خوب از عنوان حتما خبردار شدید که واقعا یک شکار اتفاق افتاده ، ولی نه از نوع شکار های معمول ، به هر حال همه میدونیم که من زبل خان نیستم که دستم رو دراز کنم و یک شیر یا خرس و یا هر موجود وحشی دیگری رو درون قفس بیندازم . درسته من به جنگل رفتم ، ولی نه جنگل های معمول ، رفتم به جنگل شهر ، بعد از تمام شدن آخرین ذخایر کتاب یک آشنا ، مجبور شدم برای شکار کتاب ، خطر کنم و از غار امن خود خارج بشم.
شاید هفته ها بوده باشه که تنها مسیر حرکت من در شهر خانه به سر کار و سرکار به خانه بوده است ، پس باید خطر میکردم و مسیر جدیدی را برای شکار خود انتخاب می کردم .
وای که چقدر جنگل شلوغ بود ، ترافیک آدم ها و ماشین ها واقعا کلافه کننده است ، نمیدانم اصلا برایم قابل درک نیست ، هرطور که بود خودم را به شکارگاه معرف رساندم ، و تعجب کردم که واو چقدر شلوغ است :/
بی سابقه بوده این حجم از شکارچیان ، بعد از چند ثانیه مشخص شد بیشتر این شکارچیان دانشجو هایی هستن که برای شکار کتاب درسی مراجعه کرده اند ، و چقدر تاسف بر انگیز است که اینگونه باشد. باید یاد بگیرم که کتاب بخوانیم تا رشد کنیم ، چراکه لزوما پیر شدن بزرگ شدن نیست ، فقط فرسوده شدن است ، اما با کتاب خواندن می شود رشد کرد ، بزرگ شده و ..... ، حالا این حرفا گفتن نداره ، خودتون بهتر می دونید دیگه .
اول به بخش تخصصی شکارگاه سر زدم ، همان کتاب های قدیمی ترجمه شده دهه 60 و 70 ، انگار بعد مرگ این مترجمان ، دیگر زمان متوقف شده باشد و هیچ کتاب تخصصی جدیدی که آدم را برای خرید قلقلک بده روانه بازا نشده است. البته شاهد یک شیرین کاری هم بودیم ، که دقیقا آدم را به یاد وبلاگ ها و وبسایت های جعلی می اندازد بودم ، وبلاگ ها وب سایت هایی که با چه حرارتی تیتر می زنند ، بزرگترین سایت فلان یا جامع ترین مرجع بهمان ، و جز چند کپی از این بر و آن بر چیزی ندارند. کتابی را دیدم که به زحمت 300 صفحه می شد و تیتر زده بود مرجع کامل طراحی با FPGA ، دو قدم آن طرف تر کتاب آموزش VHDL وجود داشت که 500 صفحه بود. VHDL بخشی از FPGA است ، چطور مرجع کامل FPGA میتوان 300 صفحه باشه در صورتی که VHDL حداقل 500 صفحه است ؟
ناشر دقیقا با خود چه کرده ؟ ، ناشران محترم لطفا به شعور خوانندگان توهین نکنید.
به شکارگاه دوم خود رفتیم و دو کتاب خوب پیدا کردیم برای خواندن ، البته همچنان از O_o حالت خارج نشده ایم که چقدر کتاب گران شده ، اینقدر گران شده که به جرات میتوان گفت فرد کتاب خوان ، یک مرفح بی درد است. تمام موجودی خود را صرف خرید دو کتاب زیر نمودیم.
و این گونه بود که خود را در زمره قشر مرفح بی درد قرار دادیم. بعد از این حرکت و جابجا کردن سطح اجتماعی خود ، به شدت احساس بی رمقی داشتیم و خود را به یک اسنک فروشی رساندیم و با سفارش بک اسنک دوتکه سعی در جبران این کسالت داشتیم. حالا بماند که 15 دقیقه برای اماده شدن آن منتظر شدیم و چیزی جز کالباس و کمی پنیر آب نشده گیرمان نیامد. به گوشه ای جستیم که در سایه دیوار آن را میل نماییم که صدایی گفت یک آشنا ، جوراب نمی خواهید؟ ، سرم که بلند کردم پسری بود 10 تا 12 ساله ، با فرم مدرسه و کیف مدرسه ای ، با نگاه معصوم (به تازگی 6 جفت خریده بودم)
نه نمی خواهم !
