۱۳۸ مطلب با موضوع «نگاه متفاوت» ثبت شده است

بیهوده


کار در مشاغل دولتی فقط هدر دادن وقت است ، در سیستمی که هیچوقت نباید از بالادستی ، بیشتر و یا بهتر بدانی !


+ دیگر فقط برای خودم کار خواهم کرد.

۹۴/۱۲/۲۷ ۱۲ نظر ۶
یک آشنا

ولنتاین که نیست !


این پست رو دیروز میخواستم بنویسم ، اما صبر کردم ببینم اتفاقات چطور پیش میره ؛

دیروز عده ای بودند که با دسته گل و حتی بدون دسته گل ، روز زن رو تبریک می گفتن ، از اون طرف هم استقبال می شد ، اولین چیزی که به ذهنم رسید اینه که روز زن ، روزی برای مبارزه است ، روزی برای برابری خواهی زنان ، روزی برای جنگ علیه نابرابری ، نه یک ولنتاین دیگر که تبریک گفته شود.

+

یکی از برنامه های شبکه معارف سیما دقیقا در روز زن :

معمم : این که در احادیث گفته شده زن نافص العقل است ، منظور عقل در وادی فلسفه است ، هماهنگونه که می دانید بیشتر فلاسفه چه فلاسفه اسلامی یا غیر اسلامی مرد بوده اند ، درک منطق نیاز به ظرافت هایی دارد که عقل مرد بهتر از پس آن بر می اید و.............

مجری : از آنجایی که رسانه ها فقط تکه هایی از گفته ها رو نقل می کنند ، برای برطرف شده سوء تفاهم منظور این است که فراوانی مردان فیلسوف بیشتر از زنان فیلسوف است و این به دلیل ساختار ذهنی و.....


اگر آموزش ها و امکانات آموزشی برابر برای زن و مرد موجود بود ، آیا باز اینطور استدلال می کردید ؟!

+

و حرف آخر :

در سرزمین من ، زن و نفت تاریخ مشترکی دارند ، نفت به استعمار بریتانیا در آمد ، و زن به استعمار افکار عقب مانده و زن ستیز.

در سرزمین من ، زن و نفت می سوزند تا سرزمینم روشن و امن بماند.


+به امید روزی که هشتم مارس هر سال تنها یادآور روزگاری در تاریخ باشد.

۹۴/۱۲/۱۹ ۱۲ نظر ۸
یک آشنا

تکان دهنده


دو احتمال بیشتر وجود ندارد:

           در این جهان تنها هستیم یا نه !!!!!!


هر دو احتمال به یک اندازه ترسناک هستند

۹۴/۱۲/۱۶ ۵ نظر ۱
یک آشنا

از چشم ها تا فمینیسم...


دقیقا نمیدونم چی میشه که وسط خواندن کتاب چشم هایش اونم توی اوج داستان ، یکهو یاد یکی از دیالوگ های کتاب 1984 می افتم و به این نتیجه میرسم که چه خنده داره جنبش فمینیسم . این که ذهن موجود عجیبی است اصلا شکی درش نیست ، ولی چرا وسط یه داستان جذاب باید اینطور بشه رو نمی فهمم.

حالا این سه تکه به ظاهر مجزا چه ربطی به هم داره ، دقیقا اون جایی از داستان بودم که راوی داستان به فکر تسخیر و تسلیم فرنگیس هست و داره با فکرش رو مرور میکنه ، بعد به یاد جمله ای از کتاب 1984 می افتم که وینستون اسمیت داره با دوستانش که تو اداره فرهنگ هست صحبت میکنه ، دوستش با کلی تفصیل داره توضیح میده که در حال نگارش زبان هستند ، زبانی که مثلا واژه نابرابری {زیاد در مورد نابرابری بودن اون واژه مطمئن نیستم}در آن وجود نداره ، و وقتی که مردم نتونن اونو بیان کنن ، پس مفهموم اونم کم کم از بین میره ، این حرکت زیرکانه حزب برای ساکت کردن مخالفان هست ، آینده ای که هیچ واژه ای برای اعتراض وجود نداشته باشه ، هر واژه که ای که هست فقط برای تملق گفتنه و....

