۲۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یک آشنا» ثبت شده است

شکار شبانه

خوب از عنوان حتما خبردار شدید که واقعا یک شکار اتفاق افتاده ، ولی نه از نوع شکار های معمول ، به هر حال همه میدونیم که من زبل خان نیستم که دستم رو دراز کنم و یک شیر یا خرس و یا هر موجود وحشی دیگری رو درون قفس بیندازم . درسته من به جنگل رفتم ، ولی نه جنگل های معمول ، رفتم به جنگل شهر ، بعد از تمام شدن آخرین ذخایر کتاب یک آشنا ، مجبور شدم برای شکار کتاب ، خطر کنم و از غار امن خود خارج بشم.

شاید هفته ها بوده باشه که تنها مسیر حرکت من در شهر خانه به سر کار و سرکار به خانه بوده است ، پس باید خطر میکردم و مسیر جدیدی را برای شکار خود انتخاب می کردم .

وای که چقدر جنگل شلوغ بود ، ترافیک آدم ها و ماشین ها واقعا کلافه کننده است ، نمیدانم اصلا برایم قابل درک نیست ، هرطور که بود خودم را به شکارگاه معرف رساندم ، و تعجب کردم که واو چقدر شلوغ است :/

بی سابقه بوده این حجم از شکارچیان ، بعد از چند ثانیه مشخص شد بیشتر این شکارچیان دانشجو هایی هستن که برای شکار کتاب درسی مراجعه کرده اند ، و چقدر تاسف بر انگیز است که اینگونه باشد. باید یاد بگیرم که کتاب بخوانیم تا رشد کنیم ، چراکه لزوما پیر شدن بزرگ شدن نیست ، فقط فرسوده شدن است ، اما با کتاب خواندن می شود رشد کرد ، بزرگ شده و ..... ، حالا این حرفا گفتن نداره ، خودتون بهتر می دونید دیگه .

اول به بخش تخصصی شکارگاه سر زدم ، همان کتاب های قدیمی ترجمه شده دهه 60 و 70 ، انگار بعد مرگ این مترجمان ، دیگر زمان متوقف شده باشد و هیچ کتاب تخصصی جدیدی که آدم را برای خرید قلقلک بده روانه بازا نشده است. البته شاهد یک شیرین کاری هم بودیم ، که دقیقا آدم را به یاد وبلاگ ها و وبسایت های جعلی می اندازد بودم ، وبلاگ ها وب سایت هایی که با چه حرارتی تیتر می زنند ، بزرگترین سایت فلان یا جامع ترین مرجع بهمان ، و جز چند کپی از این بر و آن بر چیزی ندارند. کتابی را دیدم که به زحمت 300 صفحه می شد و تیتر زده بود مرجع کامل طراحی با FPGA ، دو قدم آن طرف تر کتاب آموزش VHDL وجود داشت که 500 صفحه بود. VHDL بخشی از FPGA است ، چطور مرجع کامل FPGA میتوان 300 صفحه باشه در صورتی که VHDL حداقل 500 صفحه است ؟

ناشر دقیقا با خود چه کرده ؟ ، ناشران محترم لطفا به شعور خوانندگان توهین نکنید.


به شکارگاه دوم خود رفتیم و دو کتاب خوب پیدا کردیم برای خواندن ، البته همچنان از O_o حالت خارج نشده ایم که چقدر کتاب گران شده ، اینقدر گران شده که به جرات میتوان گفت فرد کتاب خوان ، یک مرفح بی درد است. تمام موجودی خود را صرف خرید دو کتاب زیر نمودیم.



و این گونه بود که خود را در زمره قشر مرفح بی درد قرار دادیم. بعد از این حرکت و جابجا کردن سطح اجتماعی خود ، به شدت احساس بی رمقی داشتیم و خود را به یک اسنک فروشی رساندیم و با سفارش بک اسنک دوتکه سعی در جبران این کسالت داشتیم. حالا بماند که 15 دقیقه برای اماده شدن آن منتظر شدیم و چیزی جز کالباس و کمی پنیر آب نشده گیرمان نیامد. به گوشه ای جستیم که در سایه دیوار آن را میل نماییم که صدایی گفت یک آشنا ، جوراب نمی خواهید؟ ، سرم که بلند کردم پسری بود 10 تا 12 ساله ، با فرم مدرسه و کیف مدرسه ای ، با نگاه معصوم (به تازگی 6 جفت خریده بودم)

نه نمی خواهم !

