+ حالم بهتره ، از لاک تنهایی خودم اومدم بیرون - یکم اخترفیزیک خوندم !!!!
+ متن رو تا آخر بخونید و بگید چقدر میتونید زنده بمونید ؟
طوفان خورشیدی یا طوفان مغناطیسی به هر پدیده ی انفجاری در جو خورشید اطلاق می شود که باعث آزاد شدن انرژی زیادی از سطح آن می شود. معمولا ما آن را حس نمی کنیم ، چراکه توسط میدان مغناطیسی زمین دفع میشود ، مطابق عکس زیر:
تا اینجای قضیه که یه واقعیت علمی هست ، داشتم فکر می کردم اگر روزی یه طوفان خورشیدی خیلی بزرگ به سمت زمین بیاد که میدان مغناطیسی زمین قادر به مهار آن نباشد ، و فرض بگیریم که نسل موجودات زنده از این طوفان جان سالم به در ببرند ، دستگاه های الکترونیکی همه از کار خواهند افتاد. ژنراتور ها ، کامپیوتر ها ، موبایل ها ، رادیو ها و.... هر چیزی که با برق کار میکنید {این اتفاق به دلیل electromagnetic pulse حاصل از این قضیه رخ خواهد داد}
آنگاه - انسان موجودی است بسیار آسیب پذیر ، خودتان رو فرض کنید ، چقدر مهارت بقاء دارید ، آیا میتوانید بدون دسترسی به اینترنت ، آتش بیفروزید که با گرمای آن خود را زنده دارید ؟
آیا میتوانید غذای خود را تامین کنید ، شکار کنید ، فکر میکنید مهارتی دارید که در جهان جدید بتوانید به بقاء خود ادامه دهید؟
فرض کنید یک مزرعه گندم پیدا میکنید ، آیا قادر به برداشت آن هستید ؟ ، یا این که چگونه دانه های گندم را از ساقه آن جدا میکنیم ؟
داشتم فکر می کردم چقدر دهشت ناکه که مهارت های اولیه بقا رو به کلی فراموش کردیم
شما فکر میکنید در چنین جهانی ، چقدر قادر به زندگی هستید ؟؟؟
در کل عالم کائنات
بدتر از ناخوشی احوال
نگاه ترحم انگیز مردم شهر است.
یک آشنا
+ شاید به اندازه من هیچکس این مهم را نفهمد.
گاهی فلسفه میخونم ، فکر میکنم هرکسی باید گاهی فلسفه بخونه ، دید آدم رو نسبت به خیلی چیزا باز میکنه {البته بماند که خیلی هاش رو متوجه نمیشم} .
داشتم یکی از آثار مارکی دوساد {اصلا سادیسم از فامیل این یارو اومده ، یه فیلسوف قرن 18 هست اهل فرانسه} می خوندم ، به تکه جالبی برخورد کردم ، که اینجا دقیقا بدون دخل و تصرف قرارش میدم ؛ این که اینو قبول داشته باشم یا نه ، بماند!! - مهم اینه که شما چه برداشتی داشته باشید.
ماجرا از این قراره که یه نفر در حال مرگ هست ، کشیشی بر سر بالیت اون حاضر میشه و سعی میکنه ... {سه نقطه یعنی بخونی متوجه میشی }
ولی مرد جواب هایی میده که کشیش جوابی براش نداره.
کشیش : پس اینطوری ھمه چیز در جهان ضروری است؟
مرد محتضر : البته
کشیش : اما اگر ھمه چیز ضروری است پس باید در ھمه چیز نظم وجود داشته باشد ؟
مرد محتضر : کی گفته که نیست؟
کشیش : اما چه کسی یا چه چیزی قادر به ایجاد چنین نظمی است اگر دست ی قادر، متعال وفوق طبیعی نداشته باشد؟
مرد محتضر : آیا باروت وقتی با یک کبریت روشن شود ، به ضرورت منفجر می شود؟
کشیش : بله
مرد محتضر : در این امر دانایی و ھوش کجاست؟
کشیش : جایی نیست.
مرد محتضر : پس می بینی امکان دارد چیزھایی ضرور ی باشند اما آگاھانه ساخته نشده باشند. پس ممکن است که ھمه چیز از یک علت اولیه ناشی شده باشد اما در آن علت ھیچ عقل یا خردی نباشد.