حالا به فمینیسم فکر میکنم و به شعار برابر زن و مرد ، فقط تو تمدن چندهزار ساله پارسی امکان برآورده شدن این آرمان وجود داره ، در فرهنگی که حتی در زبان این برابری رو رعایت کرده ، در فرهنگی که برای اشاره به یک فرد ، جنسیت اون ملاک اجزاء جمله نیست.

در فرهنگی که "او" یک انسان است نه مثل دیگر زبانها که She  و he یک شخص است.


۹۴/۱۲/۰۹ ۱۴ نظر ۷
یک آشنا

کدوم سیده

میانسال بود و نوجوانی همراهش.

در حال پر کردن برگه خبرگان بود.

مدام می پرسید : دیگه سید توشون نیست.


+ انتخابات انگشت رنگی کردن نیست.

+ تا اینگونه رای میدهیم ، هیچ چیز تغییر نخواد کرد.

۹۴/۱۲/۰۷ ۱۳ نظر ۶
یک آشنا

Paranormal


همیشه در نظر دیگران یک موجودی نادر بوده ام !
مگر این نیست که هر کدام از ما در نوع خود منحصر به فرد هستیم ؟!

+هر رنگ جماعت نبودن دردسرای خاص خودش رو داره :(
۹۴/۱۲/۰۶ ۱۴ نظر ۵
یک آشنا

پشیمانی

تقریبا ساعت از هشت گذشته بود و هوا خیلی وقت بود که تاریک شده بود ، برای همین زنگ زدم آژانس ، فکرم خیلی درگیر بود درگیر همون قضیه 6 نانوثانیه ، یه سری تست ها انجام داده بودم ، عملکرد سیستم بهتر شده بود ولی به نظر مشکل کاملا حل نشده بود. داشتم محاسبه می کردم اگر از یه المان دیگه استفاده کنم ، که به ذهنم رسید مساله رو یه جور دیگه نگاه کنم ، که صدای بوق یه پراید سفید رنگ از فکر و خیالات کشیدم بیرون ، پرسید : "شما ماشین می خواستید" ؛ برچسب مخصوص آژانس رو نداشت ، خوب به راننده نگاه کردم ، یه آقای محترم به نظر 45 ساله ؛ با عینک و مو های تقریبا سفید میشه بگی خاکستری !

نمیدونم چرا و چطور رنگ چشمامش به خاطرم مونده ، قهوه ای روشن که مردمکشم خیلی باز شده بود ، اگر جوان تر بود حتما با خودم فکر میکرم آمفتامین مصرف کرده! ؛ حرکت کردیم ، مسیر را پرسید و کمی و از فرهنگ پایین رانندگی گفت ، در جوابش گفتم وقتی سرانه مطالعه در کشور چند دقیقه است ، دیگر نمی شود انتظار فرهنگ داشت وقتی که به سادگی ساعت ها از روز را با گوشی هوشمند بازی می کنیم و حاضر به خواندن مطالب یک پاراگرافی نیستیم خوب نتیجه بهتر از این نخواهد بود.

گفت که از کتاب خیلی خوشش می آید ، اضافه کرد که گوشی هوشمند ندارد ، گوشیش را نشان داد ، سونی اریکسون W800 بود ، چند بیت شعر از فروغ خواند ، منم چند بیت از هوشنگ ابتهاج خواندم در جواب از پروین گفت ، میگفت پروین حیف شد ، معلوم نشد که کشتندش با خودش به مرگ طبیعی مرد، چند بیت دیگر از پروین خواند ، گفت مدیر مدرسه است ، پایه ابتدایی ، به ناچار مجبور به کار در تاکسی تلفنی شده است ، حقوقش کفاف زندگی را نمی دهد . میگفت عاشق معلمی است اما از انتخاب معلمی پشیمان بود ، انگار سال 60 که آزمون داده بود ، هم بانک مسکن قبول شده بود هم آموزش و پرورش ، اما به دنبال علاقه خود آمده بود و الان از آن پشیمان بود. گفت در حال نوشتن کتابش است ، قرار شد کتاب را که تمام کرد ، یه نسخه هم به من بدهد.

