۲۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یک آشنا» ثبت شده است

رمز گذاری شده


+طراحی زبان و شکل نوشتاری جهت طراحی یک رویداد هیجان انگیز :)

۹۴/۱۲/۱۸ ۱۲ نظر ۲
یک آشنا

تکان دهنده


دو احتمال بیشتر وجود ندارد:

           در این جهان تنها هستیم یا نه !!!!!!


هر دو احتمال به یک اندازه ترسناک هستند

۹۴/۱۲/۱۶ ۵ نظر ۱
یک آشنا

از چشم ها تا فمینیسم...


دقیقا نمیدونم چی میشه که وسط خواندن کتاب چشم هایش اونم توی اوج داستان ، یکهو یاد یکی از دیالوگ های کتاب 1984 می افتم و به این نتیجه میرسم که چه خنده داره جنبش فمینیسم . این که ذهن موجود عجیبی است اصلا شکی درش نیست ، ولی چرا وسط یه داستان جذاب باید اینطور بشه رو نمی فهمم.

حالا این سه تکه به ظاهر مجزا چه ربطی به هم داره ، دقیقا اون جایی از داستان بودم که راوی داستان به فکر تسخیر و تسلیم فرنگیس هست و داره با فکرش رو مرور میکنه ، بعد به یاد جمله ای از کتاب 1984 می افتم که وینستون اسمیت داره با دوستانش که تو اداره فرهنگ هست صحبت میکنه ، دوستش با کلی تفصیل داره توضیح میده که در حال نگارش زبان هستند ، زبانی که مثلا واژه نابرابری {زیاد در مورد نابرابری بودن اون واژه مطمئن نیستم}در آن وجود نداره ، و وقتی که مردم نتونن اونو بیان کنن ، پس مفهموم اونم کم کم از بین میره ، این حرکت زیرکانه حزب برای ساکت کردن مخالفان هست ، آینده ای که هیچ واژه ای برای اعتراض وجود نداشته باشه ، هر واژه که ای که هست فقط برای تملق گفتنه و....

حالا به فمینیسم فکر میکنم و به شعار برابر زن و مرد ، فقط تو تمدن چندهزار ساله پارسی امکان برآورده شدن این آرمان وجود داره ، در فرهنگی که حتی در زبان این برابری رو رعایت کرده ، در فرهنگی که برای اشاره به یک فرد ، جنسیت اون ملاک اجزاء جمله نیست.

در فرهنگی که "او" یک انسان است نه مثل دیگر زبانها که She  و he یک شخص است.


۹۴/۱۲/۰۹ ۱۴ نظر ۷
یک آشنا

خوابم میآد



خوابم میآد به اندازه یه خرس گریزلی که زمستون رو نخوابیده باشه!!!

+ زمستونم تمام شد و یه خواب زمستونی نرفتیم
۹۴/۱۲/۰۸ ۹ نظر ۴
یک آشنا

کدوم سیده

میانسال بود و نوجوانی همراهش.

در حال پر کردن برگه خبرگان بود.

مدام می پرسید : دیگه سید توشون نیست.


+ انتخابات انگشت رنگی کردن نیست.

+ تا اینگونه رای میدهیم ، هیچ چیز تغییر نخواد کرد.

۹۴/۱۲/۰۷ ۱۳ نظر ۶
یک آشنا

تربیت

حدود 6 سالشه ، بچه مدیر عامله ، مادرشم روان شناسه ، تازه از کانادا برگشتن

+

یکی از همکارا شکلاتش رو که تو یخچال شرکت گذاشته بود ، اشتباهی خورده بود. حالا میخواست سر به سرش بذاره.


- یک آشنا رو می بینی

+ بله

- شکلاتت که تو یخچال بود رو برداشت خورد.


با دقت به من نگاه می کنه و میگه :

+ فکر نمیکنم !، ایشون خیلی متشخص هستند؛

دستش رو به سمتم دراز میکنه و میگه "از آشنایی با شما خیلی خوشبختم !"

