چند روزه تو وبلاگ هایی که تحت تعقیب قرارشون دادم ، نقض مالکیت معنوی رو زیاد مورد توجه قرار دادن!!!! ، که هستند آدم هایی که از حاصل تخیل و دست رنج مغز ما به نفع خود سوء استفاده می کنند !
واقعا حق دارند ، شاید فکر می کنید نوشتن یه بلاگ کار ساده ای است ! ، ولی باید به سمع و نظرتون برسونم که اصلا اینطور نیست ، برای نوشتن به مطلب تو بلاگتون اول باید دنبال یه ایده باشید ، بعد فکر کنید که چطور میخواید مطلب مذکور رو شرح بدید و بعد رنج تایپ و ویراستاری اون ایده رو به خودتون بدید ، خوب قطعا کار ساده ای نیست ! بعد یکی بیاد و با چند دکمه ناقابل کل زحمات شما رو به چشم بر هم زدنی ؛ تازه اونم بدون بردن نامی از شما به اسم خودش جای دیگری منتشر کنه !
خوب این مساله دقیقا معادل دزدی هست. و واقعا افرادی که این کار رو میکنن قطعا از روی جهل و نادانی دست به این کار می زنند و شاید خیلی محدود باشند افرادی که از روی غرض دست به این کار می زنند.
اینجا جا داره یه نکته ای رو عرض کنم ، اونایی که قربانی این حرکت ناجوان مردانه شده اند ، قطعا تلخی بی حد این کار رو درک کردن و میدونن که دست رنج کار چند ساعته رو به سادگی به یغما بردن چقدر دردناکه ، حالا فکر کنید خود ما وقتی دست رنج چند ماهه و چند ساله ی یک نفر که نه یک تیم رو به همین صورت به یغما می بریم اونها چه حسی پیدا میکنن !
وقتی که آلبوم فلان خواننده رو از اینترنت دانلود می کنیم یا از دوستمون می گیریم ، وقتی فلان سریال یا فلان فیلم رو از اینترنت ، دوست یا فامیل (هر راهی یه جز خرید قانونی اثر) می گیریم ، کار ما هم مثل همین هایی است که ازشون ضربه خوردیم !!
پس ای کاش ما هم کمی رفتارمون رو اصلاح کنیم !
تازه کارت پروازم رو گرفته بودم و وارد سالت انتظار پرواز شدم ، داشتم دنبال جای مناسب برای نشستن می گشتم که یه صندلی چهار نفره انتهای سالن مشرف به باند پرواز نظرم رو جلب کرد ، فقط دو نفر روی اون نشسته بودن ، یه آقای مسن یه طرف و یه خانوم میانسال مدرن (از این تیپ آدم هایی که سعی میکنن در هر شرایطی جوان باشن) که داشت با تلفنش صحبت می کرد طرف دیگه بود ، دیدم جای نسبتا خوبی هست ، رفتم روی همون صندلی نشستم ، کوله پشتیم رو گذاشتم رو پاهام و کتابم رو از توش در آوردم و مشغول مطالعه شدم ، بیشتر اوقات عادت دارم جایی که قراره بیش از 10 دقیقه معطل بشم ، شروع میکنم به مطالعه و خدا رو شکر کتاب ناتمام هم همراهم بود .
عادت دارم وقتی به یه پاراگراف از کتاب میرسم که سعی کرده معنای عمیقی رو منتقل کنه ، کتاب رو می بندم و به اون پاراگراف فکر میکنم ، در این حالت به نقطه ای خیره میشم !
مشغول مطالعه بودم و اون خانوم میان سال در حال مکالمه ... ، به گوشم خورد که آره این بغل دستی ( من رو می گفت) از اون مونگول هاست ؛ کنجکاو شدم بدونم چی میگه ، همیشه برام جالب بوده که بدونم بقیه چی در موردم چی فکر میکنن و نظرشون رو راجبه خودم بدونم و یه نفر رو پیدا کرده بودم که داشت این کار رو می کرد ، هرچند ناخوشایند.
- طرف از این مونگول هاست که به یه نقطه خیره میشن ؛ نمیدونم به حرفام گوش میکنه یا نه، هیچی نمیگه ، تازه یه کتابم دستش گرفته ، مثلا من خیلی اهل مطالعه ام ، هی کتاب رو می بنده و زاغ سیاه بقیه رو چوب میزنه ، بدبخت فقط یه کوله پشتی از ریخت افتاده داره ، خودشم همیچین ریخت درست حسابیی نداره ، نمی دونم چطور راهش دادن که بیاد سوار هواپیما بشه ، آره دیشب قبل از شام رفتم دوش گرفتم و....