سخت فکرم درگیر است ، در جامعه ای زندگی میکنم که آدم ها از رفتن به دنبال علایق خود پشیمان می شوند ، در جامعه ای زندگی میکنم که معلم ها در آن مسافر کشی می کنند (اگر شاگردشون رو تو ماشین ببینن چقدر خورد خواهند شد ؟)، نمیدونم آیا بعد از سالها منم از این که دنبال علاقه ام رفته ام پشیمان خواهم شد ؟

چرا مردم کشورم کتاب نمی خوانند چرا ترجیح می دهند ساعت ها جک بگویند و هم دیگر را دست بیندازند اما حاضر به مطالعه چند خط شعر نیستند ؟ ، می گفت تقریبا شعرها رو از کتاب های درسی جمع کردند ! دیگر شعر آه یتیم ، باز باران ، ایران ، در کتب درسی نیست دیگر ریزعلی نیست.

۹۴/۱۲/۰۴ ۱۵ نظر ۷
یک آشنا

آزادی در قفس


برای این که آزادیمان فرار نکند ، آن را در قفس نگاه میدارم.


همه فکر میکنیم انسان های آزادی هستم و برای خودت آزادی عمل زیادی رو متصور هستم ، اما هر روز اتفاقاتی می افته که علاوه بر تاسف انگیز بودن نشون میده که چقدر در تصور آزادی اشتباه می کنیم؛ هیچدام از ما اونقدر که خودمون رو آزاد می دونیم واقعا آزاد نیستیم و آزادی رو فقط در چهار چوب قفس ساختگی که دورش کشیدم باور دارم .

گاهی این قفس رو به اختیار و گاهی به جبر زمانه و ... ، ساخته ایم.

این روز ها باز بحث آزار جنسی یکی از مجری های شبکه پرس تی وی توسط مدیر مربوطه خیلی داغه ، نمیدونم چقدر واقعیت داره این مساله ، اما چیزی که واضحه اینه که شاید این یک نمونه از موارد باشه ، چه بسا موارد زیادی که حتی مطرح هم نشدن ، حتی رسیدگی نشدن .

نمیخوام مثل همه بگم آزار جنسی فلان و بهمان و .... ، همه خوب میدونن چقدر شنیع و پستِ این عمل، دیگران به اندازه کافی از شنیع بودن این عمل گفتن ؛ میخام بگم چقدر این قفس خیالی که بر روی آزادی خود کشیده ایم کوچک و کوچک تر شده که قربانیان آزار جنسی ، خشونت و.... حتی برای گرفتن حق خود احساس آزادی نمی کنند.

حصار هایی مثل آبرو ، حرف مردم ، باور ناپذیری ، نیاز مادی ، نیاز عاطفی و.... باعث شده که از حقوق خود در خیلی از مسائل کوتاه بیاییم و حتی کار به جایی برسه که خیلی از چیزا رو حق خودمون ندونیم.

تنها به این جمله اکتفا میکنم :  تا چیزی رو حق خودمان ندانیم ، دیگران آن را حق ما نمی دانند.


+ جملات قرمز اثر خودمان می باشد باقیه اثر هم نیز :).

+ واقعا این دست خبر ها متاثر کننده هستن.

+ به امید روزی که آزادی خود را در قفس نگاه نداریم.

۹۴/۱۱/۱۹ ۸ نظر ۳
یک آشنا

خفته در بی نهایت


دوست عزیزمان آقای مربع ، یک پست چالش بر انگیز در خصوص بی نهایت ، پست نمودند که لازم دیدم قضیه رو یکم بازش کنم.

این که با شندیدن کلمه "بی نهایت" نا خود آگاه به یاد ریاضی و خطوط موازی و حد و سری و انتگرال و .... می افتیم ، همش از تلاش های سه ریاضی دان برجسته است که در تعریف و ترویج مقوله بی نهایت وقت بیشتری تلف کرده اند. این سه دانشمند کانتور ، ددکیند و هیلبرت هستند ، این وسط کار هیلبرت که در خطابه ای به یاد بود  "وایر اشتراوس" ایراد کرد و گفت : "بیش از هر مسیٔله ای ذهن بشر را دستخوش آشوب ساخته است و ... بیش از هر مسیٔله ای نیازمند توضیح است" سطحی نبود و مجبور شد با سوء استفاده از احکام ترکیبی ماقبل تجربی کانت قضیه رو ماست مالی کنه.

