- یک آشنا جان، من با یک پسری دوست شدم .

حالا اینجا یک آشنا میتونه عمه ، عمو ، خاله ، دایی یا هر نسبت دیگه ای باشه ، ولی خیلی وقت ها نمی تونه مادر یا پدر باشه ! ، چرا واقعا ؟
چرا وقتی میخوایم با بچه ها مون طرف بشیم ، باهاشون مثل یک دوست رفتار نمی کنیم ، حتما باید مثل یه بزرگتر اخمالو رفتار کنیم که حرف آخر حتما حرف ماست ، چرا با خودمون فکر نمی کنیم که بچه هامون بزرگ می شن ، همیشه که نمی تونیم از موضع قدرت باهاشون حرف بزنیم ، چرا راجبه یه سری مسائل بهشون آگاهی نمی دیم و به خیال خودمون شرم از بین میره ؛ خوب گور بابای شرم ، شرم از بین بره بهتره یا بچه عزیزمون ؟
متاسفانه رو خیلی مسائل مهم که باید به بچه ها آموزش داده بشه که خدایی ناکرده مورد اذیت و آزار قرار نگیرن ، سرپوش میذاریم هم خانواده ها و هم مراکز آموزشی از این آموزش ها شانه خالی می کنند و نتیجه همیشه بدتر از اون چیزی هست که بشه بهش اشاره کرد حتی.

در خصوص جمله اول ، باید بگم که واقعا یک دوراهی سخت هست ، اگر مساله رو به پدر یا مادرش بگم ، خوب اونا رفتار انفعالی خواهند داشت ، و اعتمادی که الان وجود داره از بین خواهد رفت و اصلا از بین رفتن اعتماد جایز نیست شاید اینطور با دادن یک سری آموزش ها و آگاهی در خصوص مساله بشه جلوی خیلی چیز ها رو گرفت. از طرفی هم اگر پدر و مادرش از طریقی بفهمند ، شما رو زیر سوال می برند که ، تو که میدونستی چرا نگفتی!

پس لطفا در آینده از پدر و مادر های اخمالو نباشید که آدم رو توی همچین شرایطی قرار بدهید.

+ اگر شما جای یک آشنا بودید چه می کردید؟