۱۳۸ مطلب با موضوع «نگاه متفاوت» ثبت شده است

آسایشگاه روانی


گاهی این خواب رو میبینم که توی یک آسایشگاه روانی بستری شدم ، نیمه ای مغزم نقش بیمار رو بازی میکنه و یک نیمه دیگه نقش دکتر آسایشگاه رو ! 

هر چه سعی می کنم که دکتر قانع کنم که کاملا آگاه و عاقل هستم ، و به اشتباه اینجا آورده شده ام ، دکتر با منطق خاص خودش ، تمام این رفتار ها رو نوعی دیوانگی توصیف می کند که تمام بستری شدگان چنین فلسفه ای دارند . هر چه منطق و فلسفه به کار برده شده توسط بیمار عمیق تر و فلسفی تر باشد ، دکتر بیشتر قانع می شود که نگه داشتن او کار درستی است  بحث بالا می گیرد و در آخر ، دکتر دستور می دهد که دست هایم رو ببندند و در اتاقی تنهایم می گذارد.

در تنهایی با خود فکر می کنم که هر منطقی خود بی منطقی است و هر عقلی نوعی جنون است و با وحشت از خواب می پرم.


+ اگر شما جای فرد بیمار بودید چطور ثابت می کردید که عاقل هستید و به اشتباه شما را به آسایشگاه آورده اند ؟

۹۵/۱۱/۲۹ ۲۷ نظر ۵
یک آشنا

آکیوکی نوساکا

* برای مشاهد در ابعاد اصلی بر روی عکس کلیک نمایید.

دیروز وقتی داشتم دنبال عکس اول پست قبل میگشتم این عکس رو دیدم ، و بیش از بیست دقیقه بهش خیره شده بودم و گریه می کردم! عکاس Joe O’Donnell که هفت ماه پس از حمله اتمی امریکا به ژاپن سفر کرده در سال 1945 این عکس رو ثبت کرده. او لحظه ثبت عکس را چنین شرح داده :


"I saw a boy about ten years old walking by. He was carrying a baby on his back. In those days in Japan, we often saw children playing with their little brothers or sisters on their backs, but this boy was clearly different. I could see that he had come to this place for a serious reason. He was wearing no shoes. His face was hard. The little head was tipped back as if the baby were fast asleep. The boy stood there for five or ten minutes.The men in white masks walked over to him and quietly began to take off the rope that was holding the baby. That is when I saw that the baby was already dead."


پسری حدود ده ساله رو دیدم که همراه یک بچه روی دوشش نزدیک ما اومده بود. در اون روزهای ژاپن میدیدم که بچه ها با خواهر و برادر کوچک شان در حالی که روی دوششان هستند نگهداری می کنند. اما این پسر خیلی متفاوت بود. بنظر میرسید که برای یک دلیل جدی به این مکان اومده. کفش نداشت ، و کاملا جدی بود. بچه پشتش مثل این که به خواب عمیقی فرو رفته باشه کج شده بود. حدود پنج یا ده دقیقه اونجا ایستاده بود. مردی که ماسک سفیدی زده بود به سمت آنها رفت و سعی کرد که نوار های نگه دارنده رو باز کنه و بچه رو بگیره. اونجا بود که دیدم بچه واقعا مرده. (*ترجمه دقیق نیست و سعی کردم مفهوم رو برسونم).


نا خودآگاه به یاد انیمیشن مدفن کرم های شب تاب (Grave of the Fireflies) افتادم ، فکر میکنم ، ماجرای انیمیشن که بر اساس واقعیت هم هست دقیقا روایت گر همین عکس باشه. اما مطمئن نیستم. وقتی انمیشن تمام شد ، داشتم گریه می کردم ، چقدر تراژدیک و تلخ بود ، میتونستم میزان دردی رو کشیده بود حس کنم :(




+ تنها چیزی که الان بهش فکر میکنم اینه که بشر برای نجات حیات داره میلیون ها دلار پول خرج میکنه که بره مریخ ! ، اما چقدر ساده داره حیات روی زمین رو نابود میکنه!

+ هر وقت به عکس خیره میشم ، شدت درد رو میتونم از نگاه پسرک بخونم !

+ توضیحات کامل در خصوص عکس

+ حدس میزنم آکیوکی نوساکا همین پسر بچه توی عکس باشد.



۹۵/۱۱/۲۳ ۱۹ نظر ۴
یک آشنا

مترو تا قسمت نهایی


با توجه به کامنت های دوستان در پست قبل و مطلع شدن از این که دوستان خود اینکاره هستند ، مقداری توضیحات را تخصصی تر کردم ولی نه زیاد؛ پس ممکنه در انتهای پست به اندازه عکس فوق متعجب باشید و با خود بیندیشید که یک کارت ساده چقدر لایه های امنیتی داره !