در فیزیک بی نهایت واقعی وجود نداره ، یعنی طبق دقت اندازه گیری یه حدودی رو که خارج نهایت دقت آزمایش باشه ، بینهایت اطلاق میشه. مثلا در آزمایشگاه فیزیک مدرسه فاصله 6 متری فاصله بی نهایت دور محسوب میشه.

یا اگه میگن انرژی بیگ بنگ بی نهایت بوده در واقع منظورشون مقدار انرژی بسیار زیادی هست که دیگه واقعا برای اونا قابل محاسبه نیست نه این که واقعا انرژی اون بی نهایت مطلق باشه.

هنگام به کار گیری ریاضی در معادلات فیزیک ، فیزیکدان ها بار ها به بی نهایت بر میخوردن و به هر شکلی به دنبال این هستن که از اون بی نهایت فرار کنن. چون وجود بینهایت نشان از عدم دقت در اندازه گیری داره!

می دونید که اعداد ریاضی هم در دنیای واقعی وجود ندارد ، اما اگر در داخل خود ریاضی اعداد رو واقعا عدد  بدونیم ، اون موقه بی نهایت حتی عدد محسوب نمیشه.

مجموع اعداد طبیعی رو در نظر بگیرید 1و2و3و.... تعداد اعداد بی شمار هست ، میتونید از عبارت بی نهایت در اعداد استفاده کنید ، مفهموم بی نهایت اصلا برای همین اختراع شده ، اما در واقع بی نهایت اصلا عدد نیست که بتونه به عنوان تعداد یک مجموعه به حساب بیاد، هر عدد یه سری مشخصاتی داره ، مثلا این که هر عددی میتونه با 1 جمع بشه و نتیجه عدد بزرگتری خواهد بود این خصوصیت در همه اعداد هست حتی اگر اون عدد خیلی خیلی بزرگ باشه، اما اگر به بی نهایت عدد یک رو ضافه کنیم چی ؟! نمی تونید بگید بزرگتر شده ، حتی نمی تونید بگید که تغییر نکرده!

یا به یه عدد خیلی خیلی بزرگ عدد 1000 نزدیکتر هست تا عدد 100 ، اما در مورد بی نهایت چی ؟ به بی نهایت صد میلیارد نزدیک تره یا صد ؟

برای بی نهایت دوری و نزدیکی معنا نداره ، بی نهایت خصوصیت یک عدد رو نداره.

هر عددی ضرب در صفر میشه صفر ، این خصوصیت اعداده ، اما بی نهایت ضرب در صفر ، صفر نمیشه!!!

 به عبارتی اگر شما تعداد زیادی صفر رو ، صفر مطلق ریاضی رو با هم دیگه جمع کنیم نتیجه صفر خواهد شد ، اما اگر بی نهایت صفر مطلق رو جمع کنیم چی ؟

دیگه نمی تونیم بگیم صفر میشه !!!!


پس می بینید که بی نهایت حتی در ریاضی هم وجود نداره ! ، حالا متوجه می شوید چرا میگم وقت خودشون رو تلف کردند. 


+ به نظر شما بی نهایت چگونه است !

