با صدای مهیب انفجار از خواب بلند شد. کاملاً عادی و خونسرد رفت دم پنجره و مشغول تماشای شهری کثیف شده که زیر رگبار سیل گون بمبها میسوخت. در چشمانش هیچگونه علامتی از ترس و یا اضطراب دیده نمیشد. بر روی لبهایش لبخند ماسیدهای نقشبست. اینجور مینمود که مدتهاست که انتظار چیزی را میکشیده و اینک برای رسیدن به آن راه زیادی نمانده است.
در هیاهوی آتشها و صداها آدمهایی دیده میشدند که ترسیده و هراسان دیوانهوار از سویی بهسوی دیگر میگریختند. در هیاهوی دیوانهوار آدمها برای زنده ماندن دخترکی دیده میشد که به دیواری تکیه داده بود و نگاه مأیوسش را به جسدی دوخته بود. در چشمان دخترک بغضی میدرخشید که هنوز از هجوم فاجعه گیج بود. در آنسو مادری به چشم میآمد که جسدی نیمهجان را در آغوش گرفته بود و با صدایی مقطع و نارسا جیغ میکشید. در آنسوی جمعیت پیرمردی بر زمین نشسته بود کنار جسدی پلاسیده و اشک میریخت و با صدایی که اصلاً به گوش نمیرسید چیزی زیر لب زمزمه میکرد با دقت به حرکت لبهای مرد متوجه شد که پیرمرد غزلی میخواند غزلی که احتمالاً شیرین است.
آرام برگشت و بر روی تخت نشست، بوی سوختن شهر را با تمام وجود استنشاق میکرد. بااینوجود آرام بر روی تخت دراز کشید. چشمانش را بر هم گذاشت، و به یاد آورد آن هنگام را که زیردست و پا لهشده بود فقط برای زندهبودن. او اکنون زنده است. بر روی تختی کثیف در اتاقی کثیف و در شهری کثیف که زیر بمبهای کثیف له میشود. و آن لبخند ماسیده بر لب همچنان محو میشود.
صدای برخورد بمبها که مثل تبر ریشه شهر را هدف گرفته بودند و لرزشهای اتاق مثل کلافی سردرگم، گیجی مبهمی را طنینانداز فضای یخزده اتاق کرده بود.
دوباره صدایی مهیب وادارش کرد که از جا برخیزد و به پنجره چشم بدوزد. ساختمان کناری با تمام عظمتش غرق در آتش بود و همچنان دخترک با التهابی وصفناپذیر زیر نور زردرنگ آن به جسدی خاکستری چشم دوخته بود. با خود اندیشید که او هم بعد از اتمام آتش خاکستری خواهد شد.
و پیرمرد که تقریباً نقش بر زمین شده بود کنار جسدی پلاسیده و عصایی شکسته.
همچنان آدمها در رفتوآمد بودند و بچهها در حال جیغ زدن که دوباره رفت روی صندلی کنار میز چوبی قهوهایرنگ نیمسوخته نشست. نگاهی به اطراف انداخت و در ذهن خود به تمام حجم اتاق خندید. و زیر لب تکرار کرد بامب.
قلم را برداشت، صدای انفجارها نزدیک و نزدیکتر میشد. بر روی کاغذی نوشت «شهر در زیر نفرت خدایان میسوزد و صدای تکهتکه شدن آدمها مثل برخورد ساتور به مغز میماند»
بعد از ورود نیرو های امدادگر به شهر تنها چهار جسد یافت شد.
مردی که قلمی در دست داشت و بر روی صندلی سوخته بود.
جسد پیرزنی که کنار پیرمردی خوابیده بود.
و شهری که سوخته بود.
یک آشنا
+ نوشته شده در سال 86 از اولین تلاش های داستان نویسی :)
+ ولکانو (Volcano) از آتش فشان های فعال در منطقه آلاسکا است.
ﻗﺬﺍﻓﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺍﺳﺘﻌﻔﺎ ﺩﻫﺪ، ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺳﺘﻌﻔﺎ؟ ﺍﺳﺘﻌﻔﺎ ﺍﺯ ﭼﻪ؟ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﻌﻔﺎ ﺩﻫﻢ؟ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﺍﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ، ﻧﻪ ﺭﻫﺒﺮ ﺑﻮﺩ؛ ﻧﻪ ﺭﯾﯿﺲﺟﻤﻬﻮﺭ،ﻧﻪ ﺳﻠﻄﺎﻥ، ﻧﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ؛ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻨﺎﻭﯾﻦ ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﻮﺩ!
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﻟﻨﯿﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻭﺯﯾﺮ ﭼﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻬﻮﻉﺁﻭﺭﯼ ﺍﺳﺖ! ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺎﻡ ﭘﺮﻭﻟﺘﺮﯼ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺪ ﺑﻮﺭﮊﻭﺍﺯﯼ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ! ﻣﺎﺋﻮ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺑﻮﺩ . ﭼﺮﯾﮏ ﭘﯿﺮ، ﮐﺎﺳﺘﺮﻭ ﻫﻢ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﮐﺮﺩ !...
