گاهی این خواب رو میبینم که توی یک آسایشگاه روانی بستری شدم ، نیمه ای مغزم نقش بیمار رو بازی میکنه و یک نیمه دیگه نقش دکتر آسایشگاه رو ! 

هر چه سعی می کنم که دکتر قانع کنم که کاملا آگاه و عاقل هستم ، و به اشتباه اینجا آورده شده ام ، دکتر با منطق خاص خودش ، تمام این رفتار ها رو نوعی دیوانگی توصیف می کند که تمام بستری شدگان چنین فلسفه ای دارند . هر چه منطق و فلسفه به کار برده شده توسط بیمار عمیق تر و فلسفی تر باشد ، دکتر بیشتر قانع می شود که نگه داشتن او کار درستی است  بحث بالا می گیرد و در آخر ، دکتر دستور می دهد که دست هایم رو ببندند و در اتاقی تنهایم می گذارد.

در تنهایی با خود فکر می کنم که هر منطقی خود بی منطقی است و هر عقلی نوعی جنون است و با وحشت از خواب می پرم.


+ اگر شما جای فرد بیمار بودید چطور ثابت می کردید که عاقل هستید و به اشتباه شما را به آسایشگاه آورده اند ؟