۹۴/۱۱/۱۸ ۱۳ نظر ۲
یک آشنا

افسانه فراموشی


تقریباً دو روز تمام بود که از اتاق بیرون نرفته بود ، نشسته بود و آرام به گوشه‌ای چشم دوخته بود به صندلی چوبی گسسته‌ای که سال‌ها روی آن نشسته بود و با آن زندگی کرده بود و میز تحریری که از آن داستان‌های بسیاری داشت، حالا هیچ‌کدام از این‌ها آرامش نمی‌کرد نه صندلی نه میزتحریر و نه داستان‌های خودش به نظرش تمام گذشته‌اش مضحک و مسخره می‌رسید، تمام ساعت‌هایی که می‌نشست پشت میز و قلم را در دستش می‌گرفت تمام کاغذهای خط خورده‌ای که در کشو میز نگه می‌داشت و تمام لحظه‌هایی که فکرهای جدیدی در مغزش رشد می‌کردند، او امروز توسط خودش فراموش‌شده بود، روز بارانی را به خاطر آورد که زیر باران ساعت‌ها قدم زده بود و با خود شعری را زمزمه کرده بود و تمام حس خواستنش حتی لحظه‌ای هم  فراتر از آن شعر نرفته بود. و یا آن غروب سرد پاییزی را که ساعت‌ها رو به دشت رو به غروب دلگیر پاییز نشسته بود و برای تنهایی خودش اشک ریخته بود، و یا آن بعد از ظهر روز آخر زمستان را که ساعت‌ها زیر برف روی پشت‌بام نشسته بود تا به خاطر داشته باشد که زمستان را چقدر دوست داد زمستانی که با برفی فراموش کار تمام زمین را می‌پوشاند و حال که زمستان با تمام  خوبی‌هایش داشت به پایان می‌رسید او در خودش افسرده و دل مرده کزکرده بود.
شب آرامی را پشت سر گذاشته بود آن شب که ساعت‌ها برای تماشای باران زیر بالکن خانه نشسته بود و به تنها چراغ سالم کوچه چشم دوخته بود. چه آرامشی را در آن شب حس کرده بود، آن شب را هرگز فراموش نخواهد کرد، صدای زوزه سگی که از پشت دیوار نم خورده به گوش می‌رسید صدای شلپ شلپ خوردن قطره‌های درشت باران بر بام سفالین ساختمان‌های خاموش، آن شب شهر در سکوت سنگین فراموشی به خواب رفته بود و مردمان آن آرام در بستر پر خواهش و تمنای زیستن به خواب فراموشی فرو رفته بودند، اما آن شب از پنجره باز اتاقی زیر نور طلایی رنگ خورشیدی کوچک و پروانه‌ای عاشق صدای موسیقی ملایمی به گوش می‌رسید که با صدای قطره‌های باران او را به خلسه‌ای وصف تا پذیری برده بودند، و یا آن غروب طلایی رنگ خورشید که در واپسین ثانیه‌های حس خود خواهی‌اش را آرام کرده بود؛ همه و همه اکنون به نظرش مضحک و مسخره می‌رسید، از پنجره نیمه گشوده اتاق به بیرون نظری انداخت، این جهان جهانی نبود که او درش متولد شده بود که درش زیسته بود و از آن خاطره‌هایی به یاد ماندنی داشت، اینک جهان غرق در فراموشی دودها و خانه‌های آهنی و آدم‌های بی عاطفه، اینک جهان خود دردمند و رنجور به آینده‌ای روشن دل بسته، اینک این شهر خود فراموش شده، توی این شهر کثیف زیر باران دود و غوغای ماشین‌ها، توی محله‌ای فراموش شده و متروک در آخرین اتاق آخرین یادگار زمان انسانیت انسانی تنها کنج اتاق کزکرده و به پنجره چشم دوخته، پنجره‌ای که زمانی  رو به باغی گشوده می‌شد و امروز هم  رو به باغی گشوده می‌شود ولی نه باغ درختان سر به فلک کشیده نه باغ گل‌های خوش بوی یاسمن و نرگس و اقاقیا بلکه باغ ساختمان‌های سر به فلک کشیده و اودکلن‌های خوش بو و ماشین‌های افسانه‌ای. و او همچنان با خود فکر می‌کرد تقریباً روز دوم هم گذشته بود و او هنوز از جایش تکان نخورده بود با فرا رسیدن شب حس سرمایی سوزنده را در استخوان‌هایش حس کرد و با  تمام  وجودش تمام شب آن را تحمل کرده بود.

صبح روز بعد از طلوع خورشید در آن خانه‌های متروک جسد آخرین انسان روی زمین زیر خروارها خروار فراموشی ؛ فراموش شد.

یک آشنا

+از تلاش هایی برای نوسندگی یک آشنا
+به گفته گوگل داک ، باید برای سال 87 بوده باشه!
+ یه قسمت هایی رو حذف کردم
۹۴/۱۱/۱۵ ۱۳ نظر ۶
یک آشنا