ﮐﯿﻢ ﺍﯾﻞ ﺳﻮﻧﮓ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺭﯾﯿﺲﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﮐﺮﻩ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺩﺍﯾﻤﯽﻧﺎﻣﯿﺪ ... ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦﻫﺎ، ﺭﻭﺯﯼ ﻗﺒﻠﻪ ﻣﺮﺩﻣﺎﻧﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﺳﺖ ﻋﻮﺍﻡ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ، ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻋﻮﺍﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻋﻮﺍﻡ، ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﯿﺪﻧﺪ. ﻋﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﻒ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﺩﮔﺮﺍﻧﺪﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﻖ ﻫﯿﭻ ﻧﻄﻖ ﮐﺸﯿﺪﻧﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺬﺍﻓﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺳﺎﻧﺪﻧﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﺵ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯽﺷﮑﺴﺘﻨﺪ. ﻋﻮﺍﻡ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ، ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﺮﻡ ﭼﯿﺴﺖ، ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﭼﯿﺴﺖ، ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﻣﻌﻠﻢ، ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭼﯿﺴﺘﻨﺪ . ﻋﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻣﯽﺭﻭﺩ، ﺿﺮﺏ ﻭ ﺷﺘﻢ اﻓﺮﺍﺩ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ، ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﭘﻠﯿﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺎﻓﻆ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺴﻨﺪﻧﺪ،
ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﻒ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻣﯽﺍﯾﺴﺘﺪ، ﺩﺭ ﺻﻒﺷﯿﺮ ﻭ ﻧﺎﻥ ﻫﻢ ﻣﯽﺍﯾﺴﺘﺪ، ﻋﻮﺍﻡ، ﮔﺪﺍ؛ ﺑﯿﻤﺎﺭ؛ ﺗﻦﻓﺮﻭﺵ، ﺧﻮﺩﻓﺮﻭﺵ؛ ﻣﻌﺘﺎﺩ؛ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﭼﯿﺴﺘﻨﺪ!!!
ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺟﻬﺎﻥ، ﻋﻮﺍﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺳﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺍﺧﯿﺮ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﻋﻮﺍﻡ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ!
ﻓﻬﻢ ﻭ ﺗﺤﻠﯿﻞ ﻭ ﻧﮕﺮﺵ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﺳﺎﻧﺪﻭﯾﭽﯽ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ! ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﺩ، ﻃﺎﻗﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﺣﺘﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﻄﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﺍ نمیﺧﻮﺍﻧﺪ؛ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﻂ ﺍﻭﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ؛ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻭ ﻋﮑﺲ ﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﯾﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥﻣﯽﻓﺮﺳﺘﺪ! ﻋﻮﺍﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻭ ﺍﺭﺷﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺑﺘﯿﺎﻉ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻨﺪ. ﻣﻐﺰ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻨﺪ. ﮐﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﺎﻥﮐﻪ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﻣﺦ، ﮐﻪ ﻋﻀﻮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺍﺯﭼﻨﺪﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﺮﺩﻩ ﺷﻮﺩ. ﺍﺻﻼ اﻫﻤﯿﺖ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﺳﺘﻨﮕﺎﻩ ﻣﻮﯼﺳﺮ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ ﻋﻮﺍﻡ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭼﻨﺪ ﺟﻮﮎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥﺷﺎﻥ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﺪ، ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻋﻮﺍﻡ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺳﻮﻡ اﺯ ﻫﺮ ﻫﺰﯾﻨﻪﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻭ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ.
نویسنده » ناشناس
+ ببخشید چند روزه خیلی درگیرم در 54 ساعت اخیر فقط 8 ساعت خوابیدم :/
+ بابت کامنت های تایید نشده و بلاگ دوستان که نشده سر بزنم معذرت میخوام ، به زودی هر دو کار رو انجام میدم :)
تقریبا میشه گفت مثل ققنونس از خاکستر خودم دوباره متولد شدم !
قضیه از این قراره که حدود 5 روز بیش ، ژوپیتر{کامپیوترم} عزیزم ، زمین گیر شد ، دیگه نه لینوکسم بوت می شد نه ویندوز ، تمام شواهد حکایت از به فنا رفتن هارد داشت !
کلی پروژه داشتم که واقعا اگر از دستشون میدادم نابود می شدم ، بهتره بگم از رو کرده خاکی محو می شدم ، به بک آپ هایی که گرفته بودم مراجعه کردم ، تقریبا مربوط میشه شروع تازه پروژه IMU ، نمیتونم بگم چه حال بدی داشتم :/
آخرین پروژه ، واقعا در معرض خطر بود ، برای این که عمق فاجعه مشخص بشه اینطور بگم پروژه مروبط میشه به پیدا کردن مختصات در فضا ، مثلا یه ساعت میبندی رو دستت ، بعد بودن استفاده از موقعیت یاب (GPS) میتونیم مسیر حرکت شما رو مشحص کنیم ، یا این که مثلا بسته میشه رو یه کواد (پرنده چهار پروانه ای) و وضعیت تعلق اونو بهتون میده ، همینقدر کافیه بگم کلی معادلات ریاضی از انتگرال گیری و فیلتر های پیش گو و.... توش استفاده شده که اصلا باز طراحی اون ممکن نیست.
