امروز داشتم سعی میکرم ، دنباله "داستان عاشقی" رو بنویسم ، چند پاراگراف هم جلو رفتم ، ولی خوشم نیومد ، پاکش کردم !!!
امروز نمیدونم چرا اینقدر بی حوصله و عصبانی ام ؛ نمی دونم براتون پیش اومده که عصبانی باشید از آدمای اطرافتون ؛ از آدم هایی که شما رو فقط بر اساس تصورات خودشون قضاوت می کنند ، و اصلا به این فکر نمی کنن که شرایط شما چی هست ! ، هرچند برام مهم نیست ولی نمی تونم جلو عصانیتم رو در این خصوص بگیرم.
گاهی فکر می کنم ، بر حلاف اونچه فکر میکنم ، آدمای اطرافم رو نمی شناسم
+دیدم بی حوصلم ، طنز داستان اصلا خوب نمیشه ، ادامه داستان رو گذاشتم برای وقتی که حوصلم سرجاش بود.
{فقط تلاشی است برای نوشتن داستان کوتاه}
آره آرش نمیدونم دیگه چکار کنم ، واقعا کلافه شدیم؛ من و مامان که دیگه راهی به ذهنمون نمی رسه!
از بس رفتیم خونه مردم و سوالای جور و واجور جواب دادم ، دیگه به خودم هم شک کردم ، نکنه واقعا مشکلی دارم که هرجا میرم و هر دری رو میزنم به روم بسته میشه والا دیگه نمی دونم چکار کنم ، درمورنده شدم !
مگه تو نمی گفتی کار ساده ای است ، فقط باید بخوای ، خوب من که الان میخوام ، نه من کل خانوادم می خوان ولی چرا نمی شه ، آرش به خدا اگر این بار هم سر کارم گذاشته باشی ، خودت میدونی که سر و کلت با خودمه و نقشه شماره دو صفر هشته!
آرش - دو صفر هشت چه سبکی هست دیگه تا من یادم می آد دو صفر هفت جیمزباند بود
- میخوام قشنگ حساب کار دستت بیاد ، یعنی این که من یه پله از اونم جولو ترم
آرش - آره خنگ خدا ، اگر از اون جولو تر بودی که الان اینجا نبودی و کاسه چه کنم و چه کنم دستت نگرفته بودی
ببین دوباره داری مسخره بازی در می آری ، من الان 25 سالمه و مامان هی داره سرکوفت توء نکبت رو به من میزنه ، میگه این دوستت آرش با این قیافه اش رفته 20 سالگی زن گرفته ، الانم بچش هم سنه و سال تو هست ....
آرش - آخ نره غول چرا می زنی !!! معلومه که عقلت که ناقصه هیچی ، تنتم می خاره ها....
نه نه غلط کردم ، شما اون صندلی رو بزار سر جاش ؛ من توضیح میدم ، ببین خوب من هرچی میکشم از دست تویه دیگه ، اگه تو زود ازدواج نمی کردی که من اینقدر بدبختی رو نکت نداشتم ، هر روز صبح اینقدر جر و بحث نداشتم که ! تاحالا حساب کردم یه 20 جایی رفتم خواستگاری ، دیگه این گل فروشه حسن آقا هست ، متلک میگه بهم ، میگه اینقدر گلی که تو بردی ، میشد کل تهرون رو گل باررون کرد.
آرش - خوب راست میگه بنده خدا ، خدایا روزیش رو قطع نکن...
آخه - من نمیدونم تو رفیق منی یا دشمن من، ببین این اخرین باری که رفتیم خواستگاری ، دختره دو ساعت داشت در مورد شعید مورد علاقش و باید و نباید های مذهبی حرف می زد ، آخرم برگشته میگه فکر نکنی ما از اون خانواده های خشک مذهبی هستیم ها ، منم گفته نه بابا اختیار دارید این چه حرفیه ، شما از اون خشکه مذهبی ها نیستید که شما ، مسلمانی تون مرطوبه ، منعطفه !
آقا این حرف و که زدیم یه بلوایی به پا شد که بیا و ببین ، کم مونده بود که ار خونه بیرونمون کنن ، اگه مامان درایت به خرج نداده بود الان معلوم نمی شد سرنوشتمون چی می شد. اینجا رو می بینی ، جا پاشنه کفشه مامانه !!! میگه تو این حرفا رو از آرش یاد گرفتی اگر نه خودت که اینطوری نبودی
آرش - ببینم مامانت این دخترا رو از کجا پیدا میکنه ؟ ؛ فکر کنم می خواد به زور هم که شده به راه راست هدایتت کنه ، نمی دونه که باید راه راست رو به سمت تو کج کنه ، تو اگه اصلاح بشو بودی الان وضعیت من این نبود. خاک بر سرت ؛ چقدر گفتم هرجا رفتی خواستگاری اصلا حرف نزن ، فقط بگو بله - همینطوره که می فرمایید.
