برای این که آزادیمان فرار نکند ، آن را در قفس نگاه میدارم.
همه فکر میکنیم انسان های آزادی هستم و برای خودت آزادی عمل زیادی رو متصور هستم ، اما هر روز اتفاقاتی می افته که علاوه بر تاسف انگیز بودن نشون میده که چقدر در تصور آزادی اشتباه می کنیم؛ هیچدام از ما اونقدر که خودمون رو آزاد می دونیم واقعا آزاد نیستیم و آزادی رو فقط در چهار چوب قفس ساختگی که دورش کشیدم باور دارم .
گاهی این قفس رو به اختیار و گاهی به جبر زمانه و ... ، ساخته ایم.
این روز ها باز بحث آزار جنسی یکی از مجری های شبکه پرس تی وی توسط مدیر مربوطه خیلی داغه ، نمیدونم چقدر واقعیت داره این مساله ، اما چیزی که واضحه اینه که شاید این یک نمونه از موارد باشه ، چه بسا موارد زیادی که حتی مطرح هم نشدن ، حتی رسیدگی نشدن .
نمیخوام مثل همه بگم آزار جنسی فلان و بهمان و .... ، همه خوب میدونن چقدر شنیع و پستِ این عمل، دیگران به اندازه کافی از شنیع بودن این عمل گفتن ؛ میخام بگم چقدر این قفس خیالی که بر روی آزادی خود کشیده ایم کوچک و کوچک تر شده که قربانیان آزار جنسی ، خشونت و.... حتی برای گرفتن حق خود احساس آزادی نمی کنند.
حصار هایی مثل آبرو ، حرف مردم ، باور ناپذیری ، نیاز مادی ، نیاز عاطفی و.... باعث شده که از حقوق خود در خیلی از مسائل کوتاه بیاییم و حتی کار به جایی برسه که خیلی از چیزا رو حق خودمون ندونیم.
تنها به این جمله اکتفا میکنم : تا چیزی رو حق خودمان ندانیم ، دیگران آن را حق ما نمی دانند.
+ جملات قرمز اثر خودمان می باشد باقیه اثر هم نیز :).
+ واقعا این دست خبر ها متاثر کننده هستن.
+ به امید روزی که آزادی خود را در قفس نگاه نداریم.
دوست عزیزمان آقای مربع ، یک پست چالش بر انگیز در خصوص بی نهایت ، پست نمودند که لازم دیدم قضیه رو یکم بازش کنم.
این که با شندیدن کلمه "بی نهایت" نا خود آگاه به یاد ریاضی و خطوط موازی و حد و سری و انتگرال و .... می افتیم ، همش از تلاش های سه ریاضی دان برجسته است که در تعریف و ترویج مقوله بی نهایت وقت بیشتری تلف کرده اند. این سه دانشمند کانتور ، ددکیند و هیلبرت هستند ، این وسط کار هیلبرت که در خطابه ای به یاد بود "وایر اشتراوس" ایراد کرد و گفت : "بیش از هر مسیٔله ای ذهن بشر را دستخوش آشوب ساخته است و ... بیش از هر مسیٔله ای نیازمند توضیح است" سطحی نبود و مجبور شد با سوء استفاده از احکام ترکیبی ماقبل تجربی کانت قضیه رو ماست مالی کنه.
در فیزیک بی نهایت واقعی وجود نداره ، یعنی طبق دقت اندازه گیری یه حدودی رو که خارج نهایت دقت آزمایش باشه ، بینهایت اطلاق میشه. مثلا در آزمایشگاه فیزیک مدرسه فاصله 6 متری فاصله بی نهایت دور محسوب میشه.
یا اگه میگن انرژی بیگ بنگ بی نهایت بوده در واقع منظورشون مقدار انرژی بسیار زیادی هست که دیگه واقعا برای اونا قابل محاسبه نیست نه این که واقعا انرژی اون بی نهایت مطلق باشه.
هنگام به کار گیری ریاضی در معادلات فیزیک ، فیزیکدان ها بار ها به بی نهایت بر میخوردن و به هر شکلی به دنبال این هستن که از اون بی نهایت فرار کنن. چون وجود بینهایت نشان از عدم دقت در اندازه گیری داره!
می دونید که اعداد ریاضی هم در دنیای واقعی وجود ندارد ، اما اگر در داخل خود ریاضی اعداد رو واقعا عدد بدونیم ، اون موقه بی نهایت حتی عدد محسوب نمیشه.