۹۵/۱۱/۲۲ ۱۴ نظر ۴
یک آشنا

از مترو! معرفی :)

چند وقته که حسابی کارا ریختن سرم و اصلا فرصت سرک کشیدن تو خودم رو نداشتم و در واقع به اون چیزی که علاقه خودم بود نمی رسیدم ، واقعا چقدر مسخره است وقتی که این همه تلاش میکنی ، ولی نتونی به اون چیزی که علاقه خودت هست بپردازی ؟! ، این شد که دو روز گذشته رو کلا تعطیل کردم و کار نیمه تمامی که شاید بیشتر از یک ماهه روش وقت گذاشتم(نه مداوم خیلی جسته گریخته) رو به سرنجام رسوندم ، و احساس رضایت نسبیی رو توی خودم حس کردم !

یه پیشنهاد میدم به همه دوستان شاغل و غیر شاغل ، گاهی اینقدر درگیر روزمرگی هامون میشم که خودمون و علاقه مون رو فراموش میکنیم ، ولی گاهی از من می شنوید گاهی سر از زیر این آوار کار و گرفتاری بیرون بیارید و توی اتمسفر علاقه هاتون تنفس کنید ، زندگی دلچسب تر خواهد بود.

خوب برگردیم سر موضوع اصلی پست ، چیزی که از مترو شروع شده ، بحث پرداخت الکترونیک بلیت هست ، همین کارت هایی که به عنوان بلیت کارت ازشون استفاده می کنیم و میتونه خیلی کاربرد های دیگه ای جز پرداخت بلیت مترو و اتوبوس و تاکسی داشته باشه ! واقعا این مساله که چرا جز این کاربرد ها این نوع کارت ها کاربرد دیگه ای پیدا نکرده جای بحث داره مثل برداخت بلیت موزه و اماکن دیدنی و گردشگری و .....

بحث مهمی که توی استفاده از این تکنولوژی وجود داره ، بحث امنیت هست ، و چون پای مباحث مالی در میان هست ، اتفاقا خیلی بحث مهم و چالش بر انگیزی هست که ای کاش بیشتر به این مساله توجه می شد !

به همون اندازه که تکنولوژی اغواگر و شیرین هست و باعث میشه که کار ها با ترتیب و نظم بیشتری اداره بشن ، اما به همون اندازه که نه دو برابر یا بیشتر از اون خطرناک هم هست ، بحث سو استفاده های احتمالی ، بحث نقض حریم خصوصی افراد و .....

بحث اصلی ما ، امنیت کارت بلیت های الکترونیکی با ساختار فعلی هست ، در حال حاضر سه نمونه کارت بلیط از شهر های مختلف رو که بررسی کردم ، همه از یک مدل کارت استفاده می کنند ، کارت هایی موسوم به mifare که توسط شرکت NXP معرفی و توسعه داده میشه ؛ آخرین ورژن موجود از این کارت ها محصول 2016 هست به نام Mifare DESfire EV2 ، اما نوع کارت هایی که نمونه های مورد استفاده بود کارت Mifare Classic 1K است که محصول 1994 بوده است. این نوع کارت ها دارای یک کیلو بایت (معادل 1024 حرف) حافظه هستن که علاوه بر نگه داری مبلغ شارژ ، سابقه سفر های شما رو نیز در خودش ذخیره میکنه ! 



حافظه کارت های Mifare 1K به 16 قسمت تقسیم شده که هر قسمت دارای دو کلید 6 بایتی هست. برای دسترسی به داده های ذخیره شده در هر قسمت از کارت نیاز به داشتن یکی از کلید ها هست (دسترسی کلید ها هم قابل تنظیم است) پس برای دسترسی به داده های کارت شما نیازمند دانستن حداقل 16 رمز عبور (کلید) هستید و با توجه به 6 بایتی بودن ؛ هر رمز عبور قادر خواهد بود که 281474976710655 حالت مختلف داشته باشد. فرض کنید قصد داریم با سعی و خطا رمز یک قسمت از کارت را به دست آوریم ، و باز فرض کنید در هر ثانیه ما قادر خواهیم بود که صحت 1000 رمز را بررسی کنیم ، برای پیدا کردن رمز یک قسمت نیاز به 9000 سال تلاش داریم ! که در واقع به عمیر هیچ بنی بشری قد نمیده ! ، تازه این زمان لازم فقط برای به دست آودن رمز یک کلید از یک قسمت کارت هست ، و با توجه به 16 قسمت بودن کارت ما برای داشتن رمز هر 16 قسمت نیاز به 144000 سال زمان داریم :/ 

حالا اضافه کنید که هر کارت دارای یه مشخصه منحصر به فرد 4 بایتی است یعنی میتوانیم با توجه به این مشخصه رمز های متفاوتی برای هر کارت در نظر گرفت. یعنی این که شکستن رمز هر کارت به منزله شکستن شدن دیگر کارت ها نخواهد بود ، و 1440 قرن زمان لازم هست که یک کارت رو بتوانیم بخوانیم.