- یک جفت بخرید 2000 تومان است.

تازه 6 جفت خریده ایم پسر جان

- هوا تاریک شده است ، بخرید که زودتر برم خانه


به چهره اش نگاه کردم ، نگاهش به اسنک دوخته شده بود :_( ، و آب دهانش را فرو می داد.( چیزی در درونمان سوخت؛ فکر کنم دل بود).


بیا این اسنک برای تو ، من تازه جوراب خریده ایم. دیگر جوراب نمی خواهم.

- ممنون :)


وقتی به خانه رسیدم ، از خستگی سعی میکردم که بخوابم ، اما مدام با خودم فکر میکنم اول مارکز یا فاکنر ؟ ، اول کدام کتاب را بخوانم ، صد سال تنهایی یا گور به گور را ؟ ، تا ساعت 3 ، تنها دلیل بی خوابی مان همین بود.

مثل کودکی که فردا قرار است به اردو برود و از هیجان خوابش نمی برد.


+ دیشب ساندویچی گرفتم که به جای کاغد در فویل آلمینیوم پیچیده بود. قبلا مگر کاغد نبود؟ ، نمیدانم چند تکه آلمینیوم همراه ساندویچ خوردم O_o ، وقتی صحه باز شده اش را دیدم چند سوراخ در صفحه آلمینیوم بود.

۹۵/۰۸/۰۷ ۲۹ نظر ۱۱
یک آشنا

اخمو نباشید

- یک آشنا جان، من با یک پسری دوست شدم .

حالا اینجا یک آشنا میتونه عمه ، عمو ، خاله ، دایی یا هر نسبت دیگه ای باشه ، ولی خیلی وقت ها نمی تونه مادر یا پدر باشه ! ، چرا واقعا ؟
چرا وقتی میخوایم با بچه ها مون طرف بشیم ، باهاشون مثل یک دوست رفتار نمی کنیم ، حتما باید مثل یه بزرگتر اخمالو رفتار کنیم که حرف آخر حتما حرف ماست ، چرا با خودمون فکر نمی کنیم که بچه هامون بزرگ می شن ، همیشه که نمی تونیم از موضع قدرت باهاشون حرف بزنیم ، چرا راجبه یه سری مسائل بهشون آگاهی نمی دیم و به خیال خودمون شرم از بین میره ؛ خوب گور بابای شرم ، شرم از بین بره بهتره یا بچه عزیزمون ؟
متاسفانه رو خیلی مسائل مهم که باید به بچه ها آموزش داده بشه که خدایی ناکرده مورد اذیت و آزار قرار نگیرن ، سرپوش میذاریم هم خانواده ها و هم مراکز آموزشی از این آموزش ها شانه خالی می کنند و نتیجه همیشه بدتر از اون چیزی هست که بشه بهش اشاره کرد حتی.

در خصوص جمله اول ، باید بگم که واقعا یک دوراهی سخت هست ، اگر مساله رو به پدر یا مادرش بگم ، خوب اونا رفتار انفعالی خواهند داشت ، و اعتمادی که الان وجود داره از بین خواهد رفت و اصلا از بین رفتن اعتماد جایز نیست شاید اینطور با دادن یک سری آموزش ها و آگاهی در خصوص مساله بشه جلوی خیلی چیز ها رو گرفت. از طرفی هم اگر پدر و مادرش از طریقی بفهمند ، شما رو زیر سوال می برند که ، تو که میدونستی چرا نگفتی!

پس لطفا در آینده از پدر و مادر های اخمالو نباشید که آدم رو توی همچین شرایطی قرار بدهید.

+ اگر شما جای یک آشنا بودید چه می کردید؟
۹۵/۰۸/۰۵ ۲۱ نظر ۹
یک آشنا

خیز بردار ببینم‌ خطری هم داری؟


از سر شب ، همه این احساس رو داشتم ، بی دلیل ، شایدم نه کاملا بی دلیل

ولی وقتی اینطوری میشم خودم بیشتر و بیشتر داغون میکنم.