حالا مامان هم قهر کرده میگه: چش بود دختر به این خوبی ، نماز خون ، چادر ، اهل ایمان تقوا ، اصلا من دیگه برای تو خواستگاری نمی رم .
بهش میگم مادر من چرا قهر میکنی ، هرکی که چادری بود که خوب نیست ، یعنی میخوای بگی این همه خانومای مانتویی .... ،
می پره تو حرفم که دوباره نمیخواد فلسفه ببافی که چه و چه و چه ..... ، اصلا اون دختره که معلم ادبیات بود ، چرا اونطوری سنگ رو یخمون کردی ؟!
آخه مادر من برگشته میگه ، این کتابایی که تو کتابخونه است ، نشان دهنده علایق من هست ، تو باید بهشون توجه کنی ، آخه مگه من رفتم خواستگاری کتاباش ؟!
تازه هرچی میگم هی یه خطای نحوی و صرفی و ... می گیره از من ، تازه من که حرف بدی بهش نزدم ، گفتم من هنوز نه شما و نه خدای شمای رو میشناسم ، چه برسه به کتابای کتابخونه شما !!! اصلا خوب شد که نشد.
برگشته میگه اصلا من دیگه واسه تو خواستگاری نمی آم ، تا وقتی که با این آرش می گردی ، تو آدم بشو نیستی ، مگر این که دستم به آرش نرسه - مگه ما عاشق نشدیم و ازدواج نکردیم ، اصلا هروقت خودت کسی رو پیدا کردی ، بگو من بیام خواستگاری ، من که دیگه خسته شدم.
یک آشنا
ادامه دارد....
دیروز سفر بودم و بر خلاف میلم موفق به ارسال پست نشدم !
دیروز خیلی خسته کننده و دوست نداشتنی بود !! همیشه از شهر های شلوغ متنفرم !!
بگذریم ؛
امروز داشتم تاریخ رو نگاه می کردم ، متوجه شدم چه روز جالبی هست امروز ، خودتون دقت کنید ؛ 94/9/4 بله دیگه واقعا تاریخ امروز که جالبه!!
تو بلاگ اعترافات یک درخت نوشته من روی ابرها میخوابم، اگر تو باشی.. نوشته خیلی قشنگی داره که واقعا من رو به حس حال گذشته برد ،
آذر برام پره از خاطره های خوب ؛ خاطره های شاد و شیرین ، روزاهایی که آرام تو پارک قدم میزدم میان برگ های زرد درختان ، تو این روزاها که هوا سرد شده مردم کمتر پارک می آن و پارک یه جور خاصی ساکه و به جز صدای کلاغ ها که واقعا خوب با این حجم از زیبایی ترکیب میشه شنیده نمی شه!! یه حس خیلی خوبی به آدم می ده
با این فکرا تو خودم غرق می شم و آروز میکنم ای کاش بر میگشتم به آذر هفت سال پیش ، وقتی که اولین لبخند رو از تن سرد پارک چیدم !!!
لبخندی داغ که لحظه های زندگی رو برام شیرین کرد.
+ این نقاشی از afremov منو یاد هفت سال پیش مینداره
امروز آذر هم شروع شد و آبان با تمام بی قراری ها و نگرانی هاش تمام شد.
آبان ماه خوبی بود ، ماه دل تنگی ، ماه استرس و کار ، با تمام این پیچیدگی ها اما ، آبان رو دوست دارم نه به اندازه آذر ، آخرین ماه دوست داشتنی پاییز
امروز روز 247ام سال هست - یعنی اولین روز آذر
آذر رو آهنگ پاییز سال بعد از رستاک شروع کردم که میگه
دنیای ما اندازه هم نیست
من خیلی وقته ساکتم سردم
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم...
و شاید امسال همون پاییز سال بعد باشه!