خوب اینجا به صورت کلی ، مشکل امنیتی به چشم نمی خوره و ظاهرا همه چیز برای استفاده تحت عنوان یک پلتفرم امن آماده است.


+ اما فکر کنید چه طور یک آشنا رمز یک کارت را در 1 ساعت شکست ؟ و با بهبود الگوریتم این زمان به دقیقه ها و ثانیه ها بهبود پیدا کرد ؟

۹۵/۱۱/۱۶ ۲۰ نظر ۴
یک آشنا

خولیا


چند وقته سخت مغزم درگیر فکر کردن به یک مساله اجتماعی است ، شاید شخصی ، و با وجود تفکر بسیار در این خصوص هیچ نتیجه ای قابل جمع بندیی به دست نیامده ، در پست قصد دارم افکارم رو بنویسم شاید که نتیجه ای برای آن پیدا کنم ، هیچ قابل باور نیست که مساله ای تا این اندازه نسبی باشد. مساله مذگور بحث خودکشی شرافت مندانه یا به عبارتی اوتانازی است . نمیدونم ترکیب فارسی معادلی که ساختم چقدر تضاد موجود در این بحث رو منتقل میکنه ، خودکشی و شرافت.

بذارید قبل از هرچیزی به توضیح ویکی در خصوص این عبارت بپردازیم : کسانی که در شرایط این نوع از مرگ قرار دارند بیشتر بیماران لاعلاج هستند و یا کسانی‌که از یک بیماری شدید روحی (افسردگی اساسی و...) رنج می‌برند و با رضایت خود، از افرادی مثل پزشکان معالج یا پرستاران یا افراد خانواده خود، بخواهند که به آن‌ها در مردن کمک و یاری کنند.

در واقع می توان گفت شخصی که ادامه زندگی برایش دردناک شده باشد و غیر قابل تحمل و هیچ راه حلی برای کاهش درد و رنجش وجود نداشته باشد ، برای رهایی از این عذاب جسمی و روحی ، از اطرافیان خود درخواست اوتانازی یا هومرگ می کند ، سوال اصلی اینجا مطرح می شود که آیا اجابت کردن این درخواست کار صحیحی است یا نه.

پر واضح است ، فردی که درخواست هومرگ دارد ، خود قادر نخواهد بود که به زندگی پر از درد و رنج خود خاتمه دهد و برای این کار نیاز به کمک اطرافیان دارد. مساله هومرگ از ابعاد مختلفی قابل بررسی است ، دین ، تمام ادیان ابراهیمی معتقدند که درد و رنج باعث تزکیه نفس انسان می شود و انسان باید در مقابل آن به صبر و بردباری بپردازد. بنابراین دین موضع قطعی خود را در این خصوص اعلام داشته است. حالا بماند که خود پاپ ژان پل دوم ، چرا درخواست اتانازی نمود. انسان تا در موقعیتی قرار نگیرد ، هیچ آگاهی از دشوار بودن آن ندارد.

با مشخص شدن موضع دیدن ، موضع تمام دولت های دینی مشخص می شود ، اما در دولت های غیر دینی ، بحث اتانازی میتواند یه مساله قانونی شود ؟ ، یعنی قانون این چنین اجازه ای به افراد بدهد ؟ ، به صراحت نمی توان جواب این پرسش را داد چرا که با قانونی شدن اتانازی ، راه های سوء استفاده بسیاری باز خواهد شد ، همانطور که در خلال جنگ جهانی دوم آلمان نازی ، عملیات T4 را برای حذف معمولین ذهنی یا قطع عضو شروع کرد. پس باید شرایط انقدر سخت گیرانه و دقیق باشند که مانع از چنین سوء استفاده هایی شوند.

اما همچنان سوال اول به قوت خود باقی است ، از منظر انسانی ، و احترام به خواست فرد ، اجابت کردن چنین درخواستی کاری صحیح می باشد ؟ 

آیا خواست یک فرد در خصوص خودش اینقدر قابل احترام هست که بتوان آن را اجابت کرد ؟، هومرگ مساله ای است که خود فرد برای مرگش تصمیم گرفته است ، آیا باید به خواست شخص احترام بگذاریم ؟، یا باید فکر کنیم تصمیمی است که از سر ناچاری و رنج گرفته شده است و فاقد خواست واقعی فرد است.