- یک جفت بخرید 2000 تومان است.
تازه 6 جفت خریده ایم پسر جان
- هوا تاریک شده است ، بخرید که زودتر برم خانه
به چهره اش نگاه کردم ، نگاهش به اسنک دوخته شده بود :_( ، و آب دهانش را فرو می داد.( چیزی در درونمان سوخت؛ فکر کنم دل بود).
بیا این اسنک برای تو ، من تازه جوراب خریده ایم. دیگر جوراب نمی خواهم.
- ممنون :)
وقتی به خانه رسیدم ، از خستگی سعی میکردم که بخوابم ، اما مدام با خودم فکر میکنم اول مارکز یا فاکنر ؟ ، اول کدام کتاب را بخوانم ، صد سال تنهایی یا گور به گور را ؟ ، تا ساعت 3 ، تنها دلیل بی خوابی مان همین بود.
مثل کودکی که فردا قرار است به اردو برود و از هیجان خوابش نمی برد.
+ دیشب ساندویچی گرفتم که به جای کاغد در فویل آلمینیوم پیچیده بود. قبلا مگر کاغد نبود؟ ، نمیدانم چند تکه آلمینیوم همراه ساندویچ خوردم O_o ، وقتی صحه باز شده اش را دیدم چند سوراخ در صفحه آلمینیوم بود.
از سر شب ، همه این احساس رو داشتم ، بی دلیل ، شایدم نه کاملا بی دلیل
ولی وقتی اینطوری میشم خودم بیشتر و بیشتر داغون میکنم.
بار 20 ام هست دارم این ترک رو گوش میدم
و تکرار میکنم "خیز بردار ببینم خطری هم داری؟"
این که چرا کشوری مثل ایران جزء کشور های جهان سوم دسته بندی میشه خودش بحث طولانیی هست که از ادامه اون از عهده من خارج هستش و این که نظر زیاد متفاوتی از کارشناسانی که نظرشون رو مطالعه کردم نمی تونم بدم ، از طرفی هم به جنبه های اقتصادی اون هم کاری ندارم ، هرچند که در اوضاع اخیر چنان فشار اقتصادی به خانوار ها وارد کرده که خودش میتونه موضوع یک پست به تنهایی باشه.
اما مساله ای که میخوام ازش حرف بزنم ، دقیقا تجربه خودم هست که به سادگی حداقل برای خودم ثابت کرد چرا ایران جهان سوم هست ، تجربه اول برمیگرده به حدود 6 ماهه پیش ، یعنی اوایل سال ، وقتی که برای یک شرکت نفتی خارجی پروژه ای رو در خصوص موقعیت یابی انجام می دادم. این شرکت خارجی بر حسب اتفاق یه شرکت خیلی معروف تشریف دارن که کلی شعبه در سرتا سر جهان هم دارن ولی خوب فقط یک شرکت هستن. گذشته بر استاندار های سختگیرانه غیرقابل چشم پوشی که مثلا اگر راننده ماشین حفاری در حال موبایل حرف زدن بازی کردن یا هرچیز دیگه ای دیده میشد ، بدون هیچ گذشتی اخراج میشد ، نمونش اتفاق افتاد ، راننده ای با 29 سال سابقه کار ، بخاطر تجاوز از سرعت مجاز تعریف شده شرکت که 70 تا بود در جاده که سقف سرعت 120 تا بود اخراج شد. بدون ای که بگن طرف یک سال دیگه تا بازنشستگی داره و هزار جور دل سوزیی که ما برای توجیه کار اشتباه افراد بکنیم. از مسئولش پرسیدم حیف نبود ، بنده خدا با این همه سابقه فقط برای تجاوز سرعت اونم 5 کیلومتر در ساعت اخراج کردی ؟
جواب جالبی داد ، گفت قانون قانونه ! ، جمله ای که اینجا هیچ معنی خاصی نمیتونه داشته باشه.