کشیش : چه نتیجه ای می خواھی بگیری؟
مرد محتضر:می خواھم به تو ثابت کنم که ھمه چیز می تواند به ھمان سادگی که ھست و می بینی باشد ، بدون آنکه وجود آن معلول علتی معقول و خردمند باشد. علل طبیعت می بایست علل طبیعی داشته باشند ، بدون آنکه ھستی نیازی به خاستگاه غیرطبیعی مانند خدای تو داشته باشد و ھمانطور که دیده ام کسی که وجود خودش نیاز به توضیح داشته باشد نمی تواند توضیح دھنده ی بقیه ی چیزھا باشد ، بنابراین معلوم می شود که خدا ھیچ ھدف مفیدی نداشته و وجودش اقتضا یی ندارد. ھر امر محتملی که وجودش اقتضا یی ندارد بی دلیل است و آنچه بی دلیل باشد مانند عدم و نیستی است . پس برا ی اینکه خود را متقاعد سازم که خدا یک توھّم است ، جز اینکه برای شناخت مشخص من ھیچ ھدف مفیدی ندارد نیاز به استدلال دیگری نیست.
.....
کشیش : اما تو آزادی که انتخاب کنی.
مرد محتضر : ھستم اما مطابق تصور تو که این اختیار را توسط خرد بررسی نکرده است آموزه ی اراده ی آزاد تنھا برای این ابداع شده تا بتواند اصل مرحمت خداوندی را تعبیه کند تا پیش فرضیات دروغین شما را معتبر سازد . آیا انسان زنده ای وجود دارد که چوب دار را کنار جرمش ببیند و با اراده مرتکب جرمی شود که آزاد بود مرتکب آن نشود. ما توسط قدرت ی مقاومت ناپذ یر وادار می شویم وھرگز برای یک لحظه مشخص در موقعیتی نیستیم که در مسیر دیگری به جزسراشیبی که پای ما در آن نھاده شده حرکت کنیم. ھیچ عمل نیکی نیست تا کسانی را که محکوم به پایان طبیعت اند نجات دھد و ھیچ جرمی نیست که برا ی اھداف طبیعی لازم نباشد.
سلطه ی طبیعت دقیقا در توازن کامل بین نیکی و گناه نھفته است. اما آیا می توانی گناھکارباشی وقتی در جھتی که او تو را ھل می دھد حرکت می کنی؟ نه گناھکارتر از زنبوری که پوست تو را نیش می زند.
{داستان نیست ، قصه ام نیست ، واقعیته}
تازه هوا تاریک شده بود ، چتر نداشتم ، برای این که کمتر خیس بشم ، سعی میکردم از گوشه پیاده رو حرکت کنم ، با چند نفری برخورد کردم ، بلاخره رسیدم
با عجله پله ها رو بالا رفتم و درب شیشه ای رو باز کردم ، شلوغ بود ، مثل همیشه تو فصل های پاییزی داروخانه ها پر میشن از آدمای جور واجور - فقیر ، پولدار ، زن ، مرد ؛ خوبی پاییز اینه که با همه مثل هم رفتار میکنه ، براش فرق نمی کنه پول داری یا نه ، سرما میخوری !!!
دفترچه رو تحویل دادم ، و از اونجایی که میدونستم ، تا آماده شدن دارو ها یه مقدار معطل میشم ، نگاهی به صندلی های موجود انداختم ، تقریبا همه پر بودن ، رفتم گوشه ای که کمتر در مسیر رفت و آمد باشم ایستادم ، مبهوت آدمایی شده بودم که می آمدند و می رفتند ، به ناگاه صدایی توجه ام رو جلب کرد :
- خانم ؛ تورو خدا - خواهش میکنم
+ گفتم که باید مسوول داروخانه باشه - من نمیتونم کاری کنم
- خانم طفلی گناه داره ، الانشم داره بی قرار میکنه
برگشتم ، خانمی رو دیدم که بچه ای رو بغل کرده بود و مدار زیر چادرش قایمش می کرد ، مدام تکنوش میداد که بچه ساکت بمونه ، داشت با یکی از متصدی های داروخانه حرف میزد .
نمیدونم چرا ناخداگاه ، توجه ام به حرفاشون جلب شده بود ، خانم چادی ادامه داد که
- به خدا فردا می آیم با متصدی صحبت میکنم
+{با لحن سرد} گفتم که خانوم خواهش نکنید ، من نمیتونم کاری کنم ، من فقط یه فروشنده ام
- به خدا از صب چیزی نخورده ، خانوم جان عزیزانت ، من گدا نیستم .....
+گفتم که از من کاری بر نمی آد - اینجا که خیریه نیست {و رفت}
اشک تو چشمش حلقه زد - صداش بغض کرد - صدای گریه بچه بلند شد.