بار 20 ام هست دارم این ترک رو گوش میدم




دریافت


و تکرار میکنم "خیز بردار ببینم‌ خطری هم داری؟"

۹۵/۰۸/۰۱ ۱۰ نظر ۵
یک آشنا

مغز عجیب من!

اصولا مکانیزم عملکرد مغز به اندازه کافی جالب است ، حتی با این همه پیشرفت و تحقیق دانشمندان هنوز نمی توانند بفهمند که مغز چطور فکر می کند یا این که چگونه خودش را با شرایط مختلف آداپته می کند.

حتی این کنجکاوی به قدر خوره جان دانشمندان و پزشکان شده است که باعث شده مغز افراد خاصی را بدزدند. به عنوان نمونه مغز آلبرت اینشتین که بعد از مرگ توسط توماس هاروی برداشته شد. هاروی حاضر نشد مغز را در اختیار بیمارستان قرار دهد و تا مدت ها آن را در زیر زمین خانه اش نگاه میداشته است. همین بلا سر مغز کارل فریدریش گاوس هم آمد. گاوس یک ریاضیدان آلمانی است که لقب برترین ریاضیدان ادوار را دارد.

خوب منظور من ترس از خارج نمودن مغزم توسط پزشکان کالبد شکافی نیست ، بلکه عملکرد آن است که برای خودم گاهی شگفت آور است. رفتار های عجیبی از خود از نشان میدهد که گاهی دیگران و خودم را به خنده وا میدارد.

گاهی اینقدر تنبل است که زحمت حفظ کردن یک معادله یک خطی را به خود نمی دهد و مجبور میشوم سر جلسه امتحان اول معادله را اثبات کنم تا معادله به دست آید و بعد از آن استفاده کنم ، گاهی هم اینقدر خوشحال میشه که سیاه مشق پریا ی احمد شاملو رو از بر میکنه برا خودش!

از طرفی وقتی میخوام یه شماره رو حفظ کنم ، مثل هیچ مغز بنی بشری کار نمیکنه ، معمولا افراد رقم ها سه تا سه تا جدا میکنن و حفظ میکنن. فرض کنید میخواید عدد 852741963 رو حفظ کنید ، معمولا به این ترتیب حفظ میکنید 852-741-963 ، اما مغز بی شعور من به این صورت حفظ میکنه 8-5-2-7-4-1-9-6-3 ، خیلی جذاب نیست گاهی کار دستم داده همین که بقیه مسخرم کردن :/

یا این که فرض کنید رمز فلان سیستم بود 4242939 ، خوب یه فرد عادی به این صورت 42-42-939 حفظ میکنه ولی من هنوز اینطور به خاطر می آرم . چهار تا 4 ، سه تا 9 ؛ بعد یک در میون رادیکال :/

خوب اخه مغز بی شعور تا من بخوام فکر کنم که جواب معادله چی میشه که سیستم ابورت شده.

یا مثلا یه زمانی رمز کارتم 7162 بود ، بعد هر بار سر دستگاه ای تی ام مکافات داشتم که ترکیب دوتایی که مجموع 8 داشته باشن و رقم دوم متوالی باشن که میشه 71-62 :/ ، بعد ازون بر ملت هم درک نمیکنن که من چه مغز بی شعوری دارم. همیشه دنبال یه الگو میگرده ، برای حفظ کردن ، خوب بابا یکم آدم باش ، این داده های ضروری 100 بایت هم نیست که اینطور یوزیج خودت رو میبری بالا .


+ رمز ایمیل رو گم کردم ، تهش یه عدده که 2 به توان n هست به صورتی که فلان باشه - فلانش یادم نیست :(

۹۵/۰۷/۳۰ ۲۰ نظر ۴
یک آشنا

آفریقای همیشه فقیر!

قبل از هر مطلبی اگر با آدم فضایی ها آشنایی ندارید لازمه که این پست رو بخونید و بشنوید. این مدل آدم فضایی که مد نظر ما هست ، واقعی هست و وجود داره ، این آدم ها در ایستگاه فضایی بین المللی زندگی میکنن که اختصارا بهش میگن ISS ، ایستگاه فضایی مجهز به یک رادیو اماتوری هست که روی فرکانس 145.8 مگاهرتر فعالیت میکنه ، برای برقراری ارتباط باید حداقل یک فرستند حدود 80 تا 100 وات روی این فرکانس داشته باشید ، خوب با توجه به محدودیت های موجود داخلی در خصوص این توان از فرستنده ، امکان برقرار ارتباط داخلی به صورت قانونی نیست ، با توجه به اشتیاق یکی از دوستان خوبم در این خصوص ، مشغول بررسی راهکاری شدم  تا دوستانی که امکان تهیه و راه اندازی یک ایستگاه رادیویی را ندارند ، بتوانند حداقل مکالمات دیگران را با این ایستگاه را شنود کنند. فکر میکنم اگر عملی بشه ، یک تجربه خوب باشه .