از طرفی یه اختلاف تظری توی نحوه اجرای پروژه بین من و کارفرما وجود داشت ، یک مساله تکنیکالی و فنی ، باز رفتار مدیر فرانسوی برام خیلی جالب توجه بود. در انتهای یک جلسه پر بحث گفت " من یک سری خواست مدیریتی دارم که سیستم شما باید بتونه انجام بده ، هر طور که خودتون میدونید انجامش بدید. ". یعنی دقیقا مثل تو فیلما.
حالا این تجربه کاری رو میذارم کنار دوتا تجربه دیگه ، ولی تجربه کار برای کارفرمای داخلی.
تجربه اول :
یکی از شرکت های تولید و پخش شیر پاستوریزه پاکتی ، که قرار بود ما راننده های متخلف رو شناسایی کنیم ، متخلف به معنی این که راننده هایی که برای کمتر شده هزینه سوخت یخچال رو روشن نمی کنن . بعد از اجرایی شدن پروژه و برطرف کردن خطاهای انسانی که خودش خیلی جالب بود (مثلا راننده ها سنسور ها رو درون آب یخ میذاشتن و قالب یخ و .....) یه درخواست از شرکت مذکور داشتیم که اگر امکان داره دمای ثبت شده توسط سیستم شده با مثلا n درجه کاهش دما به سرور فلان جا ارسال بشه. چون بازرسی دارن ، چون ممکنه به خاطر روشن نکردن یخچال ماشین ها جریمه بشن ، چون جون ملت مهم نیست، چون راننده خانواده داره و نمیشه اخراجش کرد.
از اون پس دلم نمیخواد شیر پاکتی استفاده کنم ، چون اصلا معلوم نیست تو چه دمایی بوده. اینجاست که قانون قانون نیست.
تجربه دوم:
این بار پای یک پروژه ملی در میان است ، پای یک سیستم بزرگ ، و کارفرماهایی در ابعاد کشوری ، سیستم تعریف شده توسط کارفرما دارای باگ های فاحش است که توسط یک فرد عادی که سیستم را از بیرون مشاهده میکند قابل شناسایی است. بعد از مطالعه کامل سیستم و پروتکل های موجود و مربوط آن ، سعی در ایفای نقش مثبتی داشتیم که داکیومنتی حاوی ایرادات و خطاهای احتمالی به کارفرما تسلیم شد. جواب کارفرما جالب است " سیستم همانی است که ما تفسیر کرده ایم و اگر می خواهید با آن پیش بروید اگر نه از پروژه خارج شوید".
خوب کارفرمای عزیز شما که دید فنی ندارید ، چطور متوجه می شوید که سیستم شما چقدر ابتدایی است ، چقدر معرفی آن به عنوان پروژه ملی باعث خنده می شود.
و این چنین است که جهان سوم هستیم شاید هم چهارم.
+ داشتم فکر میکردم که ما برای اون شرکت حمل شیر اون درخواست رو انجام ندادیم ، زدنمون کنار ، آیا باقیه هم اونقدر وجدان دارن که انجام ندن ؟
اصولا مکانیزم عملکرد مغز به اندازه کافی جالب است ، حتی با این همه پیشرفت و تحقیق دانشمندان هنوز نمی توانند بفهمند که مغز چطور فکر می کند یا این که چگونه خودش را با شرایط مختلف آداپته می کند.
حتی این کنجکاوی به قدر خوره جان دانشمندان و پزشکان شده است که باعث شده مغز افراد خاصی را بدزدند. به عنوان نمونه مغز آلبرت اینشتین که بعد از مرگ توسط توماس هاروی برداشته شد. هاروی حاضر نشد مغز را در اختیار بیمارستان قرار دهد و تا مدت ها آن را در زیر زمین خانه اش نگاه میداشته است. همین بلا سر مغز کارل فریدریش گاوس هم آمد. گاوس یک ریاضیدان آلمانی است که لقب برترین ریاضیدان ادوار را دارد.