وقتی فردی بیماری لاعلاجی دارد و علم پزشکی با دانش روز نمی تواند هیچ کمکی به بهبود فرد بکند ، و فرد هر روز زندگی نباتی را تجربه کند ، به گونه ای که قادر به انجام شخصی ترین امور خود نباشد و خود را سربار جامعه و خانواده و اطرافیان بداند و بخواد این رنج جسمی که نه روحی را خاتمه دهد ، تنها راه پیش پا اتانازی است. ایا می توان گفت که فرد تصمیم درستی گرفته است و باید به خواست او احترام گذاشت ؟

از طرفی اگر در هومرگ فرد به او یاری رساندیم و در سال های بعد ، علاج بیماری کشف شد ، احساس گناه نخواهیم کرد ؟

از منظر فلسفی و انسانی این مساله بسیار چالش بر انگیز است و به نظر من هیچ جواب قطعی و درستی نمی توان به آن داد و همچنان مساله ای است نسبی!!


+ خولیا به چیزی گویند که مانع تصرف نداشته باشد ، این افکار پریشان میتوانند ذهن شما رو برای مدتی نا آسوده کنند و شما را وادار به فکر ، پس مانع آن نشوید.


۹۵/۱۰/۰۸ ۸ نظر ۵
یک آشنا

موبایل و تعمیرکاران

بعد از پرواز گوشی قبلی و سفر به چین ، از چین یک گوشی HTC One M8 خریداری کردم ، از دیر باز گوشی های HTC واقعا گوشی های خوبی بودند و البته هستند ، مساله ای که وجود داشت این بود که نسخه اندرویدش ورژن 5 بود که خود شرکت نسخه 6 رو برای آپدید آماده کرده ،ما هم که عاشق به روز بودن زدیم و گوشی رو آپدیتش کردیم ! 

بعد از به روز رسانی ، یه سری مشکلات به وجود اومد ، اول این که دوربین سه بعدی یا عمق سنجش از کار افتاد و دوم این که NFC هم کانکت نمیشه ، خوب سعی کردم با دانگرید به ورژن 5 ، ببینم مشکل نرم افزاری هست یا نه ، که خوب ، مشخص شد مشکل نرم افزاری نیست ، با کمی جستجو متوجه شدم این مشکل از کار افتادن دوربین سه بعدی ، شایع هست و احتمالا قابل رفع ، همونطور که در عکس زیر مشخص هست ؛ به دلیل یک پارچه بودن بدنه ، هیچ پیچی وجود نداره و برای باز کردن اون باید از قسمت LCD وارد بشید که این یکی رو واقعا ابزار لازمش رو ندارم که بخوام انجام بدم و در ضمن ریسکشم بالاست چون ممکنه LCD بشکنه.

برای همین منظور عازم مغازه گردی شدیم ، تا ببینم آیا کسی هست که توانایی تعمیر این گوشی رو داشته باشه یا نه ، نصف مغازه ها تا اسم HTC می اومد ، می ترسیدن و میگفتن دست نمی زنن نصف دیگه هم که کلا از ماجرا پرت بودن ، گوشی رو می گرفت و می گفت که این عکس میگیره که ، دوربینش سالمه ، حالا باید کلی توضیح میدادم که Due Camera چی هست ، به چه دردی میخوره ، خلاصه شده بود کلاس آموزشی ؛ NFC هم که میگفتن اصلا کاربرد نداره و به درد نمی خوره  و.... 

در آخر به یک نتیجه حیاتی رسیدم ، این که اگر خودتون نمی تونید گوشیتون رو درست کنید ، تعمیرکارا هم نمی تونن ، اصلا نمی دونن گوشی چیه ، چطور کار میکنه ، فقط اونجا نشستن که به هر نحوی که فکرشو بکنید یا حتی فکرشم نکنید از شما پول بگیرن. پس به هیچ وجه گوشیتون رو تعمیر گاه نبرید ، چون پولتون رو خرج می کنید ، گوشیتون هم درست نمیشه ، من که جرات نکردم گوشیم رو برای تعمیر بذارم.

نکته دومی که باعث خندم شد ، اینه که کلی از نکات مثبت و قوت گوشی HTC One M8 در طراحی بدنه و جنسش هست ، شرکت HTC کلی مانور داده که 90 درصد بدنه از آلومینیوم هست که CNC شده و طراحیش به نحوی هست که لذت میبرید و خلاصه ، خیلی روش مانور داده ، اون موقع برداشتم گوشی رو گذاشتم تو یه Iface و با این کارم نصف مزیت های گوشی رو با خاک یکسان کردم ! ، برای همین Iface رو حذف خواهم کرد و از خود گوشی لذت میبرم . نهایتا قراره اینم پرواز کنه و خراب بشه ، اون موقع حداقل لذت بردم و نمیگم چه گوشی نویی بود که خراب شد :/


۹۵/۱۰/۰۶ ۱۸ نظر ۵
یک آشنا

از دنت و یک حال خوب

چند وقت میشد ، که احساس می کردم زیر فشار کاری و استرس ناشی از آن ، دوام نمی آورم ، گاهی به سرم میزد ، همه کارها رو ول کنم ، خیلی زود رنج و پرخاش گر شده بودم؛ تمام زندگی برام ختم میشد به کار و کار ؛ بی هیچ انگیزه ای !

