۲۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یک آشنا» ثبت شده است

زندگی در حباب

گاهی به انتهای حباب میرسم ، جایی که نمیتونم نفس بکشم ، انگار همیشه این خلاء وجود داشته ، فضایی بیکران که تهی است ، و هیچ چیزی در آن نیست ، آدم وقتی که به اینجا میرسه ، یعنی دیواره حبابش ، دوست داره بره ، وقتی که به اینجا میرسی یعنی باید حباب رو بشکنی و بری ، نیاز به یه خونه جدید داری ، نیاز داری که افکارت رو بزرگتر کنی ، اما خیلی از ما آدم ها ، توی حبابی که هستیم در مرکزیش هستیم و هیچوقت هم ازش خارج نمی شیم ، کوچکتر که بودم ، نوجوان شاید ، در شهر کوچکتری زندگی می کردم ، شهری که شاید تنها کتابخانه پرکتابش همون کتابخانه پدر بود ، حبابی که اون روزا داشتم خیلی کوچکتر از حباب های امروزم بود ، روزگار بدی نبود ، ولی عالی هم نبود. 

بعد از اومدن به یک شهر بزرگتر ، حباب ترک برداشته قبلی شکست ، امکانات ، رویاهای بزرگتر ، آرزوهای بزرگتر ، بعد از دانشگاه ، باز حباب بزرگتری داشتم ، کار علمی ، سیستم های پیچیده تر ، افکار پیچیده تر ، تضاد های دنیای امروزی ، و باز شوق تجربه های جدید مرا به مرز این حباب کشانده ، مرزی که با مرز های کشورم یکی است.
یکی از خوشبختی های زندگیم ، علاقه ام به رشته و کارم هست ، ولی انگار اینجا همون شهر کوچکی است که تنها دلخوشی ام ، رویاپردازی ام است.
۹۵/۰۵/۰۵ ۹ نظر ۴
یک آشنا

Nietzsche

دوباره رفتم سراغش !

انگار هیچوقت قرار نیست خیلی ازش دور بشم !

آیا اگر نیچه زاده نمی شد ، جهان امروز ما چنین می بود که هست ؟ ، به احتمال زیاد خیر !

سخت در خود فرو می روم که اگر یک آشنا نبود ، قطعا جهان همان می بود که هست شاید کمی با شاد تر !

حس می کنم برای کاری مهم تر از بودن آمده ام ، اما چه کاری ، باید پیدایش کنم!

۹۵/۰۴/۲۱ ۸ نظر ۳
یک آشنا

بسه دیگه شور شد !!!!

ما ایرانی ها تا شور چیزی رو در نیاریم ول کن قضیه نیستیم ، وب فارسی در حال حاضر صرفا مجموعه ای از تبلیغات گوناگون هست که گه گاهی چند مطلب کپی شده هم در آن پیدا می شود. سایت های خبری هم که فقط به دنبال جذب کلیک کاربر ها هستن و هر چرت و پرتی رو به عنوان خبر منتشر می کنن ، اصلا وضع به حدی وخیم شده که ترجیح میدم خبر های ایران را از خبرگذاری های خارجی دنبال کنم یا اگر دنبال مطلبی می گردم ترجیه میدم انگلیسی سرچ کنم تا به دام سایت های فارسی بیفتم که هر آن چیزی که فکرش را بکنید تگ کرده اند تا در تمام جستجو های حاضر شوند و با تک کلیک شما شونصد تا پاپ آپ با محتوای هرزنگاری و تبلیغ باز شود.

آهای کارگروه مصادیق مجرمانه آیا نباید این ها را فیلتر کرد ؟ ، آهای پلیس محترم فتا کار این سایت ها قانونی است که حتی به حریم خصوصی ما دست اندازی می کنند؟

در انتها تا میتوانید از وب فارسی فاصله بگیرید با اگر مجبور به استفاده هستید حداقل جاوا اسکریپت و بارگذاری عکس را غیرفعال کنید !

۹۵/۰۴/۱۸ ۱۴ نظر ۴
یک آشنا

کشتن دبیر فیزیک

این خاطره برمیگرده به سال دوم بیرستان ، اون موقه ها تو شهرستان زندگی می کردیدم (شغل پدر) ، و از اونجایی که قائدتا باید یه شهرستان محروم می بوده باشه خوب به طبع امکانات آموزشی در سطح پایینی بود و البته فکر میکنم همچنان باید باشه ، و مدارس تجهیزات لازم جهت انجام آزمایش های عملی رو نداشتن ، یکی از معدود دانش آموز هایی بودم که به فیزیک علاقه داشتم و از معمولا از کلاس جلوتر بودم و گاهی که آزمایش ساده ای بوده باشه ، وسایل آزمایش رو یا دستی درست میکردم یا از پدر قرض میکردم و سر کلاس می بردم ، که همه بچه ها تجربه این جور آزمایش ها رو داشته باشن ! خوب به خاطر همین کارا بود که بچه ها بهم لقب ... رو داده بودن ("..." منظور انسان وارسته ای است که خبره علم فیزیک هم بوده است) ، و خوب دبیر فیزیک هم ازم بدش نمی آد و گاهی هم ازم فراری بود ، چرا که گاهی آنچنان سوال هایی سختی می پرسیدم {گاها خودم جواش رو می دونستم} که دوست نداشت باهام مواجه بشه.