می خواستم بگم ، بیچاره - آخه تو که آریش که نه خودت رو گریم کردی و... ، بعد با خودم فکر کردم چقدر جالب ، چه زود از قضاوت دیگران در مورد خودمون به خشم می آییم
بلند شدم و کولم رو دستم گرفتم و یه لبخند بهش زدم و رفتم اونطرف سالن نشستم.
+ جالبه فکر نمی کردم مونگول به نظرم بیام :-)
{فقط تلاشی است برای نوشتن داستان کوتاه}
ببینم آرش ، تو چطور اینقدر زود ازدواج کردی اونم وقتی دانشجو بودی و نه کار درست حسابی داشتی نه خونه و سرمایه ؟ ، الان من هم کار دارم هم خونه ، واسه خودم مدیر عامل شدم ولی همچنان دارم از این خونه به اون خونه!!!
آرش که از این ماجرا خندش گرفته و سعی می کنه جدی باشه ، گلوش رو صاف می کنه و میگه
- تو با این شرکت و رفت و آدمی که برای خودت درست کردی ، میخوای زن بگیری چکار ؟ ، تو که تو شرکت زندگی می کنی ؛ اصلا من می شناسم تو رو ، تو از سر حسادت با من میخوای دختر مردم رو بد بخت کنی و من واقعا خوشحالم که تا حالا موفق نشدی!
خودکارم رو پرت می کنم طرفش و میگم ببند اون نیشت رو ، چرا اینقدر لودگی در میآری ؟
آخه من رو باش اومدم از کی راهنمایی میخوام ، پاشو ، پاشو ؛ اصلا من جلسه دارم الان
پاشو می ندازه رو پاش و نسکافه رو ناتمام میزاره رو میز و خیلی جدی تو چشمام خیره میشه !
یه لحظه شک میکنم این همون آرش چند لحظه قبل باشه ، تا حالا اینقدر جدی ندیده بودمش ، خیلی خشک و خارج از هرگونه طنزی ازم سوال میکنه : زن می خوای بگیری واسه چی ؟
به سخته خودم رو جمع و جور میکنم و سعی میکنم نشون ندم که یکه خوردم ، آخه آرش خیلی آدم شوخی هست و همیشه حرفاش رو در لفافه طنز بیان می کنه ولی این بار نمی دونم چش شده ، چرا اینطوری حرف می زنه !
نمی دونم براتون پیش اومده که تو یه لحظه آدمی رو که فکر می کنید می شناسیدش ، براتون غریبه می شه.
حس میکنم گیج شدم ، تاحالا بهش فکر نکرده بودم - همیشه تسلیم مامان و اصرارش شده بودم ، اینقدر تسلیم که فکر میکرم این دقیقا همون خواست من هست ، حالا با این سوال به خودم اومدم و می بینم که واقعا جوابی براش ندارم.
کمی خودم رو جمع و جور می کنم تا میام بگم مامان میگه ، حرفم رو قطع میکنه و با جدیت تمام میگه
- یعنی واسه خاطر مامانه که می خوای زن بگیری یا واسه حرف این و اون ؟
تو چشماش نگاه میکنم، یه جور عصبانیت خاصی رو تو نگاهش حس میکنم ، عرق سردی رو پیشونیم حس میکنم که ادامه میده
- میدونی چزا تا حالا موفق نشدی اون شخص مناسبت رو پیدا کنی ؟ چرا هرجا رفتی یا بیرونت کردن یا خودت دیگه برنگشتی ؟
خیلی سعی میکنم که متوجه درماندگی درونیم نشه ، ولی این آرش خیلی حواس جمع هست و شک دارم تا حالا متوجه نشده باشه ، با این حال تلاش خودم رو می کنم و میگم خوب حتما خوشمون نیومده یا خوششون نیومده دیگه ؛ خیلی بلند میزنه زیر خنده و میگه :
- وقتی میگم خنگی ، واسه همین کاراته ، همین حرفاته ، خوب آخه خنگ خدا - چطور ممکنه که دو یه جلسه دو سه ساعته کسی از تو خوشش بیاد یا تو از کسی خوشت بیاد ، توی خنگ اگه بخوای یه موبایل واسه خودت بخری تا من رو از سوال کردن کچل نکنی و اینترنت رو زیر و رو نکنی ، موبایل رو انتخاب نمیکنی ، حالا چطور میخوای تو دو ساعت از کسی خوشت بیاد رو متوجه نمی شم ؛
ببین تو داری مسیر دوست داشتن رو برعکس میری .
یک آشنا
ادامه دارد ....
هر سال پاییز ؛ واقعا برام خاطره سازه !!!