بعد از بررسی های فراوان ، به شبکه ای دسترسی پیدا کردم که افراد مختلف ، آنتن های خودشون رو طی پروتکلی به اشتراک می گذارند (اینجاست که اعجاز اینترنت مشخص میشه) ، بعد از اتصال به این شبکه و دریافت ایستگاه های مختلف زمینی و حتی شنود مکالمات ترافیک هوایی ، در نهایت دیشب حدود ساعت 12:30 ، با ردگیری ایستگاه و پیدا کردن یک ایستگاه محلی در آفریقای جنوبی قصد شنود مکالمات را داشتم . متاسفانه چون در اون بازه زمانی این قسمت از زمین در تاریکی شب فرورفته بود و تنها ایستگاه موجود در حوالی مسیر حرکت ایستگاه ، همان ایستگاه شماره 33 بود ، به جز بوق ممتد هنگام عبور ایستگاه فضایی هیج چیز دیگری نصیبم نشد. تا الان هم متاسفانه مسیر حرکتش به نحوی بوده که از بالای هیچ ایستگاه فعالی نگذشته .

چند عکس از آنتن مورد استفاده یک آشنا در عملیات قبلی:



۹۵/۰۷/۲۶ ۹ نظر ۴
یک آشنا

عاشقانه های کوچک

وب خانه من ، یک پیشنهاد خیلی خوب داده که من اسمش رو میذارم عاشقانه های کوچک ، البته خودش میگه "سه تا چیز که خیلی دوستش داریم" .

قراره که بین چیزامون (تعبیر خود فاطمه جان چیز هست ولی من برداشت میکنم وسایلمون) سه تا رو که خیلی دوست داریم جدا کنیم ، اولش خیلی ساده به نظر می آد ولی وقتی پای انتخاب فقط سه تا مطرح میشه ، خوب خیلی انتخاب سخت میشه ؛ من خیلی چیزا هست دوستشون داشته باشم و نمیتونم اصلا اصلا یکیشون رو بی خیال بشم ، مثل باران ، مثل بوی نم خاک بعد از اولین قطرات باران ، یا یک بعد از ظهر پاییزی تو پارک با صدای کلاغ ، برای همینه که میگم تعبیر "چیز" خیلی کار رو پیچیده میکند ، برای همین تمرکز می کنم روی وسایل ، ولی بازم سخته ، آخه وسایل کار یه سریا رو دوست دارم ، تفریح یه سریا رو لباسا یه سری ها رو ، ولی خوب چاره ای نیست ، باید فقط 3 تا رو انتخاب کنم ، به طوری که اگر همه وسایلم رو از دست دادم :( ، باز از داشتن این سه تا خوشحال باشم :) ، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم ، اخر این سه تا به ترتیب اولویت انتخاب کردم:


Black Dragon 

اگه اتفاقی که منجر به بلک دراگون رو نخوندید میتونید از اینجا بخونید. از اونجایی که به صورت صد درصد بلک دراگون اون چیزی بود که میخواستم ، حتی قید خیلی چیزا رو برای داشتنش زدم ، خیلی دوستش دارم .


خرموشی

خرموشی ، در واقع یک عروسک خرگوشه که خیلی خوشکل نیست ، ولی خیلی نوستالوژی و عشقه :)) ، با نگاه کردن بهش پر میشم از حس های خوب و نوستالوژی های گرمسیری ، دقیقا قابل وصف نیست ، ولی مثل نوازش های نسیم بهاری لابلای موها می مونه ^_^


شاعران مرده


اصولا کتاب رو خیلی دوست دارم ، ولی این که کتاب یه چیز دیگه اس ، برمیگرده به حدود 10 سال پیش ، میتونم بگم این کتاب و جان کتینگ باعث شد که بلاگ نویسی رو شروع کنم ، حالا بماند که خود این کتاب هم یک هدیه دوست داشتنی از طرف یک دوست عزیز هست .

