آدم ها در زندگیشان لحظاتی را تجربه می کنند که عجیب سخت می گذرد. آنقدر سخت که دیگر نمی توانند با کسی حرف بزنند ، لحظاتی که برای سقوط جاذبه نیاز است ، اما انگار جاذبه ای نیست.معلق می شوند در خیال در رویا و پرت می شوند میان هزار توی درونشان و هیچ کس هم نمی فهمد.

وقتی که رفت ، پرت شدم به دنیایی بی جاذبه ، بی رغبت و سرد.

وقتی که رفت باران می بارید ، سرزمین شگفتی های بی انتها ، خیس باران بود.

وقتی که رفت ، زمزمه می کردم :


  گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری

  گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری

  کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم

  کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم


+نمی دانم چه شده ام ، سه روز است فقط این قطعه رو گوش میکنم. قطعا چیزی سر جایش نیست.