احساس خستگی ، بی رمقی ، بی هدفی و گیجی خاصی که در خودم حس میکردم ، راندمانم رو به شدت کاهش داده بود و کم کم داشتم احساس بی خاصیتی میکردم ، یک سقوط وحشتناک به ناکجا آباد. میدونستم چیزی باید تغییر کنه ، چیزی حتما سرجاش نیست ، اما چی ؟ ، و کشف کردم دیوانگی ! ، یک دیوانگی کم داشتم ، هیجان ، خروج از روزمرگی ! و نجات خودم . اقدام ااولم از دسترس خارج کردن گوشی بود و خاموش کردنش ، بی نت ، تنها در دل اتفاقات.

اولین محرک قوی ، یعنی دنت ، اونم شکلاتیش ^_^ 

خوب ، به هر حال هرکسی به یه چیزی علاقه داره دیگه ، حالا من به دنت ، البته نه همیشه ، شاید بعد از 6 ماه داشتم دوباره دنت می خوردم :)) ، اونم نه یکی دوتا :/ ، ولی حالا خودمونیم ولی حس کردم خیلی آبکی تر شده ، 6 ماهه پیش یا قبل تر انگار خیلی غلیظ تر بود ، نمیدونم شاید اشتباه میکنم !

بعد از اون پیاده روی ، توی یه پارک ، بی کلاه و دستکش و پالتو ، تا از سرما یخ کنم ، ولی واقعا چقدر پاییز ها و زمستون ها پارک ها خلوت میشن ، البته خوش به حال من بود ، دیوونه بازیم گل کرد و تو اون سرما ، دلم بستنی خواست ، از نوع یخی ، شاه توت ، امروز باید روز من باشه :) ، جاتون خالی ، با وجود هوای سرد حسابی چسبید ، از نگاه مردم میشد فهمید که فکر میکنن ، دیونه شدم ، بذار هرچی دلشون میخواد فکر کنن ، امروز باید روز من باشه. موقع قدم زدن ، با یه کیوسک تبلیغاتی روبرو شدم که پوستر رو از روش کنده بودند و جای چسب مونده بود ، همون موقع هنرم گل کرد و حاصلش شد عکس زیر



البته میدونید که سردم بوده و نشد کاملش کنم ، عبا و دو تا پاش هم پیداست اگر دقت کنید تازه کلی هم عجله داره ، داره تند و تند قدم بر میداره ، البته میشد بهتر بشه ولی خوب سردی هوا و بی دستکش و پالتو بودن منم به قضیه اضافه کنید ، می بینید که کلی هم خوب کشیدم :)

بعد از حسابی پیاده روی توی پارک ؛ کم کم احساس سرما و سر درد بهم غلبه کرد و باعث شد که دلم بخواد یه غذایی بخورم ، که نتیجش رفتن به یه رستوران بود ، رستورانی که به خوبی میشد مدرنیته رو در مقابل سنت دید ، البته سنت پیروز شده بود :)

با این که میخواسته از تکتولوژی روز دنیا استفاده کنه و قیمت ها رو به صورت دیجیتالی به نمایش بذاره و احتمالا روز به روز آپدیت کنه ، ولی دست آخر کاغذ پرینت کرده و چسبانده روشون :/


در آخرم با یه حس خوب و گلودرد برگشتم خونه :))

۹۵/۱۰/۰۱ ۱۵ نظر ۶
یک آشنا

Dyslexia و یک سرگذشت


+ نمیدونم این نوشته چقدر قراره طولانی باشه ، چراکه هنوز نوشته نشده ، ولی احتمالا طولانی خواهد بود چون یک سرگذشت است. سرگذشتی برای یک آشنا ، پس اگر حوصله ندارید و نخوندید چیز مهمی رو از دست نمی دهید.


اول بذارید کمی در مورد Dyslexia توضیح بدم ، Dyslexia که خودم تقریبا کمتر از 6 ماه هست که میشناسمش ، یک معلولیت هست ، معلولیتی که شاید اصلا دیده نشده ، تشخیص داده نشه و حتی فرد هیچ وقت ازش آگاهی پیدا نکنه ، مخصوصا توی ایران ، که چنین چیز هایی اصلا و کلا و اساسا بی معنی و مورد است ، این معلولیت که من ترجیه میدم بهش بگم اختلال ، باعث میشه که فرد در روانخوانی و درک مطلب دچار مشکل بشه ، خوب که به طبع اختلال در روان خوانی ، باعث میشه که شما دیکته ضعیفی داشته باشید ، مفاهیم کلمات رو درست درک نکنید ، مخصوصا وقتی میخواید واژه ای رو بخونید که واقعا معنیی نداره ، میشه یک غذاب.