^_^


+ بچه که هیچی ، اگر خود همکارم همچین خبری رو شنیده بود ، به سمتم حمله ور شده بود.

۹۴/۱۲/۰۶ ۱۴ نظر ۶
یک آشنا

Paranormal


همیشه در نظر دیگران یک موجودی نادر بوده ام !
مگر این نیست که هر کدام از ما در نوع خود منحصر به فرد هستیم ؟!

+هر رنگ جماعت نبودن دردسرای خاص خودش رو داره :(
۹۴/۱۲/۰۶ ۱۴ نظر ۵
یک آشنا

پشیمانی

تقریبا ساعت از هشت گذشته بود و هوا خیلی وقت بود که تاریک شده بود ، برای همین زنگ زدم آژانس ، فکرم خیلی درگیر بود درگیر همون قضیه 6 نانوثانیه ، یه سری تست ها انجام داده بودم ، عملکرد سیستم بهتر شده بود ولی به نظر مشکل کاملا حل نشده بود. داشتم محاسبه می کردم اگر از یه المان دیگه استفاده کنم ، که به ذهنم رسید مساله رو یه جور دیگه نگاه کنم ، که صدای بوق یه پراید سفید رنگ از فکر و خیالات کشیدم بیرون ، پرسید : "شما ماشین می خواستید" ؛ برچسب مخصوص آژانس رو نداشت ، خوب به راننده نگاه کردم ، یه آقای محترم به نظر 45 ساله ؛ با عینک و مو های تقریبا سفید میشه بگی خاکستری !

نمیدونم چرا و چطور رنگ چشمامش به خاطرم مونده ، قهوه ای روشن که مردمکشم خیلی باز شده بود ، اگر جوان تر بود حتما با خودم فکر میکرم آمفتامین مصرف کرده! ؛ حرکت کردیم ، مسیر را پرسید و کمی و از فرهنگ پایین رانندگی گفت ، در جوابش گفتم وقتی سرانه مطالعه در کشور چند دقیقه است ، دیگر نمی شود انتظار فرهنگ داشت وقتی که به سادگی ساعت ها از روز را با گوشی هوشمند بازی می کنیم و حاضر به خواندن مطالب یک پاراگرافی نیستیم خوب نتیجه بهتر از این نخواهد بود.

گفت که از کتاب خیلی خوشش می آید ، اضافه کرد که گوشی هوشمند ندارد ، گوشیش را نشان داد ، سونی اریکسون W800 بود ، چند بیت شعر از فروغ خواند ، منم چند بیت از هوشنگ ابتهاج خواندم در جواب از پروین گفت ، میگفت پروین حیف شد ، معلوم نشد که کشتندش با خودش به مرگ طبیعی مرد، چند بیت دیگر از پروین خواند ، گفت مدیر مدرسه است ، پایه ابتدایی ، به ناچار مجبور به کار در تاکسی تلفنی شده است ، حقوقش کفاف زندگی را نمی دهد . میگفت عاشق معلمی است اما از انتخاب معلمی پشیمان بود ، انگار سال 60 که آزمون داده بود ، هم بانک مسکن قبول شده بود هم آموزش و پرورش ، اما به دنبال علاقه خود آمده بود و الان از آن پشیمان بود. گفت در حال نوشتن کتابش است ، قرار شد کتاب را که تمام کرد ، یه نسخه هم به من بدهد.

سخت فکرم درگیر است ، در جامعه ای زندگی میکنم که آدم ها از رفتن به دنبال علایق خود پشیمان می شوند ، در جامعه ای زندگی میکنم که معلم ها در آن مسافر کشی می کنند (اگر شاگردشون رو تو ماشین ببینن چقدر خورد خواهند شد ؟)، نمیدونم آیا بعد از سالها منم از این که دنبال علاقه ام رفته ام پشیمان خواهم شد ؟

چرا مردم کشورم کتاب نمی خوانند چرا ترجیح می دهند ساعت ها جک بگویند و هم دیگر را دست بیندازند اما حاضر به مطالعه چند خط شعر نیستند ؟ ، می گفت تقریبا شعرها رو از کتاب های درسی جمع کردند ! دیگر شعر آه یتیم ، باز باران ، ایران ، در کتب درسی نیست دیگر ریزعلی نیست.