مجموع اعداد طبیعی رو در نظر بگیرید 1و2و3و.... تعداد اعداد بی شمار هست ، میتونید از عبارت بی نهایت در اعداد استفاده کنید ، مفهموم بی نهایت اصلا برای همین اختراع شده ، اما در واقع بی نهایت اصلا عدد نیست که بتونه به عنوان تعداد یک مجموعه به حساب بیاد، هر عدد یه سری مشخصاتی داره ، مثلا این که هر عددی میتونه با 1 جمع بشه و نتیجه عدد بزرگتری خواهد بود این خصوصیت در همه اعداد هست حتی اگر اون عدد خیلی خیلی بزرگ باشه، اما اگر به بی نهایت عدد یک رو ضافه کنیم چی ؟! نمی تونید بگید بزرگتر شده ، حتی نمی تونید بگید که تغییر نکرده!
یا به یه عدد خیلی خیلی بزرگ عدد 1000 نزدیکتر هست تا عدد 100 ، اما در مورد بی نهایت چی ؟ به بی نهایت صد میلیارد نزدیک تره یا صد ؟
برای بی نهایت دوری و نزدیکی معنا نداره ، بی نهایت خصوصیت یک عدد رو نداره.
هر عددی ضرب در صفر میشه صفر ، این خصوصیت اعداده ، اما بی نهایت ضرب در صفر ، صفر نمیشه!!!
به عبارتی اگر شما تعداد زیادی صفر رو ، صفر مطلق ریاضی رو با هم دیگه جمع کنیم نتیجه صفر خواهد شد ، اما اگر بی نهایت صفر مطلق رو جمع کنیم چی ؟
دیگه نمی تونیم بگیم صفر میشه !!!!
پس می بینید که بی نهایت حتی در ریاضی هم وجود نداره ! ، حالا متوجه می شوید چرا میگم وقت خودشون رو تلف کردند.
+ به نظر شما بی نهایت چگونه است !
شاید دو یا سه هفته میشه که نمایش نامه هملت رو تمام کردم ، هنوز فکرم رو مشغول میکنه ؛ اصلا انتظار اثری به این خوبی رو نداشتم ، با خودم فکر میکردم خوب این نمایش نامه مربوط میشه به 400 سال پیش ، تاحالا خیلی چیزا تغییر کرده و احتمالا اونقدرا نباید دارای مفاهیم عمیق باشه. اما بعد از خوندن این نمایش نامه کاملا حرف رو پس میگیرم و رسما اعلام میکنم که این آقای ویلیام شکسپیر واقعا انسان خارق العاده ای بوده .
یکم ترس برم داشته که نکنه دیگه اثری به این خوبی پیدا نکنم :| ، خوب آدم توقعش زیاد میشه وقتی اثر خوبی رو میخونه .
نکته دومی که خیلی برام جالب بود ، اینه که بعد از گذشت 400 سال خوی انسانی به همون شدت 400 سال پیش در جوامع به ظاهر متمدن در جریانه و شاید تنها چیزی که ما رو از اون موقه متمایز میکنه نحوه لباس پوشیدنمون هست و ابزار هایی هست که استفاده میکنیم ، اگر نه دقیقا خوی انسانی سرکش همون موقه ها رو به ارث برده ایم دقیقا همون حسادت ها ، همون کینه توزی ها و حیله گری ها و.....
+ احتمالا کتاب بعدی چشمهایش اثر بزرگ علوی باشد.
+ تکه ای از نمایش نامه که خیلی بهش فکر کردم و دوستش دارم :
بودن، یا نبودن، سوال اینجاست
آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،
و یا تیغ برکشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
بمیریم، به خواب رویم- و دیگر هیچ.
و در این خواب دریابیم که رنجها و هزاران زجری که این تن خاکی میکشد، به پایان آمده.
این سرانجامی است که مشتافانه بایستی آرزومند آن بود.
مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن...
ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید میآید
ما را به درنگ وامیدارد؛ و همین مصلحت اندیشی است
که این گونه بر عمر مصیبت میافزاید.
وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،
اهانت فخرفروشان، رنجهای عشق تحقیرشده، بی شرمی منصب داران
و دست ردّی که نااهلان بر سینه شایستگان شکیبا میزنند، همه را تحمل کند،
در حالی که میتواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
کیست که این بار گران را تاب آورد،
و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟
اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،
از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،
اراده آدمی را سست نماید.