از قضا زد و یه مسابقه مهارت سنجی عملی توی سطح استانی و کشوری قرار بود که برگذار بشه ، از اونجایی که هیچکس مثال بنده ید طولایی در انجام آزمایش های فیزیک نداشت و خیلی محتمل بود که باعث افتخار مدرسه و خانواده بشم ، من رو به عنوان نماینده مدرسه معرفی کردند. خوب خودمم خیلی بدم نمی نمی ادم که مایه این افتخارات باشم ، پس همین شد که شروع کردم کتاب دستور کار آزمایشگاه فیزیک پدر رو خوندن ، به تمام آزمایشات تا سطح دانشگاه هم تسلط کامل پیدا کرده بودم !!

مرحله استانی برگذار شده و با چند آزمایش ساده اندازه گیری چگالی و ظرفیت گرمایی و کار با چند دستگاه ساده ، رتبه اول شدم ، از این به بعد انگار مساله خیلی مهم تر شده بود و قرار شد که ما رو (سه نفر اول) رو ببرن آزمایشگاه مرکزی و اونجا آزمایش های بیشتری کار کنن ، روز اول که رفتم  ، با خودم گفتم من و این همه خوشبختی محاله ، کلی شوق و ذوق زدگی داشتم ، چه آزمایش هایی که انجام ندادم ، بعد یهو چشمم افتاد به دستگاه واندوگراف . این مولد اصلا یه دستگاه افسانه ای هست ، کارشم اینه که مقدار خیلی زیادی در حد چند صد کیلو ولت بار الکتریکی ایجاد میکنه. یکی از آزمایش های معرف واندگراف سیخ کردن مو هست ، مثل عکس زیر

آزمایش به این صورت هست که شما روی سطح عایقی می ایستید و هنگامی که دستگاه خاموش هست ، دستتون رو روی اون میگذارید و دستگاه رو روشن میکنید ، با روشن شدن دستگاه بدن شما شروع می کند به شارژ شدن (هم پتانسیل شدن با واندوگراف) و از اونجایی که بارهای همنام هم دیگر رو دفع میکنن ، مو ها به حالت سیخ در می آد.

خوب صبح ما زود تر رسیده بودیم و با همکاری یکی از دوستان قصد انجام این آزمایش رو داشتیم ، من دستم رو گذاشته بودم رو واندوگراف و داشتم شارژ میشدم که دبیر محترم سر رسید ، همکار بنده دستگاه رو خاموش کرد و منم  دستم رو برداشتم خوب تو این حالت من حدود چند کیلو ولت پتانسیل الکتریکی داشتم چرا که هنوز رو عایق ایستاده بودم و واندوگراف هم خاموش بود و همه چی در طبیعی ترین حالت خودش قرار داشت. دبیر محترم با دو نفر اول سلام و حال و احوال کرد بعد به سمت من حرکت کرد.

به فاصله چند سانتی متری از من که رسید ؛ تمام بار الکتریکی ذخیره شده در من به صورت جرقه و صاعقه به ایشون منتقل شد و دبیر محترم نقش بر زمین شد و از هوش رفت.

متصدی آزمایشگاه سر رسید که چی شده چرا دبیر غش کرده ، منم مونده بودم گریه کنم یا بخندم ، حسابی ترسیده بودم !!!

و اینگونه بود که لقب دبیر کش هم پیدا کردم ^_^


+ دبیر به هوش اومد ، فقط شکه شده بود

+ من از مسابقات کنار گذاشته شدم و فرصت افتخار آفرینی رو از دست دادم

+ برای حضور مجدد در آزمایشگاه نیاز به اجازه نامه کتبی والدین پیدا کردم :/

۹۵/۰۴/۱۳ ۳۱ نظر ۸
یک آشنا

باز هم نبودی...

باز هم نبودی و در تنهایی نفسم را حبس کردم و چشمانم را بستم ....

میدانی ؛

وقتی نفس حبس می شود بند می آید...

۹۵/۰۴/۰۷ ۹ نظر ۴
یک آشنا

خدای هر روزه


ای کاش پرستویی بودم و کوچ می کردم به نگاه پر امید دخترکی گریان که باور کرده خدا فقط برای امشب به حرف های گوش می کند ، یا قطره رنگی بودم که به آرزو های کوچک و پر از مهربانی اش کمی رنگ می دادم ، یا گل قاصدکی بودم به دستان کوچکش تا آرزوهایش را بر دوش کشم و به تو برسانم. باشد که لبخندی نشانم بر لبانش.

دخترک باور داشته باش که خدا ، همان خدای هر روزه است ، همان مهربان همیشگی ، و تنها فرق امشب باور ماست ، که خدا را نیز جیره بندی کرده ایم !!


۹۵/۰۴/۰۶ ۸ نظر ۲
یک آشنا

دلم یه شهر پر از....