۹۴/۱۲/۰۴ ۱۵ نظر ۷
یک آشنا

عاشقانه های غربت


زندگی شاید

       یک خیابان دراز است که هر روز زنی از آن می‌گذرد

زندگی شاید

       ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه‌ای می‌آویزد

زندگی شاید

       طفلی است که از مدرسه بر می‌گردد.

یا عبور گیج رهگذری که کلاه از سر بر می‌دارد

زندگی شاید آن لحظه است

که نگاه من، در چشمان تو خود را ویران می‌سازد

و این حسی است که من آن را با ادراک ماه در هم خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است

دل من

         که به اندازه یک عشق است

به بهانه ساده خوشبختی خود می‌نگرد.

به زوال زیبایی گل‌ها در گلدان

و به آواز قناری‌ها، که در حسرت یک پنجره می‌خوانند

سهم من این است


سهم من

آسمانی است که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد

سهم من پایین رفتن از پله‌ای متروک است

سهم من گردش حزن‌آلودی در باغ خاطره‌هاست

دست‌هایم را در باغچه می‌کارم

سبز خواهد شد

میدانم ...

و پرستوها در گودی دستانم

تخم خواهند گذاشت


کوچه‌ای هست که

 قلب من آن را

از محله‌های کودکیم دزدیده است

من پری کوچک غمگینی را می‌شناسم

که در اقیانوس نگاهت خانه دارد

و دلش را در نی‌لبکی چوبین

می‌نوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که هر شب در حسرت یک بوسه می می‌میرد


+شعر از فروغ فرخ زاد

+ هفته های تنهایی ، فرانسه - پاریس 1390/3/24

۹۴/۱۲/۰۱ ۱۲ نظر ۵
یک آشنا

فقط برای 6 نانوثانیه

زمان خیلی چیز مهمی هست ، اونقدر مهم که غیر قابل قیمت گذاری است.

نه اینطوری خوب نیست !!!!!

سه هفته است به شدت درگیر رفع عیب یه دستگاه خیلی پیچیده هستم ، یک هفته است به بن بست رسیدم ، یعنی یه چالش مهندسی تمام عیار؛ البته وقتی میگم چالش منظورم با توجه به امکانات موجود و سقف هزینه ای معین است.

یک هفته است حتی توی خواب دارم راه حل های ممکن رو بررسی میکنم ، یه دفتر قلم موقع خواب کنار دستم میذارم :/

بدی شغل طراحی اینه که حتی بعد از ساعت کاری ، حتی در تعطیلات ،و... همیشه سر کار هستید ، به این دلیل که طراحی یک چالش ذهنی است و تا حل نشده همیشه ذهنتون درگیرش هست. گاهی با خودم میگم اگر یه کارمند دفتری بودم ، بعد از ساعت کاری هیچ درگیری ذهنی برای کارم نداشتم و چقدر خوب میشد ولی از طرفی باز با خودم میگم من حل مساله رو دوست دارم :) (مازوخیست نیستما )


حالا قضیه از این قراره که دوتا سیگنال داریم که باید همزمان دستور یه عملکرد خاص رو بدن ، یکی از سیگنال ها 6 نانوثانیه (یک نانوثانیه یعنی یک قسمت از یک هزار میلیون قسمت )زودتر از سیگنال دوم میرسه همین امر باعث ایجاد اختلال در عملکرد سیستم میشه.

فعلا دارم به ایجاد تاخیر با استفاده از قائده تاخیر انتشار الکترون در یک رسانا فکر میکنم :))


+ در حال طراحی یک سرگرمی هستم که قراره یه سری جایزه های نقدی کوچک هم داشته باشه ، فعلا قول همکاری یکی از دوستان بلاگی رو گرفتم .

۹۴/۱۱/۲۹ ۱۲ نظر ۶
یک آشنا