به قول از ویکی پدیا ، دسیلکسیا یک اصطلاح عام برای تشریح معلولیت آموزشی است.این ناتوانی، می‌تواند خود را به عنوان یک مشکل در رابطه با واج‌خوانی، و رمزگشایی، دیکته، مهارت شنوایی، حافظه‌کوتاه‌مدت، و یا نامگذاری‌سریع آشکار کند.

برای من همه چی با پیدا کردن دفتر اول ابتدایی شروع شد ، دفتری که می تواند برای شما پر از خاطره باشه ، مادرم لطف کرده و این دفتر رو برای من نگه داشته بود ، شروع اتفاق و تحقیقم شد ، نمیدونم یادتون هست اول ایتدایی وقتی که هنوز با هیچ واژه ای آشنایی ندارد ، یه سری الگوی خط اول کتاب هست که از شما می خواهد اونا رو مشق کنید ، مثلا یه سری خط عمود از بالا به پایین بکشید یا پایین به بالا ، یا خط کج از چپ به راست و راست به چپ ، این تمرینات برای اینه که شما عادت کنید و شکل نوشتاری حروف رو بتونید تقلید کنید ، توی دفتر من فارغ از این مشق ها ، دست خط معلم اول ابتدایی بود که توضیح داده بود ، از راست به چپ نه چپ به راست ، از بالا به پایین نه پایین به بالا ، بله من خط ها رو دقیقا قرینه اونچه باید باشه کشیده بودم ، اول خنده ام گرفت ، گفتم از همون اول هم بازیگوش بودم ، واژه ای که بار ها و بار ها هم از خانواده و هم از معلم ها شنیده بودم چون املاء خوبی نداشتم ، تو کل دوران دبستان بالا ترین نمره املاء ی که گرفتم 16 بود ، معمولا املاء رو نمره ای بین 12 تا 15 می گرفتم ، رو خوانی سر کلاس برام مثل عذاب بود ، تپق زدن ، اشتباه خواندن ، گم کردن سطر بعدی برای خواندن ، نگاه خیره معلم و خنده های ریز بچه های کلاس ، برام غذاب آور بود ، همیشه یک استرس پنهان داشتم مخصوصا زنگ فارسی ، سر املاء ، برای روخوانی و....

این فراینده تحصیلی تا کلاس چهارم ابتدایی ادامه داشت ، تقریبا دوستی نداشتم ، بیشتر از اونچه فکر کنید منزوی شده بودم و در خودم فرو رفته بودم ، ریاضیات برام خیلی خوب بود ، دیگه با 32 تا حرف و حدود 100 شکل نوشتاری روبرو نبودم ، با 14 شکل نوشتاری روبرو بودم و برام قابل درک تر بود ، بنا بر همین مساله ریاضی و علوم از درست های مود علاقه من بود و فارسی و عربی و املاء و انشاء و.... از درس های منفور بودند.

هنوزم توی درک املاء درست برخی از کلمات مشکل دارم ، تا شش ماه پیش بابتش خجالت می کشیدم ، اما الان که میدونم قضیه از چه قراره دارم ازش می نویسم ، دیدن دفتر اول ابتدایی و این خاطرات از دوران ابتدایی و مشکل حال حاضرم برای املاء باعث شد فکر کنم قطعا یک جای کار می لنگه ، چرا باقیه این مشکلات رو نداشتن ، چرا هیچکس برای املاء ضعیفش مثل من سرزنش نشده ، اول فکر کردم مربوط میشه به چپ دست بودن و فعالیت نیمکره راست مغزم ، که خوب البته بی ربط هم نبود ، از چپ دستی به واژه ی اختلال یادگیری و خوانش پریشی رسیدم ، و به صفحه ویکی پدیا که علائم و نشانه های یک خوانش پریش رو اینطور توصیف می کرد:

نوشتنِ آیینه‌ای کودک که در آن نوشتن واژه‌ها بر عکس و مانند آیینه است. از نشانه‌های سنین بالاتر، می‌توان به ناتوانی و یا مشکل در هجا کردن واژه، یافتن هم‌قافیه برای واژه و یا مشکل در تلفظِ صدا یا ترکیب واژه‌ها و صداها اشاره کرد. عمومی‌ترین نشانه آن دیکته‌ی بسیارضعیف کودک و تمایل به نوشتن حروف بیشتر و یا کمتر در هنگام نوشتن واژه‌ها است. از دیگر نشانه‌های عمومی خوانش‌پریشی این است که یک فرد خوانش‌پریش واژه را زودتر یا دیرتر از جایی که باید قرار گیرد در جمله می‌گذارد و همچنین در هنگام خواندن، واژه‌ها را جابه‌جا می‌خواند. معمولاً فرد خوانش‌پریش سطح نوشتاری‌اش بسیار پایین‌تر از سطح معلومات و هوش عمومی‌اش است و از همین طریق می‌توان به خوانش‌پریشی وی، پی برد.

