به آدم ها حق نداد که نگران آینده خودشون و بچه هاشون نباشن ؛ ولی اما تامین آینده به چه قیمتی ؟ آدم هایی رو مشناسم که بچه 4 ساله رو برداشتند و از راه آب و جنگل قاچاقی خودشون رو رسوندن کمپ پناهندگان ! زندگی توی کمپ وحشت ناک ترین چیزی هست که میشه تصور کرد اونم با یه بچه کوچیک !
خوب تو که توی ایران سامان داشتی پس دردت چیه که اینطور خودت رو بی سامان و سرانجام میکنی ؟ شاید رویایی که واقعا حقیقت نداشته باشه ؛ این پست رو نمی نویسم که کسی رو شماتت کنم؛ در واقع دارم این پست رو می نویسم که دلایل منطقی و عقلانی برای تصمیمی که هنوز در موردش مرددم بررسی کنم
شرایط جدید و خشن
اولین چیزی که بعد از مهاجرت باهاش مواجه میشیم (البته بسته به کشور مختلف متفاوته) اینه که موقعیتی و احترامی که توی ایران داریم رو کنار بذاریم و اصلا بهش فکر هم نکنیم ، فرض کنید شما توی یه شرکت مدیر بخشی هستید که چند صد نفر زیر دست شما در حال فعالیت و کار هستند ؛ آیا بعد از مهاجرت نیز چنین موقعیتی را خواهید داشت ؟ خیلی به ندرت چنین اتفاقی می افته ! خوب پس مجورید زیر دست یه آدم دیگه کار کنید ؛ و شاید واقعا مجور باشید تعداد زیادی از همکارتون رو تحمل کنید چون به کار واقعا نیاز دارید
اگر کار نکنید هزینه ها چنان سنگین هستند که از پس تامینشون بر نخواهید آمد
نگاه های متفاوت
البته بسته به شغلی که خواهید داشت میزان این نگاه ها متفاوت خواهد بود ؛ آدم هایی توی کشور خودشون کار پیدا نکردند با نگاهشون شما رو تحقیر می کنند و به چشم آدمی به شما نگاه می کنند که انگار موقعیت شغلیشون رو ازشون گرفتی ؛ حتی مواردی رو دیدم که به زد و خورد هم کشیده ! بخوام این مساله رو واقعا روشن کنم باید بگم به نگاه ایرانی ها توی کشور خودشون به مهاجر های کار نگاه کنید ؛
واقعیت یا سراب ؟
اغلب آدم ها فکر می کنند که خارج از ایران همه چی گل و بلبل هست و هیچ اتفاق بدی نمی افته ! ؛ اصلا اینطور نیست ؛ البته قبول دارم که فاصله فرهنگی ما و خارجی ها زیاد هست و خیلی باید روی فرهنگمون کار کنیم ؛ ولی اصلا این دید درست نیست افراد با مهاجرت قطعا به موفقیت می رسند ؛ اصولا نگاهی که توی جامعه وجود داره اینه که از ایران رفتن یعنی کسب موفقیت !
موفقیت با تلاش به دست میآد ؛ ماشالله ایرانی ها بعد از رفتن از ایران بسیار جانوارن کاریی میشوند ؛ چیزی که واقعا توی ایران نبودند ؛ چیزی که ما توی ایران بهش میگیم کار کردن اونجا یه شوخی ساده است ؛ اونها وقتی میگند کار میکنیم واقعا کار می کنند(اونایی که تجربه دارند می دونند چی میگم) خوب هر کسی چنین تلاش کنه تو ایران هم باشه قطعا به موفقیت های خوبی میرسه
بیمه های درمانی و اجتماعی
بیمه خیلی مهمه ؛ اگر بدون فکر کردن به این مقوله دارید مهاجرت می کنید بدونید در اشتباهید ؛ همیشه گفتند و شنیدیم که بیمه های خارج خیلی خوبه ؛ تمام هزینه های درمانی رو جبران میکنند بله درسته همینطوره از ترکیه تا آلمان بیمه ها چنین پوششی دارند و نیاز نیست نگران باشید که دندان درد دارید یا سرما خوردگی ؛ هم هزینه درمان و هم هزینه دارو توسط بیمه پوشش داده میشه ؛ اما چرا کسی نمیگه برای داشتن چنین بیمه ای چقدر باید هزینه کنید ؟ به عنوان نمونه در ترکیه برای داشتن چنین پوشش بیمه ای باید حدود 600 لیر ترکیه پرداخت کنید ( در نظر داشته باشید که کارگر ساده در ترکیه 1400 لیر در ماه حقوق دریافت می کند ) خوب این رو مقایسه کنید با ایران !
