{فقط تلاشی است برای نوشتن داستان کوتاه}
آره آرش نمیدونم دیگه چکار کنم ، واقعا کلافه شدیم؛ من و مامان که دیگه راهی به ذهنمون نمی رسه!
از بس رفتیم خونه مردم و سوالای جور و واجور جواب دادم ، دیگه به خودم هم شک کردم ، نکنه واقعا مشکلی دارم که هرجا میرم و هر دری رو میزنم به روم بسته میشه والا دیگه نمی دونم چکار کنم ، درمورنده شدم !
مگه تو نمی گفتی کار ساده ای است ، فقط باید بخوای ، خوب من که الان میخوام ، نه من کل خانوادم می خوان ولی چرا نمی شه ، آرش به خدا اگر این بار هم سر کارم گذاشته باشی ، خودت میدونی که سر و کلت با خودمه و نقشه شماره دو صفر هشته!
آرش - دو صفر هشت چه سبکی هست دیگه تا من یادم می آد دو صفر هفت جیمزباند بود
- میخوام قشنگ حساب کار دستت بیاد ، یعنی این که من یه پله از اونم جولو ترم
آرش - آره خنگ خدا ، اگر از اون جولو تر بودی که الان اینجا نبودی و کاسه چه کنم و چه کنم دستت نگرفته بودی
ببین دوباره داری مسخره بازی در می آری ، من الان 25 سالمه و مامان هی داره سرکوفت توء نکبت رو به من میزنه ، میگه این دوستت آرش با این قیافه اش رفته 20 سالگی زن گرفته ، الانم بچش هم سنه و سال تو هست ....
آرش - آخ نره غول چرا می زنی !!! معلومه که عقلت که ناقصه هیچی ، تنتم می خاره ها....
نه نه غلط کردم ، شما اون صندلی رو بزار سر جاش ؛ من توضیح میدم ، ببین خوب من هرچی میکشم از دست تویه دیگه ، اگه تو زود ازدواج نمی کردی که من اینقدر بدبختی رو نکت نداشتم ، هر روز صبح اینقدر جر و بحث نداشتم که ! تاحالا حساب کردم یه 20 جایی رفتم خواستگاری ، دیگه این گل فروشه حسن آقا هست ، متلک میگه بهم ، میگه اینقدر گلی که تو بردی ، میشد کل تهرون رو گل باررون کرد.
آرش - خوب راست میگه بنده خدا ، خدایا روزیش رو قطع نکن...
آخه - من نمیدونم تو رفیق منی یا دشمن من، ببین این اخرین باری که رفتیم خواستگاری ، دختره دو ساعت داشت در مورد شعید مورد علاقش و باید و نباید های مذهبی حرف می زد ، آخرم برگشته میگه فکر نکنی ما از اون خانواده های خشک مذهبی هستیم ها ، منم گفته نه بابا اختیار دارید این چه حرفیه ، شما از اون خشکه مذهبی ها نیستید که شما ، مسلمانی تون مرطوبه ، منعطفه !
آقا این حرف و که زدیم یه بلوایی به پا شد که بیا و ببین ، کم مونده بود که ار خونه بیرونمون کنن ، اگه مامان درایت به خرج نداده بود الان معلوم نمی شد سرنوشتمون چی می شد. اینجا رو می بینی ، جا پاشنه کفشه مامانه !!! میگه تو این حرفا رو از آرش یاد گرفتی اگر نه خودت که اینطوری نبودی
آرش - ببینم مامانت این دخترا رو از کجا پیدا میکنه ؟ ؛ فکر کنم می خواد به زور هم که شده به راه راست هدایتت کنه ، نمی دونه که باید راه راست رو به سمت تو کج کنه ، تو اگه اصلاح بشو بودی الان وضعیت من این نبود. خاک بر سرت ؛ چقدر گفتم هرجا رفتی خواستگاری اصلا حرف نزن ، فقط بگو بله - همینطوره که می فرمایید.
حالا مامان هم قهر کرده میگه: چش بود دختر به این خوبی ، نماز خون ، چادر ، اهل ایمان تقوا ، اصلا من دیگه برای تو خواستگاری نمی رم .
بهش میگم مادر من چرا قهر میکنی ، هرکی که چادری بود که خوب نیست ، یعنی میخوای بگی این همه خانومای مانتویی .... ،
می پره تو حرفم که دوباره نمیخواد فلسفه ببافی که چه و چه و چه ..... ، اصلا اون دختره که معلم ادبیات بود ، چرا اونطوری سنگ رو یخمون کردی ؟!
آخه مادر من برگشته میگه ، این کتابایی که تو کتابخونه است ، نشان دهنده علایق من هست ، تو باید بهشون توجه کنی ، آخه مگه من رفتم خواستگاری کتاباش ؟!
تازه هرچی میگم هی یه خطای نحوی و صرفی و ... می گیره از من ، تازه من که حرف بدی بهش نزدم ، گفتم من هنوز نه شما و نه خدای شمای رو میشناسم ، چه برسه به کتابای کتابخونه شما !!! اصلا خوب شد که نشد.
برگشته میگه اصلا من دیگه واسه تو خواستگاری نمی آم ، تا وقتی که با این آرش می گردی ، تو آدم بشو نیستی ، مگر این که دستم به آرش نرسه - مگه ما عاشق نشدیم و ازدواج نکردیم ، اصلا هروقت خودت کسی رو پیدا کردی ، بگو من بیام خواستگاری ، من که دیگه خسته شدم.
یک آشنا
ادامه دارد....
اون قسمت خشکه مذهبی خیلی خوب بود D: بقول ترکیه ای ها Sesli güldüm, یعنی صدادار خندیدم... هرچند از وقتی بلاگت رو پیدا کردم دیگه زیاد قطعی اینترنت اذیتم نمیکنه ولی یهو دلم برا دوستای ترکیه ایم تنگ شد :( کی این اینترنت رو وصل می کنن پس؟