بیشتر علائمش منطبق تجربیاتم بود.، لبخند رضایت روی لبم بود ، یه شادی خاص ، یه حس آزادی ، مثل کسی که دکترا بیماریش رو سرطان تشخیص دادن و خودش متوجه شده که یه سرماخوردگی ساده است. شاید براتون قابل درک نباشه وقتی موقع نوشتن هی به خودتون سرکوفت بزنید که چه احمقی هستم ، هنوز تو املاء برخی از کلمات مشکل دارم ، توی کاری که شاید بیشتر افراد به صورت غریزی انجامش میدن باید فکر کنم. و چقدر آدم تحت فشار قرار می گیره ، هم از سمت اطرافیان هم از سمت خود ادم ، واقعا ادم با خودش احساس میکنه که مشکل کند ذهنی داره.

مساله ای که اگر معلم های محترم کمی در خصوصش مطالعه داشتن یا ازش آگاهی داشتن یا بهشون آموزش داده می شد ، من دوران دبستانم اینقدر برام تلخ نبود ! 

الان دیگه برام سخت نیست وقتی اسم کسی خاطرم نمی مونه ، چهره اش رو فراموش میکنم ، همش زیر سر این Dyslexia است .

لازم می بینم که گوشزد کنم ، اونایی که Dyslexia دارن ، کودن نیستن ، اتفاقا خیلی برعکس باهوش هستن ، نمونش ، آقای آلبرت اینشتین که همه میدونید از مدرسه اخراجش کردن ، چون مشکل خوانش پریشی داشت ، چون مثل بقیه معمولی نبود ، اما بعد مرز های علم رو تکان داد. یا آقای توماس ادیسون ، که بخاطر کودن بودن از مدرسه اخراجش کردن ، ولی ادیسون یک کودن نبود ، یک نابغه بود که دسیلکسا داشت ، افراد زیادی دیسلکسیا داشتن ف مثل آگاتا کریستی(نویسنده پوارو ) یا پابلو دیه‌گو خوسه فرَنسیسکو د پائولا خوان رمدیوس ترینیداد روییس پیکاسو (همون پیکاسو) یا لئوناردو دی سر پیرو دا وینچی (دا وینچی) و......

از کلاس چهارم به بعد زندگی من جور دیگری رقم خورد ، و همه چی با یه کاردستی شروع شد ، کاردستی اون موقه خونه های مقوایی با نقاشی بودن ، اما کاردستی من رطوبت سنجی بود که با اندازه گیری مقاومت الکتریکی هوا و روشن کردن یه بار گراف LED میزان رطوبت رو مشخص می کرد ، اول معلم فکر کرد که کار دستی خودم نیست و کسی توی ساختش بهم کمک کرده ، ولی واقعا اینطور نبود ، کاردستی رو خودم ساخته بودم ، بعد از صحبت با خانواده و حصول اطمینان از عدم دخالت کسی توی ساخت این کاردستی ، منو برای تست هوش معرفی کردن به مدرسه مغز طلایی ها :(

اونجا پذیرش شدم برای سال پنجم باید توی اون مدرسه درس میخوندم ، وچقدر احساس نگون بختی میکردم ، منی که خودم رو یه احمق میدونستم ، توی روخونی و املاء مشکل داشت ، حالا توسط معلم و تنبیه میشد و توسط همکلاسی ها مسخره ، دو سه ماه اینطور گذشت ، تا این که برای رفع مشکل که خودمم هم باور کرده بودم از بازی گوشی و حواس پرتی است رو آوردم به کتاب خوندن ، خوب این مساله کتاب خوندن خیلی کمک کرد ، هم برای روخونی و هم برای املا درست کلمات  و از اون پس خوندم و خوندم و خوندم ، و از اون به بعد همه چی برای من تغییر کرد ، دیگه دانش آموز خلاق و خلاف کاری بودم که به همه تقلب می رسوند، دانش آموزی که تمام همکلاسی های مغز طلاییش اونو نابغه ، پروفسور و از این دست کلمات صدا میزدن ، ولی تا قبل از اون واقعا اوضاع برام سخت و تحقیر کننده بود :|

دیشب فیلم Taare Zameen Par رو به توصیه یکی از دوستان خوب بلاگی دیدم ، یه فیلم هندی است با رنک 8.5 با کارگردانی و تهیه کنندگی امیر خان ، داستان یک دانش آموز هندی است که دچار Dyslexia است و همیشه مورد تحقیر همکلاسی ها و معلم ها است ، البته به نظرم می آد به مقداری بزرگ نمایی شده شایدم واقعا نشده باشه ، ولی اگر علاقه دارید در مورد این اختلال بیشتر بدونید ، این فیلم رو ببینید.