شمام گوش کنید ، حتما خوشتون میآد
{فقط تلاشی است برای نوشتن داستان کوتاه}
آره آرش نمیدونم دیگه چکار کنم ، واقعا کلافه شدیم؛ من و مامان که دیگه راهی به ذهنمون نمی رسه!
از بس رفتیم خونه مردم و سوالای جور و واجور جواب دادم ، دیگه به خودم هم شک کردم ، نکنه واقعا مشکلی دارم که هرجا میرم و هر دری رو میزنم به روم بسته میشه والا دیگه نمی دونم چکار کنم ، درمورنده شدم !
مگه تو نمی گفتی کار ساده ای است ، فقط باید بخوای ، خوب من که الان میخوام ، نه من کل خانوادم می خوان ولی چرا نمی شه ، آرش به خدا اگر این بار هم سر کارم گذاشته باشی ، خودت میدونی که سر و کلت با خودمه و نقشه شماره دو صفر هشته!
آرش - دو صفر هشت چه سبکی هست دیگه تا من یادم می آد دو صفر هفت جیمزباند بود
- میخوام قشنگ حساب کار دستت بیاد ، یعنی این که من یه پله از اونم جولو ترم
آرش - آره خنگ خدا ، اگر از اون جولو تر بودی که الان اینجا نبودی و کاسه چه کنم و چه کنم دستت نگرفته بودی
ببین دوباره داری مسخره بازی در می آری ، من الان 25 سالمه و مامان هی داره سرکوفت توء نکبت رو به من میزنه ، میگه این دوستت آرش با این قیافه اش رفته 20 سالگی زن گرفته ، الانم بچش هم سنه و سال تو هست ....
آرش - آخ نره غول چرا می زنی !!! معلومه که عقلت که ناقصه هیچی ، تنتم می خاره ها....
نه نه غلط کردم ، شما اون صندلی رو بزار سر جاش ؛ من توضیح میدم ، ببین خوب من هرچی میکشم از دست تویه دیگه ، اگه تو زود ازدواج نمی کردی که من اینقدر بدبختی رو نکت نداشتم ، هر روز صبح اینقدر جر و بحث نداشتم که ! تاحالا حساب کردم یه 20 جایی رفتم خواستگاری ، دیگه این گل فروشه حسن آقا هست ، متلک میگه بهم ، میگه اینقدر گلی که تو بردی ، میشد کل تهرون رو گل باررون کرد.
آرش - خوب راست میگه بنده خدا ، خدایا روزیش رو قطع نکن...
آخه - من نمیدونم تو رفیق منی یا دشمن من، ببین این اخرین باری که رفتیم خواستگاری ، دختره دو ساعت داشت در مورد شعید مورد علاقش و باید و نباید های مذهبی حرف می زد ، آخرم برگشته میگه فکر نکنی ما از اون خانواده های خشک مذهبی هستیم ها ، منم گفته نه بابا اختیار دارید این چه حرفیه ، شما از اون خشکه مذهبی ها نیستید که شما ، مسلمانی تون مرطوبه ، منعطفه !
آقا این حرف و که زدیم یه بلوایی به پا شد که بیا و ببین ، کم مونده بود که ار خونه بیرونمون کنن ، اگه مامان درایت به خرج نداده بود الان معلوم نمی شد سرنوشتمون چی می شد. اینجا رو می بینی ، جا پاشنه کفشه مامانه !!! میگه تو این حرفا رو از آرش یاد گرفتی اگر نه خودت که اینطوری نبودی
آرش - ببینم مامانت این دخترا رو از کجا پیدا میکنه ؟ ؛ فکر کنم می خواد به زور هم که شده به راه راست هدایتت کنه ، نمی دونه که باید راه راست رو به سمت تو کج کنه ، تو اگه اصلاح بشو بودی الان وضعیت من این نبود. خاک بر سرت ؛ چقدر گفتم هرجا رفتی خواستگاری اصلا حرف نزن ، فقط بگو بله - همینطوره که می فرمایید.
حالا مامان هم قهر کرده میگه: چش بود دختر به این خوبی ، نماز خون ، چادر ، اهل ایمان تقوا ، اصلا من دیگه برای تو خواستگاری نمی رم .
بهش میگم مادر من چرا قهر میکنی ، هرکی که چادری بود که خوب نیست ، یعنی میخوای بگی این همه خانومای مانتویی .... ،
می پره تو حرفم که دوباره نمیخواد فلسفه ببافی که چه و چه و چه ..... ، اصلا اون دختره که معلم ادبیات بود ، چرا اونطوری سنگ رو یخمون کردی ؟!
آخه مادر من برگشته میگه ، این کتابایی که تو کتابخونه است ، نشان دهنده علایق من هست ، تو باید بهشون توجه کنی ، آخه مگه من رفتم خواستگاری کتاباش ؟!