مثلا توی آلمان باید دقیقا 50 درصد حقوق خودتون رو مالیات بدید ؛ دقیقا 50 درصد ؛ اونجا ماشین داشتن که هیچ ؛ سوار تاکسی شدن یه عمل لاکچری به حساب میآد ! (دقت داشته باشید دارم نسبت های درامد و هزینه رو مقایسه میکنم و با ریال نمی سنجم)
یا بازنشستگی ؛ احتمالا در سر ندارید که تا ابد بخواهید کار کنید ؛ به هر حال از یه جایی به بعد آدم دیگه نمی تونه کار کنه ؛ خوب بازنشستگی چطوره اون ور آب ؟ توی ترکیه حدود 40 سال یا 45 سال باید کار کنید تا بازنشسته بشید توی آلمان هم همین حدوده ؛ سابقه بیمه ایران هم که منتقل نمیشه پس اینم باید از صفر شروع کنید ...
هزینه های زندگی
اروپا و حتی کانادا و ... اصلا قابل مقایسه با ایران نیستند ؛ اگر اینجا توی ایران یک نفر کار میکنه و هزینه های یک خانواده چند نفری رو میده تازه مهمونی هم میده ؛ سفر هم میره و ... ؛ اونجاها چنین خبر هایی نیست ، فکر کردید چرا خارجی ها بچه هاشون رو از 18 سالگی مستقل بار می آرن ؟ (البته کاملا موافقم که این طور باشه) چون هزینه ها واقعا سنگینه ؛ هر کسی برای خودش باید کار کنه ، یعنی زن و شوهری باید برن دنبال کار که بتونن زندگی خودشون رو اداره کنن ! اصلا مهمونی دادن مثل ایران نیست ؛
هر وقت خانوادگی برای شام بخوان بیرون برن مثلا شما فرض کنید سه تا خانواده ، هر خانواده ای هزینه های خودش رو حساب میکنه (اینو به چشم دیدم) حالا توی ایران این کار بی احرامی حساب میشه !
خوب همینجا هندلش کن
به شخصه آدمی نیستم که توی دراز مدت بخوام برای کسی یا زیر دست کسی کار کنم ؛ خسته میشم ؛ قطعا تحملش خیلی سخت و فرسایشی هست برام ؛ اگر اونجام بخوام برم احتمالا باید دنیال کسب و کار خودم باشم ، خوب اگر چنین است چرا همینجا شروعش نکنم ؟ که هم قانون رو میدونم و هم کشور پتانسیل های خیلی زیادی برای شروع داره ؟ اگر میخوام تلاشی بکنم چرا اینجا انجامش ندم ؟
و....
+ برای رفتن دلایل کم نیست و برای موندن دلایل باز هم کم نیست !
طراح سیستم های دیجیتال و Embedded ! فقط اسمش قشنگه اگر نه ؛ نه رسمش خوبه و نه پولش، اون ملعون رو توی عکس میبینید نارنجی رنگش کردم ، 25 دلار پولش هست ، یعنی نزدیک به حدود 400 هزار تومان با هزینه حمل و گمرک و ... تمام میشه ! امروز تو کمتر از ده دقیقه دو عدد از این ملعون به درک واصل شدن ؛ سر ایراد تغزیه لعنتی ! یعنی ده دقیقه 50 دلار پر !
الان خیلی برخوردم رمانتیک تر شده ؛ فقط دارم نگاهش میکنم و فکر میکنم و در اخر به ذهنم رسید یه پست بذارم از بدبختی هایی که میکشیم ؛ یادم میآد اون اوایل خیلی سال ها پیش که میکروکنترلر های AT80C51 اومده بود تازه پیش دانشگاهی بودم ؛ اون موقع دلار فکر میکنم حدود 800 تومن بود و این میکروی عزیز 5000 هزار تومن قیمت داشت ؛ یعنی به پول الان حدود 100 هزار تومان. اون موقع میخواستم جشنواره خوارزمی شرکت کنم و داشتیم به سیستم دیجیتال مثلا میساختیم !
حالا شما فرض کن اون سیستم دیجیتالت میکروکنترلر هم داشته باشه، خیلی فریبنده بود ؛ اون موقع 3 تا دونه از این میکروکنترلر ها خریدم ؛ تو یه شب بخاطر اشتباه طراحی 3 تاش رو سوزوندم :| ؛ آخریش که سوخت ؛ اینقدر عصبانی شده بودم که چکش رو برداشتم کل مداری رو که ساخته بودم با خاااااک یکسان کردم ! الانم دقیقا همون حس رو دارم تنها چیزی که باعث میشه این کار رو نکنم اینه که امیدوارم واقعا ماژول نسوخته باشه که البته میدونم زهی خیال باطل !
+ تا سه ماه پیش همین ماژول 90 تومن بود حدودا دوتاش سوخته میشد اینقدر به آدم فشار نمی آمد.
+ بسه هرچی سوزوندم ؛ بساط رو جمع میکنم بزنم بیرون ! یکم هوا عوض کنم و کتاب بخونم