از اونجایی هم که به این شرکت های ریکاوری اطلاعات اصلا اعتماد ندارم {یه بار بیچارم کردن} خودم دست به کار شدم و به هزار شکل مختلف و با استفاده از نرم افزاری مختلف تونستم آخر اطلاعات حساس رو نجات بدم و نفس راحتی بکشم. خطر از بیخ گوشم گذشت.
یه نگاهی به ژوپیتر انداختم ، دیدم که پیر شده و دیگه دووم نمی آره ، به فکر خرید سیستم جدید افتادم ، و این شد اول بیچارگی !
اولین قدم انتخاب یه پردازنده بسیار قدرتمند بود که حداقل جواب کارای پردازشی نیمه سنگین رو بده ، یا بررسی های زیاد پردازنده Xeon E5-2699 رو انتخاب کردم یه پردازنده 18 هسته ای با 45 مگابایت کش (پردازنده Core i7 فقط 4 تا هسته داره) هست خوب برای شروع بد نبود ، تا اینجا شد 7 میلیون تومان پردازنده مرکزی :)
خوب این پردازنده باید یه مقدار در خوردی رم داشته باشه دیگه ، اگر نه بهش برمیخوره و قهر میکنه ، به دلیل کمبود بودجه قید 64 گیگ رم رو زدم و به 32 گیگ رم اکتفا کردم ، که دوتا رم 16 گیگ با باس 3000 {باس رم های معمولی 1600 هستند} خرداری کردم به 2 میلیون تومان تا اینجا شد 9 میلیون :|
خوب حالا مهم ترین قضیه خرید یه مادر برد هست که اگر این امکانت رو بهش نشون بدیم ، قاطی نکنه و ناراحت نشه و استقبال کنه :) ، برای همین مادربرد X99 شرکت MSI رو استفاده کردم که معروف هستن به GOD LINK ، فکر کنم منظورشون اینه که به خدا وصل این مادربرد. حدود 2 تومن هم این شد ، که به علاوه 3 تومن دیگه مخلفات از قبیل کیس و پاور و کارت گرافیک و..... 14 تومن کامپیوتر جدیدم به نام Black Dragon متولد شد.
نمایی از تسک منیجر :
{برای نمایش در ابعاد بزرگتر بر روی عکس کلیک کنید}
اولین دست آوردش این بود که ویندوز در 20 ثانیه نصب شد :)))
موقع بودت هم تا ویندوز بالا بیاد فقط 2 ثانیه طول میکشه
نصب فوتوشاب 5 ثانیه طول کشید ! باز شدندش کمتر از یک ثانیه :)
+ نظر شما بفروشم ماشین بخرم ؟ :/ ، خوب بابا ابزار کارمه دیگه
ما ایرانیان مبدع یه سبکی از کمدی هستیم به اسم استندبای کمدی یعنی منتظر می مونیم یکی یه حرکتی بکنه تا قسمت جوک سازی و حرکات خودجوشمون فعال بشه بعد از همه این اتفاقات ، ملی گراها هم به صف حمایت از خودجوش ها پیوستن و سیل پیام های ضد عربی فضای مجازی رو پر کرده
عده ای هم این وسط منتظر ماجرایی هستند تا دو خطی بنویسند و محکوم کنند فارغ از تمام این عکس العمل ها آنچه مایه سوال است این است که مدنیت گمشده ما کجاست؟ چرا نیاموخته ایم مطالباتمان را از طریق قانونی پیگیری کنیم؟ آیا تعطیلی سفارت و اخراج سفرا به لحاظ قانونی امکان پذیر نیست؟ حتما باید سرنا رو از سر گشادش بنوازیم؟ و ریشه این مشکل کجاست؟ تفکر قبیله ای یعنی ما یک اجتماع نیستیم بلکه تعدادی قبیله هستیم که به یکدیگر می تازیم قبیله خودجوش ها ، قبیله روشنفکران ، قبیله پزشکان ، قبیله ترک ها ، فارس ها ، عرب ها ، بلوچ ها ، کردها ، گیلک ها و ..... و هر کدام به فکر منافع قبیله خود هستیم بعضی وقتها این منافع در قالب یک اشتراک است مثل مذهب در مورد اخیر آن جا متحد می شویم اما زندگی اجتماعی نداریم به تبع آن قوانین اجتماعی هم نداریم و الباقی قضایا لذا برای جلوگیری از اتلاف وقت توصیه می شود به جای بالا رفتن از سفارت های مختلف ، یک بار از دیوار وزارت امور خارجه بالا بروید و شر این ساختمان به درد نخور را کم کنید باشد که خارجه ای نباشد بلکم این خودجوش های عزیز آرام گیرند و ما هم به جای محکوم کردن سرگرمی دیگری پیدا کنیم
محسن الوان ساز
+عکس از خبرگزاری مهر ؛ سفارت بریتانیا