۹۵/۰۷/۲۴ ۱۷ نظر ۵
یک آشنا

میرویم ، به درک!

۹۵/۰۷/۱۸ ۱۱ نظر ۴
یک آشنا

این منم!


این منم ، دقیقا همانی که می نمایانم

دقیقا آن چیزی که می بینی و ادراک می کنی

  اما تو چه ؟ 

آنچه می نمایی هستی ؟

۹۵/۰۷/۱۸ ۹ نظر ۲
یک آشنا

یک آشنا ، یک ساعت ، قسمت اول

معمولا سعی میکنم متفاوت فکر کنم ، نگاه کنم ، و حتی گاهی عمل کنم !

ساعت یکی از اجسامی است که در موردش دیدگاه های متفاوتی دارم ، مثلا چرا ثانیه ها و دقیقه ها 60 تایی هستن و چرا جهت ساعت گرد باید از راست به چپ باشه و.....

خوب البته گاهی هیچ دلیل منطقیی وجود نداره و صرفا پای تقلید از دیگران در میان است ، برای همین قصد دارم طرحی رو که مدت زیادی هست در موردش فکر کردم رو عملی کنم. و اونم طرحی نیست جز نگاه متفاوت به ساعت. برای شروع از صفر ؛ صفر شروع نمی کنیم و فقط تکنولوژی رو یه مقداری تغییر می دهیم.

قبل از هر چیزی به موتور ساعت نیاز داریم که به سادگی از ساعت فروشی ها قابل تهیه است و قیمتی هم نداره ، 10 هزار تومان ناقابل.

 

موتور ساعت یه موجود مثل عکس بالا هست ، خوب برای شروع کار به یه سری ابزار نیاز داریم

 

 

از جمله پنس (به جاش می تونید از موچین استفاده کنید) اسپاتول (به جاش می تونید از لبه چاقو استفاده کنید) و کاتر قلمی (که میشه از کاتر معمولی استفاده کرد یا تیغ جراحی)

 

برای شروع باید پشت موتور ساعت رو باز کنیم تا بتونیم تغییرات مورد نظرمون رو روش اعمال کنیم. برای باز کردن از اسپاتول استفاده می کنیم ، مراقب باشید موقع باز کردن چرخ دنده ها ممکنه پرت بشن ، پس به آرامی دربش رو باز کنید.

 

 

بعد از باز کردن ، فقط با قسمت محرکه ساعت کار داریم ، پس نیازی نیست که کل موتور رو دمونتاژ کنید.

 

موقع خارج کردن آهنربا از چرخ دنده خیلی مراقب دنده هاش باشید که صدمه نبینه ، اگر صدمه ببینه ، دیگه به درد نمیخوره. برای خارج کردن آهنربا ، اول بدنه چرخ دنده رو با کاتر باز می کنید بعد با فشار کاتر از زیر آهنربا اونو خارج می کنید.

 

 

بعد از برعکس کردن جهت آهنربا نوبت برعکس کردن هسته سیم پیچ میرسه ، هسته رو با آرامی از سیم پیچ خارج کنید و روی محور افقی 180 درجه بچرخانید و دوباره جا بزنید.

 

 

بعد از برعکس کردن هسته برای این که بتوانید درب موتور رو ببندید نیاز هست دو تا از زائده های پلاستیکی رو کوتاه کنید.

 

 

موقع بستن درب پشت موتور ساعت دقت کنید ، تمام چرخ دنده ها در جای صحیح خودشون قرار داشته باشن.

 

خوب مرحله اول از ساخت ساعت منحصر به فرد تمام شد. با این تغییرات ساعت ما این شکل عمل خواهد کرد.

 

 



مدت زمان: 16 ثانیه 

۹۵/۰۷/۰۲ ۱۸ نظر ۲
یک آشنا

System Of a Down

 

 

هر شب از ساعت 23:30 شروع میشه !!!

تا ساعت 01:30 ادامه داره ، وقتی که موزیک قطع میشه ! 

تا حالا که هیچی ، ولی آخرش ....


دریافت

۹۵/۰۶/۲۸ ۷ نظر ۱
یک آشنا