هیچکس کامل نیست ، هیچ شخصی بی عیب نیست ؛ مشکل درست از جای شروع میشه که خلاف این فکر کنیم ! تنها ناراحتی من این است که چقدر به خودم سخت گرفتم ، برای مساله ای که توش هیچ تقصیری نداشتم ، چقدر سرزنش شدم ، چقدر دست انداخته شدم :(


۹۵/۰۹/۱۹ ۲۳ نظر ۱۶
یک آشنا

خندش ماسید!

نشسته بود داشت از عقب افتادگی اعراب میگفت.

- تو عربستان زنان حق رای ندارند ، حق رانندگی ندارند و...

پوزخندی زدم و گفتم، حماقت همیشه هست، فقط درصدش فرق میکنه، اگه اونجا حق رانندگی ندارند، اینجا تو ایران هم حق دوچرخه سواری و موتور سواری ندارند.

لبخندش محو شد و به فکر فرو رفت....


+ امیدوارم به نتیجه خوبی برسه

۹۵/۰۹/۱۰ ۲۶ نظر ۱۰
یک آشنا

25 نوامبر سیاه

قبل از شروع هر بحثی ، باید بگم واقعا برای وجود همچین روزی یعنی 25 نوامبر واقعا متاسفم ، متاسفم که خشونت آنقدر زیاد هست که باید یک روز جهانی داشته باشد ، متاسفم که زن در جهانِ جهل و جهانِ مدرن مورد خشونت واقع می شود ، به امید روزی که چنین روزی و روزهایی فقط یک اتفاق تاریخی باشند و از تقویم ها محو گردند.

برای مبارزه در خصوص چنین موضوعی باید قبل از هر عملی ، به خوبی موضوع را شناخت ، خشونت علیه زن ، فقط چشم های کبود و جای سیلی بر روی گونه و شنیدن متلک از پسری گستاخ در خیابان نیست ، همه به خوبی این خشونت ها رو درک میکنیم ، چه مرد ها چه زن ها ، اینها اعمالی هستند با خشونتی لجام گسیخته ، دوستان زیادی در مورد این روز مطلب نوشته اند ، ولی فکر میکنم لازم هست باید در مورد خشونت در مورد زنان کمی ریز بین تر بود ، خشونتی که آن را پذیرفته ایم و آن را یک امر عادی در زندگی قلمداد میکنیم ، بلواقع وجود هیچ گونه خشونتی قابل تایید نیست ، اما چه می شود که این خشونت ها را می پذیریم :/

 خشونتی نه جسم ، بلکه روح ما را میخراشد.

وقتی به دختر بچه ای می گویند،  "برو عروسک بازیت رو بکن" ، " این کار ها مردانه اند" ، "دختر که با پسرا بازی نمیکنه " ، "دختر که بلند نمی خندد" ، و.... هزاران جمله این چنینی که نه فقط از زبان مرد ها بلکه با کمال تاسف از زبان زن ها هم شنیده میشه ، هم دارای بار تبعیض جنسیتی است هم خشونت ، خشونتی که شاید ناخودآگاه انجامش میدهیم ، ولی قطعا آن را پذیرفته ایم که  ناخودآگاه انجامش میدهیم.

در سطح دیگری خود شما ، دقیقا خود شما ، وقتی دختری را بی هیچ آرایش و آلایشی میبیند ، چه خواهید گفت ، بهترین تفکرتون احتمالا امل بودن هست ، و باز دقیقا خود شما ، آیا بدون آرایش و آلایش پا از خونه بیرون میذارید ؟ ، این هم نمونه ای دیگر از خشونت هست که جامعه در حق زن ها زن ها انجام میدهد ، یعنی خورد کردن اعتماد به نفس شما ، حتما برای عادی جلوه کردن باید خودتون نباشید ، چون خود شما حتی در باور شما ، دارای ارزش نیست :( ، ممکنه الان جبهه گرفته باشید و این گفته ها به نظرتون مسخره بیاد ولی لطفا ده دقیقه در موردش فکر کنید ، فقط ده دقیقه ، بعد خواهید دید که چقدر راحت به این خشونت های لجام کسیخته تن داده ایم.

برای اصلاح باید خشونت را دید ؛ وقتی که وجود خشونت در ذهن ما طبیعی جلوه کند ، دیگر کار از کار گذشته و تن به هر خشونتی خواهیم داد. 

پس بیایید فکرمان را اصلاح کنیم .


+البته تاثیر دین و مذهب و دولت و اجتماع در دامن زدن به چنین خشونت هایی ، بسیار قابل توجه و بحث هست ولی اینجا مجالش نیست.

+ خیلی مساله تو ذهنم بود از بعد فلسفی و انسانی و حقوقی و..... ، اما به نظرم از بنیاد باید چیزی درست بشه ، یعنی خودمون.

+ وقتی تایم خوابتون به هم میریزه ، کلا آدم داغون میشه ، و باید ریست شه :/



یک آشنا

۹۵/۰۹/۰۵ ۱۵ نظر ۶
یک آشنا