دلم یه شهر پر از رنگ می خواد ، 

       دلم یه شهر پر از رنگ نارنجی و زرد میخواد ، 

            دلم یه پاییز سرد میخواد.

                یه پاییز سرد که نم نم از آسمون بباره !


دلم یه پاییز میخواد ، سرد ، توی پارک ، یه عالمه برگ زرد ، صدای کلاغ و خش خش برگ ، دلم پاییز میخواد ، اونقدر سرد که دستکش کنی و هی ها کنی ، اونقدر سرد که شال رنگ رنگی دست بافم رو بکشم رو صورتم ، خودم رو قایم کنم از مردم شهر !

دلم دیونه بازی میخواد ، برگ بازی میخواد !

یه نم نم بارون با موزیک alone in the rain میخواد.


+ حال و هوام پاییزیست ، دلم دیونه بازی میخواد.

۹۵/۰۴/۰۴ ۸ نظر ۳
یک آشنا

تولدم...

خوب عنوان معلوم کرده ، ولی امروز نیست ، نزدیکه ، تو همین ماه ، تا قبل از نیمه ماه ، تو یکی از شب های گرم تابستان ، چشمانم رو گشودم! ، پس میبیند که چقدر نزدیکم به سالگردم!

بیشتر آدما روز تولدشون خوشحالن و جشن می گیرن و .... ، تو اون روز نه ، از امروز تا اون روز فکر میکنم ، هی با خودم فکر می کنم ، من اومدم که چکار کنم ، اصلا چرا اینجا !

این همه مدت که بوده ام چکاری کرده ام ، چه کاری باید بکنم برای آینده ؟ ، آشنای یک سال پیش تمام شد ، با تمام خوبی ها و بدی هایش ، آشنای سال بعد چگونه خواهد بود ، آنقدر شاد خواهد بود که انتهای بودنش هم خوشحال باشد ، هم اکنون آشنایی هستم که آخرین روزهای N سالگیش را طی میکنید ، آشنایی که برنامه ریزی کرده بود برای N سالگیش ! و الان به N+1 سالگی اش فکر می کند.

برنامه دارم که در N+1 سالگی ، دیگر تدریس دانشگاهی انجام ندهم {تهدبد شده ام خخخخ} ، تصمیم دارم که شرکت خودم رو داشته باشم ، تصمیم دارم که به کودکان کار کمک کنم ، تصمیم دارم مهربان تر باشم ، تصمیم دارم کارت مترو رو هک کنم {یک حالی میده ها} ، برای باقیش باید باید بیشتر فکر کنم...

آشنای N سالگی یک آشنای دست و پا چلفتی ساده  لوح بود که دو بار سرش کلاه رفت ، اما دوستش دارم ، تمام تلاشش را کرد ، هم برای خودش هم برای جامعه اطرافش و حیف که تا چند روز دیگر فقط تجربه ای و خاطره ای خواهد بود. آشنای N سالگی بهترین آشنای زندگیم بوده ، آشنایی که مهربان ترین و دوست داشتنی ترین ، دوست های واقعی و مجازی و به زندگی ام آورد. اگر می شد در همین N سالگی می ماندم اما دنیا محل گذر است باید اینقدر بگذرم که برم و امید وارم که از خودم راضی باشم وقتی که می روم.

معمولا یک آشنا در روز تولدش یک هدیه میگیرد و چند تماس و چند پیامک برای تبریک N+1 سالگیش ، هیچوقت گله گذار نبود که چرا روزم رو فراموش کردید ، بلکه بهم یاد آوری می کنه که چقدر از زندگی دوستانم محو شده ام و اینگه باید بهتر باشم!! ، امیدوارم که امسال تعداد زنگ ها بیشتر از پیام ها باشد.


+ به نظرتون دست نگه دارم ، ممکنه گوشی هدیه بگیرم آیا ؟


۹۵/۰۴/۰۱ ۱۹ نظر ۴
یک آشنا

غمگینم مثل ...

نمیدانم که رد نگاهت در کدام افق محو شده بود ، و لب هایت همچنان آن تلخ لبخند دوست داشتی را داشتند. دوست دارم که زمان همچنان ایستاده بماند ، همچنان آن گوی بلورین نگاهت ، سرشار از شادی بماند ! نفس هایم را به سختی نگه میدارم ، نکند پاره شود بند بغضم ، نکند مکدر شود خاطرت !

+ حالت خوب است ؟

- خوبم ، اما میدانی غمگینم ، بسیار غمگینم مثل پیرزنی که آخرین سرباز برگشته از جنگ ، پسرش نیست

و تو خوب می فهمی چقدر دردناک است که خوب باشی اما نفس هایت به شماره افتاده باشد.

۹۵/۰۳/۳۰ ۸ نظر ۶
یک آشنا

گنجینه من

وقتی بعد از 7 سال همچین چیزی رو پیدا کنی ، جز این که ذوق مرگ بشی چه کار دیگه ای ازت بر می آد ؟

+ آه بلند و کش داری که با چی گوششون کنم :(




۹۵/۰۳/۲۸ ۱۷ نظر ۵
یک آشنا