تازه متوجه شده بودم ، شیر خشک میخواست ، پول نداشت ، داشت به متصدی التماس می کرد!!
پاهام شل شد ، منم بغض گرفت ؛ کیه که حال یه مادر رو نفهمه ....
کمی تردید داشتم ، نمی خواستم شرمگین بشه ، ولی طاقت نیاوردم ، رفتم به سمتش ، گفتم خانوم ، چیزی شده ؟
برگشت سمت من ، داشت گریه میکرد !
- نه چیزی نشده !
صدای گریه بچه بلند تر شده بود ، داشت تند تر تکونش می داد ، گفتم من یه شیر خشک دارم که زیادیه ، میدمش یه شما {قبلا از اینکه برم سمتش گرفته بودم}
یه نگاهی به من انداخت ، یه نگاه به شیر خشک ، خشکش زده بود ، مات مونده بود ، سرخ شد.
گفت :
- خدا خیرت بده ، اجرت با علی اصغر!!! شماره کارتتون رو بدید فردا پول دستم می آد
گفتم لازم نیست ، دعام کنید. شیر خشک رو گرفت زیر چادرش مخفی کرد ، با عجله مجددا تشکر کرد و رفت !!!!
کارت همراهم نبود ، تقریبا پولی هم نداشتم ، دفترچه ام رو پس گرفتم ، پیاده تا خونه رفتم ، و با خودم فکر می کردم - چطور اون خانوم متصدی داروخانه ، حاضر نشد کمکش کنه ؟!
+ خدایا هیچ مادری ، دردکشیدن بچه هاشو نبینه ؛ هیچی سخت تر از این نیست.
+ اعصابم داغونه ، من احمق چرا فراموش کردم شماره تلفنی چیزی ازش بگیرم !!
+ عصبانی ام از اون متصدی چرا اینطور برخورد کرد!
+عصبانی ام از آدما که کمک کردن به هم رو فراموش کردن.
قالب تقریبا قبلی وبلاگ یه سری مشکلات داشت ، مثلا این که تو مرورگر فایرفاکس نوشته ها خوانا نبود ، این که آواتار دوستان توی کامنت ها نمایش داده نمی شد.
پلاک هفت هم هی پست های خوب و قشنگ در مورد دیزاین و مسایل مروبطه می گذاره ، خلاصه امروز ترغیب شدم این کار رو هم یه امتحانی بکنم ، اولین کاری که باید بکنید اینه که یاد بگیرد معنی این خط های درهم و برهم تو قسمت قالب بلاگ چی هست و چکار میکنه !
مام که کلا از مرحله پرت ، پس برای یادگیری یه سایت عالی نیاز بود که پیداش کردم :
خلاصه قسمت نظرات رو کلا متحول کردم - باید که همین بلا رو به سر دیگر قسمت ها بیارم :-)
نظرات همچین چیزی بود :
{فقط تلاشی است برای نوشتن داستان کوتاه}
+برای مشاهده دیگر قسمت ها بر روی {این لینک کلیک} کنید.
+مختصری از داستان : آرش سعی میکنه باور های اشتباه دوستش در خصوص ازدواج و مسایل مروبطه رو که از قضا باورهای غالب جامعه کنونی ما هم هست رو اصلاح کنه ، توی مکالمات این دو ، دوست آرش باور هایی داره که ممکنه از دید اجتماع درست باشه ، ولی از نظر آرش درست نیست و سعی در اصلاح اون داره !
امروز داشتم سعی میکرم ، دنباله "داستان عاشقی" رو بنویسم ، چند پاراگراف هم جلو رفتم ، ولی خوشم نیومد ، پاکش کردم !!!
امروز نمیدونم چرا اینقدر بی حوصله و عصبانی ام ؛ نمی دونم براتون پیش اومده که عصبانی باشید از آدمای اطرافتون ؛ از آدم هایی که شما رو فقط بر اساس تصورات خودشون قضاوت می کنند ، و اصلا به این فکر نمی کنن که شرایط شما چی هست ! ، هرچند برام مهم نیست ولی نمی تونم جلو عصانیتم رو در این خصوص بگیرم.
گاهی فکر می کنم ، بر حلاف اونچه فکر میکنم ، آدمای اطرافم رو نمی شناسم
+دیدم بی حوصلم ، طنز داستان اصلا خوب نمیشه ، ادامه داستان رو گذاشتم برای وقتی که حوصلم سرجاش بود.