تازه کارت پروازم رو گرفته بودم و وارد سالت انتظار پرواز شدم ، داشتم دنبال جای مناسب برای نشستن می گشتم که یه صندلی چهار نفره انتهای سالن مشرف به باند پرواز نظرم رو جلب کرد ، فقط دو نفر روی اون نشسته بودن ، یه آقای مسن یه طرف و یه خانوم میانسال مدرن (از این تیپ آدم هایی که سعی میکنن در هر شرایطی جوان باشن) که داشت با تلفنش صحبت می کرد طرف دیگه بود ، دیدم جای نسبتا خوبی هست ، رفتم روی همون صندلی نشستم ، کوله پشتیم رو گذاشتم رو پاهام و کتابم رو از توش در آوردم و مشغول مطالعه شدم ، بیشتر اوقات عادت دارم جایی که قراره بیش از 10 دقیقه معطل بشم ، شروع میکنم به مطالعه و خدا رو شکر کتاب ناتمام هم همراهم بود .
عادت دارم وقتی به یه پاراگراف از کتاب میرسم که سعی کرده معنای عمیقی رو منتقل کنه ، کتاب رو می بندم و به اون پاراگراف فکر میکنم ، در این حالت به نقطه ای خیره میشم !
مشغول مطالعه بودم و اون خانوم میان سال در حال مکالمه ... ، به گوشم خورد که آره این بغل دستی ( من رو می گفت) از اون مونگول هاست ؛ کنجکاو شدم بدونم چی میگه ، همیشه برام جالب بوده که بدونم بقیه چی در موردم چی فکر میکنن و نظرشون رو راجبه خودم بدونم و یه نفر رو پیدا کرده بودم که داشت این کار رو می کرد ، هرچند ناخوشایند.
- طرف از این مونگول هاست که به یه نقطه خیره میشن ؛ نمیدونم به حرفام گوش میکنه یا نه، هیچی نمیگه ، تازه یه کتابم دستش گرفته ، مثلا من خیلی اهل مطالعه ام ، هی کتاب رو می بنده و زاغ سیاه بقیه رو چوب میزنه ، بدبخت فقط یه کوله پشتی از ریخت افتاده داره ، خودشم همیچین ریخت درست حسابیی نداره ، نمی دونم چطور راهش دادن که بیاد سوار هواپیما بشه ، آره دیشب قبل از شام رفتم دوش گرفتم و....
می خواستم بگم ، بیچاره - آخه تو که آریش که نه خودت رو گریم کردی و... ، بعد با خودم فکر کردم چقدر جالب ، چه زود از قضاوت دیگران در مورد خودمون به خشم می آییم
بلند شدم و کولم رو دستم گرفتم و یه لبخند بهش زدم و رفتم اونطرف سالن نشستم.
+ جالبه فکر نمی کردم مونگول به نظرم بیام :-)
خیلی جالب بود، منم عاشق اینم که بدونم بقیه در موردم واقعا چی فکر می کنند، ولی رفتار تو خیلی خوب بوده، من بودم واقعا عین منگل ها وانمود می کردم نشنیدم، صرفا به مطالعه ادامه می دادم D: نمیدونم با لبخند زدنت و رفتنت اون زن بیشتر به عقیده خودش پی برده یا از خجالت آب شده؟ فکر کنم مورد اول درست باشه! چون مغز اینجور آدما یجورایی متشکل از استخوان هست، معمولا مغز و ذهن ما آدم ها باید منعطف باشه ولی بعضی آدما انگار مثل روبات یه برنامه ای ذهنشون دادی و تا آخر بر اساس اون فکر می کنن و زندگی می کنن، من به اینا میگم مغز استخوانی (مغز استخوان نه ها، مغزی که استخوانی شده است (^---^) )