تازه هرچی میگم هی یه خطای نحوی و صرفی و ... می گیره از من ، تازه من که حرف بدی بهش نزدم ، گفتم من هنوز نه شما و نه خدای شمای رو میشناسم ، چه برسه به کتابای کتابخونه شما !!! اصلا خوب شد که نشد.
برگشته میگه اصلا من دیگه واسه تو خواستگاری نمی آم ، تا وقتی که با این آرش می گردی ، تو آدم بشو نیستی ، مگر این که دستم به آرش نرسه - مگه ما عاشق نشدیم و ازدواج نکردیم ، اصلا هروقت خودت کسی رو پیدا کردی ، بگو من بیام خواستگاری ، من که دیگه خسته شدم.
یک آشنا
ادامه دارد....
دیروز سفر بودم و بر خلاف میلم موفق به ارسال پست نشدم !
دیروز خیلی خسته کننده و دوست نداشتنی بود !! همیشه از شهر های شلوغ متنفرم !!
بگذریم ؛
امروز داشتم تاریخ رو نگاه می کردم ، متوجه شدم چه روز جالبی هست امروز ، خودتون دقت کنید ؛ 94/9/4 بله دیگه واقعا تاریخ امروز که جالبه!!
تو بلاگ اعترافات یک درخت نوشته من روی ابرها میخوابم، اگر تو باشی.. نوشته خیلی قشنگی داره که واقعا من رو به حس حال گذشته برد ،
آذر برام پره از خاطره های خوب ؛ خاطره های شاد و شیرین ، روزاهایی که آرام تو پارک قدم میزدم میان برگ های زرد درختان ، تو این روزاها که هوا سرد شده مردم کمتر پارک می آن و پارک یه جور خاصی ساکه و به جز صدای کلاغ ها که واقعا خوب با این حجم از زیبایی ترکیب میشه شنیده نمی شه!! یه حس خیلی خوبی به آدم می ده
با این فکرا تو خودم غرق می شم و آروز میکنم ای کاش بر میگشتم به آذر هفت سال پیش ، وقتی که اولین لبخند رو از تن سرد پارک چیدم !!!
لبخندی داغ که لحظه های زندگی رو برام شیرین کرد.
+ این نقاشی از afremov منو یاد هفت سال پیش مینداره
پسر غرق در فیسبوک ، پست می گذارد : "خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گرددبه سلامتی هرچی پدره . ."
پستش توسط مهرداد ، ترنم ، ترانه ، پارسا و الهام لایک خورده و کامنت داشته ، ساعت 6 بعد ازظهر پدر به خانه بر می گردد :
+ کامران بابا ، یه لیوان آب بده دست بابا
- {با صدای نسبتا بلند} اَاَه - این باز اومد خونه ، خودت برو بخور
+ پدر ساکت و خسته به سمت یخچال می رود.
مادر از ساعت 5 که برای نماز بیدار شده ، دیگه نشده بخوابه ، داری کارای خونه رو انجام میده ، تازه از خرید برگشته و شروع میکنه به نظافت خانه
آهو داره با گوشی تو لاین پست میزاره که : " مادر ها فرشته اند ... و سیصد و شصت و پنج روز سال ، روز فرشته هاست؛" ، این پست آهو صدها لایک دریافت می کنید. مادر با جارو وارد اتاق آهو می شود ؛
- {با صدای نسبتا بلند} چند بار گفتم قبل از اینکه بیای تو اتاقم در بزن!!
+ الان تمام میشه آهو جان ، پاشو یه چیزی بردار بخور
- نمیخوام ، صدای اینم خفش کن
مادر با جارو رو خاموش می کنه و از اتاق خارج میشه تا با برای آهو میوه بیاره
به جای اینکه سعی کنیم در دنیای مجازی آدم بهتری باشیم ، سعی کنیم در برخورد با آدم های واقعی زندگیمان مهربان تر باشیم.
یک آشنا
امروز آذر هم شروع شد و آبان با تمام بی قراری ها و نگرانی هاش تمام شد.
آبان ماه خوبی بود ، ماه دل تنگی ، ماه استرس و کار ، با تمام این پیچیدگی ها اما ، آبان رو دوست دارم نه به اندازه آذر ، آخرین ماه دوست داشتنی پاییز
امروز روز 247ام سال هست - یعنی اولین روز آذر
آذر رو آهنگ پاییز سال بعد از رستاک شروع کردم که میگه
دنیای ما اندازه هم نیست
من خیلی وقته ساکتم سردم
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم...
و شاید امسال همون پاییز سال بعد باشه!
آذرتون پر از لحظه های شاد و سرد