چقدر زود گذشت ، به اندازه یک عمر ، به اندازه یک چشم بر هم زدن ، سال های نبودنت چقدر زود دو رقمی شدند.
وقتی که رفتی یادم هست ، باران می آمد ، هم از چشمان ما هم از آسمان کبود. خوب یادم هست وقتی که رفتی رنگ نگاه آدم ها تغییر کرد ، لحن صدای آدم ها تغییر کرد ، چه غروب سختی بود وقتی که تو رفتی. چه شب تلخی سکوتی بود که تو رفتی.
امسال روز پدر معنی دیگری دارد ، وقتی که دفتر های دست نویست را ورق میزنم ، می فهمم که چقدر عاشقت هستم ، می فهمم که چقدر این دست نوشته ها برایم شیرین است ، چقدر دوست داشتنی است ، تنها همین دل خوشی های شیرین از تو برایم مانده !
وقتی که مادر کتاب هایت ، هزار و اندی کتابت را بخشید به کتابخانه ، آن وقت بود که حس کردم از خانه رفتی ، رفتی به کتابلخانه ، همیشه تو را با کتابهایت به یاد دارم .
چقدر شب شیرینی بود ان شب که آمونیوم دی کرومات (کوه آتشفشان) را بر روی موزاییک های حیاط آتش زدی تا ما را شگفت زده کرده باشی ، چقدر ترسیده بودم آن شب که مخفیانه پرمنگنات را با گلیسرین مخلوط کرده بودم آتش گرفته بود و تو چقدر آرام در مورد آن توضیح می دادی.
بهترین ساعت های با تو بودن وقت هایی رقم می خورد که من ساعت ها به مدارات دست سازت خیره می شدم . و میدانی آن روز که مدارت کار نکرد من بودم که آن مقاومت 33 کیلو اهمی را برداشتم و آن را با چیز دیگری عوض کردم ؛ هنوز آن مقاومت 33 کیلو اهمی را دارم ، ای کاش بودی ، و به جای یک مقاومت از پدر ، مهرت را داشتم.
اما میدانی ، هر چیز که مال تو باشد ، خوب است ، حتی اگر جای خالی تو باشد.
خدا رحمتشان کند ...