پنچ دقیقه است دارم به این صفحه خالی نگاه میکنم ! {الان احتمالا پر شده}
خیلی چیزا برای گفتن داشتم ، از کم خوابی ها ، از کنسل شدن پرواز به دلیل نقص فنی ، از پرواز جایگزین که اتوبوس هوایی نام گرفت ، از دردسر های طراح بودن ، از مشغله همیشگی فکری ، از تمام شدن کتاب هملت و.....
ولی انگار یه چیز مهم تر هست ؛ گوشه کنارای ذهنم که نمیذاره در مورد هیچ کدام از این دغدغه های ذهنی چیزی بنویسم !
انگار در این سفر آخر ذهنم به چیزی خیره شده و پلک هم نمی زند !
با صدای مهیب انفجار از خواب بلند شد. کاملاً عادی و خونسرد رفت دم پنجره و مشغول تماشای شهری کثیف شده که زیر رگبار سیل گون بمبها میسوخت. در چشمانش هیچگونه علامتی از ترس و یا اضطراب دیده نمیشد. بر روی لبهایش لبخند ماسیدهای نقشبست. اینجور مینمود که مدتهاست که انتظار چیزی را میکشیده و اینک برای رسیدن به آن راه زیادی نمانده است.
در هیاهوی آتشها و صداها آدمهایی دیده میشدند که ترسیده و هراسان دیوانهوار از سویی بهسوی دیگر میگریختند. در هیاهوی دیوانهوار آدمها برای زنده ماندن دخترکی دیده میشد که به دیواری تکیه داده بود و نگاه مأیوسش را به جسدی دوخته بود. در چشمان دخترک بغضی میدرخشید که هنوز از هجوم فاجعه گیج بود. در آنسو مادری به چشم میآمد که جسدی نیمهجان را در آغوش گرفته بود و با صدایی مقطع و نارسا جیغ میکشید. در آنسوی جمعیت پیرمردی بر زمین نشسته بود کنار جسدی پلاسیده و اشک میریخت و با صدایی که اصلاً به گوش نمیرسید چیزی زیر لب زمزمه میکرد با دقت به حرکت لبهای مرد متوجه شد که پیرمرد غزلی میخواند غزلی که احتمالاً شیرین است.
آرام برگشت و بر روی تخت نشست، بوی سوختن شهر را با تمام وجود استنشاق میکرد. بااینوجود آرام بر روی تخت دراز کشید. چشمانش را بر هم گذاشت، و به یاد آورد آن هنگام را که زیردست و پا لهشده بود فقط برای زندهبودن. او اکنون زنده است. بر روی تختی کثیف در اتاقی کثیف و در شهری کثیف که زیر بمبهای کثیف له میشود. و آن لبخند ماسیده بر لب همچنان محو میشود.
صدای برخورد بمبها که مثل تبر ریشه شهر را هدف گرفته بودند و لرزشهای اتاق مثل کلافی سردرگم، گیجی مبهمی را طنینانداز فضای یخزده اتاق کرده بود.
دوباره صدایی مهیب وادارش کرد که از جا برخیزد و به پنجره چشم بدوزد. ساختمان کناری با تمام عظمتش غرق در آتش بود و همچنان دخترک با التهابی وصفناپذیر زیر نور زردرنگ آن به جسدی خاکستری چشم دوخته بود. با خود اندیشید که او هم بعد از اتمام آتش خاکستری خواهد شد.
و پیرمرد که تقریباً نقش بر زمین شده بود کنار جسدی پلاسیده و عصایی شکسته.
همچنان آدمها در رفتوآمد بودند و بچهها در حال جیغ زدن که دوباره رفت روی صندلی کنار میز چوبی قهوهایرنگ نیمسوخته نشست. نگاهی به اطراف انداخت و در ذهن خود به تمام حجم اتاق خندید. و زیر لب تکرار کرد بامب.
قلم را برداشت، صدای انفجارها نزدیک و نزدیکتر میشد. بر روی کاغذی نوشت «شهر در زیر نفرت خدایان میسوزد و صدای تکهتکه شدن آدمها مثل برخورد ساتور به مغز میماند»
بعد از ورود نیرو های امدادگر به شهر تنها چهار جسد یافت شد.
مردی که قلمی در دست داشت و بر روی صندلی سوخته بود.
جسد پیرزنی که کنار پیرمردی خوابیده بود.
و شهری که سوخته بود.
یک آشنا
+ نوشته شده در سال 86 از اولین تلاش های داستان نویسی :)
+ ولکانو (Volcano) از آتش فشان های فعال در منطقه آلاسکا است.