آذرتون پر از لحظه های شاد و سرد
امروز دوست بیانی ما ، از یه قابلیت جدید پرده برداری کردن که برای خیلی ها میتونه مهیج باشه ، و اون قابلیت فوق پیش رفته چیزی نیست جز فهرست دنبال کنندگان ، آدم فکر میکنه که حتما کار خلافی کرده و الان یه عده در تعقیب آدم هستن که باید از دستشون فرار کنه !!{شاید می شد اسم بهتری گذاشت}
ظاهرا این قابلیت قراره به شما حس مهم بودن بده ، مهم از این جهت که چقدر مورد تقدیر و تشویق دیگران هستید. همیشه آدما از ستایش شدن لذت می برن ، ولی به شخصه چندان تمایلی بهش ندارم ، و به جز یه بار که برای کنجکاوی روش کلیک کردم و خوشبختانه با یه خطای سرور مواجه شدم ، دیگر ازش استفاده نخواهم کرد . چه اهمیتی دارد چند نفر تمایل دارند مثل من فکر کنند ، چرا باید اهمیت داشته باشد که چند نفر چک نویس هایم را می خوانند یا تحت تاثیر آن قرار خواهند گرفت .
تنها چیزی که اهمیت دارد ، وجود کلمات و جایی برای حکاکی کلمات مغزم است و نه دیگر هیچ!
با تمام شدن کتاب یک روز دیگر ، برای این که به نقل از یکی از دوستان بی کتاب نمونیم ، و داستانی برای پر کردن فراغت داشته بشیم ، دست به کار جستجو برای انتخاب کتاب جدید شدم
واقعا تو انتخاب کتاب وسواس دارم ، آخه معتقدم که با زمان محدودی که ما برای مطالعه داریم و انبوه آثار هنری ، خوب باید به اینطور وسواسی تو انتخاب داشته باشیم اگر نه دستی دستی باعث میشم از خوندن چند اثر خوب محروم بمانیم ، واسه همین مساله بعد از کلی گشت و گزار و بررسی کتاب های مختلف نتیجه گرفتنم یه کتاب کوچک که بشه تو یه هفته خوندش و واقعا ارزش خونده شدن داشته باشه .
و از اونجایی که جوینده یابنده است ، موفق شدم کتاب "جاناتان مرغ دریایی" که رمانی کوتاه اثر ریچاد باخ هست رو پیدا کنم . کتاب در سال 1970 نوشته شده و راجبه یک مرغ دریایی است که در مورد زندگی و پرواز می آموزد.
دیروز بلاخره این کتاب رو تمام کردم !!
کتاب خوبی بود بر خلاف آنچه پیش بینی می کردم ، از سیر داستانی کتاب خوشم اومد و ماجرای واقعیت پذیری را روایت می کرد .
این کتاب که نوشته میچ آلبوم هست توسط گیتا گرکانی ترجمه شده ، که انصافا ترجمه خوبی هم شده و توسط انتشارات کاروان هم چاپ شده.
البته سعی میکنم ماجرای کتاب رو زیاد باز نکنم ولی خوب داستان کتاب راجبه چیک بنه تو بازیکن نه چندان مشهور بیس بال هست که خیلی زود به دلیل جراحتی که بر میداره از دور مسابقات حرفه ای کنار گذاشته میشه ، بعد از مدتی مادرش فوت می کنه و همین دست مایه ای میشه که چیک به الکل رو بیاره و تو همین گیر و دار همسر و دخترش ازش فاصله می گیرین یا بهتر بگم جدا میشن و تصمیماتی که بعد از این اتفاقات می گیره و تجربیاتی که کسب میکنه ادامه داستان که خیلی هم مهیج هست رو رقم میزنه....
کتاب بخش هایی داشت تحت عنوان "مواقعی که مادرم از من حمایت کرد" و یا "مواقعی که من از مادرم حمایت نکردم" ، این بخش های کتاب واقعا احساسی و عالی بودن و آدم رو به فکر می برد که من چه کرده ام - چگونه با مادرم رفتار کرده ام ؛ در واقع می توان کتاب رو نوعی ادای دین به مادران دانست.
اگر اهل مطالعه هستید توصیه میکنم - این کتاب رو هم بخونید.
قسمت های جالب کتاب:
وقتی با خودتان رفتار زننده ای داشتید ، با هر کس دیگری هم به طرز زننده ای رفتار می کنید ، حتی با کسانی که دوستشان دارید .
عاشق مادرم بودم ، همان طور که همه ی پسرها عاشق مادرانشان هستند . در حالی که قدر آن ها را نمی دانند .
برگشتن به یک چیز سخت تر از آن است که فکر می کنی .
قدر زمان هایی که می توانید با مادرتان بگذرانید بدانید . خودش یک عمر است .
گذراندن یک روز با کسی که دوستش دارید می تواند همه چیز را عوض کند .
و......