امروز داشتم سعی میکرم ، دنباله "داستان عاشقی" رو بنویسم ، چند پاراگراف هم جلو رفتم ، ولی خوشم نیومد ، پاکش کردم !!!
امروز نمیدونم چرا اینقدر بی حوصله و عصبانی ام ؛ نمی دونم براتون پیش اومده که عصبانی باشید از آدمای اطرافتون ؛ از آدم هایی که شما رو فقط بر اساس تصورات خودشون قضاوت می کنند ، و اصلا به این فکر نمی کنن که شرایط شما چی هست ! ، هرچند برام مهم نیست ولی نمی تونم جلو عصانیتم رو در این خصوص بگیرم.
گاهی فکر می کنم ، بر حلاف اونچه فکر میکنم ، آدمای اطرافم رو نمی شناسم
+دیدم بی حوصلم ، طنز داستان اصلا خوب نمیشه ، ادامه داستان رو گذاشتم برای وقتی که حوصلم سرجاش بود.
تازه کارت پروازم رو گرفته بودم و وارد سالت انتظار پرواز شدم ، داشتم دنبال جای مناسب برای نشستن می گشتم که یه صندلی چهار نفره انتهای سالن مشرف به باند پرواز نظرم رو جلب کرد ، فقط دو نفر روی اون نشسته بودن ، یه آقای مسن یه طرف و یه خانوم میانسال مدرن (از این تیپ آدم هایی که سعی میکنن در هر شرایطی جوان باشن) که داشت با تلفنش صحبت می کرد طرف دیگه بود ، دیدم جای نسبتا خوبی هست ، رفتم روی همون صندلی نشستم ، کوله پشتیم رو گذاشتم رو پاهام و کتابم رو از توش در آوردم و مشغول مطالعه شدم ، بیشتر اوقات عادت دارم جایی که قراره بیش از 10 دقیقه معطل بشم ، شروع میکنم به مطالعه و خدا رو شکر کتاب ناتمام هم همراهم بود .
عادت دارم وقتی به یه پاراگراف از کتاب میرسم که سعی کرده معنای عمیقی رو منتقل کنه ، کتاب رو می بندم و به اون پاراگراف فکر میکنم ، در این حالت به نقطه ای خیره میشم !
مشغول مطالعه بودم و اون خانوم میان سال در حال مکالمه ... ، به گوشم خورد که آره این بغل دستی ( من رو می گفت) از اون مونگول هاست ؛ کنجکاو شدم بدونم چی میگه ، همیشه برام جالب بوده که بدونم بقیه چی در موردم چی فکر میکنن و نظرشون رو راجبه خودم بدونم و یه نفر رو پیدا کرده بودم که داشت این کار رو می کرد ، هرچند ناخوشایند.
- طرف از این مونگول هاست که به یه نقطه خیره میشن ؛ نمیدونم به حرفام گوش میکنه یا نه، هیچی نمیگه ، تازه یه کتابم دستش گرفته ، مثلا من خیلی اهل مطالعه ام ، هی کتاب رو می بنده و زاغ سیاه بقیه رو چوب میزنه ، بدبخت فقط یه کوله پشتی از ریخت افتاده داره ، خودشم همیچین ریخت درست حسابیی نداره ، نمی دونم چطور راهش دادن که بیاد سوار هواپیما بشه ، آره دیشب قبل از شام رفتم دوش گرفتم و....
می خواستم بگم ، بیچاره - آخه تو که آریش که نه خودت رو گریم کردی و... ، بعد با خودم فکر کردم چقدر جالب ، چه زود از قضاوت دیگران در مورد خودمون به خشم می آییم
بلند شدم و کولم رو دستم گرفتم و یه لبخند بهش زدم و رفتم اونطرف سالن نشستم.
+ جالبه فکر نمی کردم مونگول به نظرم بیام :-)