گاهی این خواب رو میبینم که توی یک آسایشگاه روانی بستری شدم ، نیمه ای مغزم نقش بیمار رو بازی میکنه و یک نیمه دیگه نقش دکتر آسایشگاه رو !
هر چه سعی می کنم که دکتر قانع کنم که کاملا آگاه و عاقل هستم ، و به اشتباه اینجا آورده شده ام ، دکتر با منطق خاص خودش ، تمام این رفتار ها رو نوعی دیوانگی توصیف می کند که تمام بستری شدگان چنین فلسفه ای دارند . هر چه منطق و فلسفه به کار برده شده توسط بیمار عمیق تر و فلسفی تر باشد ، دکتر بیشتر قانع می شود که نگه داشتن او کار درستی است بحث بالا می گیرد و در آخر ، دکتر دستور می دهد که دست هایم رو ببندند و در اتاقی تنهایم می گذارد.
در تنهایی با خود فکر می کنم که هر منطقی خود بی منطقی است و هر عقلی نوعی جنون است و با وحشت از خواب می پرم.
+ اگر شما جای فرد بیمار بودید چطور ثابت می کردید که عاقل هستید و به اشتباه شما را به آسایشگاه آورده اند ؟
فکر کن در یک جزیره با 99 نفر ساکن غیر خودت زندگی میکنی. تو به شنا کردن در شب علاقه مندی، آن 99 نفر به شنا کردن در صبح... این اختلاف عقیده برای من و آقای x یا خانم y اصلا جنون آمیز نیست؛ بلکه کاملا طبیعی است، دلیلش هم وجود گوناگونی افکار هست! اما وقتی در آن جزیره تنها تو هستی که علاقه ات متفاوت است، آن 99 نفر تو را هنجار شکن و غیر طبیعی در ذهن خود تعریف میکنند.
مسئله آن جزیره مسئله کره زمین، مسئله 99 نفر انسان های عادی (از نگاه من و دیگران) و آن یک نفر همان شخصی که دیوانه خطابش میکنیم....
مسلما آن شخص برای امثال خود کاملا طبیعی است پس نمیتوان معیاری برای دیوانه بودن و نبودن ارائه کرد.... و هیچ درمانی برای شخص اصطلاحا دیوانه برای قبول مظلومانه افکار اکثریت نیست!
به نظر من آسایشگاه روانی کاملا دور از انسانیت است، انسان آزاد است تا سبک زندگی خود را انتخاب کند، بهتر است اجازه دهیم تاریخ درباره سلامتی روان انسان ها قضاوت کند.
پ.ن: درمورد پاسخ سوالتون، خب هیچ مسیر مشخصی برای این کار وجود ندارد! اگر من از نگاه شخصی دیوانه باشم، هیچوقت نظر او نسبت به من تغییر نخواهد کرد، هیچ راهی جز پذیرفتن واقعیت تلخ ظلم به انسان وجود نخواهد داشت.
متشکرم.