خوب منظور من ترس از خارج نمودن مغزم توسط پزشکان کالبد شکافی نیست ، بلکه عملکرد آن است که برای خودم گاهی شگفت آور است. رفتار های عجیبی از خود از نشان میدهد که گاهی دیگران و خودم را به خنده وا میدارد.
گاهی اینقدر تنبل است که زحمت حفظ کردن یک معادله یک خطی را به خود نمی دهد و مجبور میشوم سر جلسه امتحان اول معادله را اثبات کنم تا معادله به دست آید و بعد از آن استفاده کنم ، گاهی هم اینقدر خوشحال میشه که سیاه مشق پریا ی احمد شاملو رو از بر میکنه برا خودش!
از طرفی وقتی میخوام یه شماره رو حفظ کنم ، مثل هیچ مغز بنی بشری کار نمیکنه ، معمولا افراد رقم ها سه تا سه تا جدا میکنن و حفظ میکنن. فرض کنید میخواید عدد 852741963 رو حفظ کنید ، معمولا به این ترتیب حفظ میکنید 852-741-963 ، اما مغز بی شعور من به این صورت حفظ میکنه 8-5-2-7-4-1-9-6-3 ، خیلی جذاب نیست گاهی کار دستم داده همین که بقیه مسخرم کردن :/
یا این که فرض کنید رمز فلان سیستم بود 4242939 ، خوب یه فرد عادی به این صورت 42-42-939 حفظ میکنه ولی من هنوز اینطور به خاطر می آرم . چهار تا 4 ، سه تا 9 ؛ بعد یک در میون رادیکال :/
خوب اخه مغز بی شعور تا من بخوام فکر کنم که جواب معادله چی میشه که سیستم ابورت شده.
یا مثلا یه زمانی رمز کارتم 7162 بود ، بعد هر بار سر دستگاه ای تی ام مکافات داشتم که ترکیب دوتایی که مجموع 8 داشته باشن و رقم دوم متوالی باشن که میشه 71-62 :/ ، بعد ازون بر ملت هم درک نمیکنن که من چه مغز بی شعوری دارم. همیشه دنبال یه الگو میگرده ، برای حفظ کردن ، خوب بابا یکم آدم باش ، این داده های ضروری 100 بایت هم نیست که اینطور یوزیج خودت رو میبری بالا .
+ رمز ایمیل رو گم کردم ، تهش یه عدده که 2 به توان n هست به صورتی که فلان باشه - فلانش یادم نیست :(
خوب ، اون اصلاحات منظور نیست ، منظور اصلاح عیب های قالب هست که قبلا به چشم خودم اومده بود ، ولی فکر نمی کردم واقعا مهم باشه ، اما بعد از تلنگر دوست خوبم گمشده:) ، کمر همت به اصلاح عیوب قالب بستیم.
اولین مساله مهم ، قلم مورد استفاده هست ، قلم قبلی که از پیشفرض خود قالب بود ، یعنی قلم BYekan ، برای وب بهینه نشده بود ، یعنی توی مرورگر کروم به یه شکل نمایش داده می شد و توی فایرفاکس به شکل دیگری. پس اولین قدم باید اصلاح قلم باشه ، خوب به نظر ساده می آید ولی واقعا اینطور نیست ، پیدا کردن قلمی که برای وب بهینه شده باشه و این چنین نقص های فاحشی نداشته باشه واقعا سخت هست. در ضمن یه سری پارامتر هم مد نظرم بود ، این که قلم نباید به نحوی باشه که چشم خواننده رو خسته کنه ، یعنی در عین زیبایی باید ساده و روان نیز بوده باشه ، طی اولین جستجوها به قلم BBCNassim رسیدم که به گفته خود BBC (خذلهالله!) برای سایت فارسی از چندسال پیش به فکر قلمی بودند که طبق نقل قول خودشان: تیز و نافذ، دقیق، لطیف و ماهرانه باشد ؛ از نظر دیداری تجملی و زرق و برقدار و «تو چشم» نباشد و در نتیجه شفاف و رسا باشد و بدون اینکه توجه را به خودش جلب بکند، پیام را منتقل کند.
و کلی هم هزینه طراحی آن را داده بودن ، خوب این خیلی گزینه خوبی بود ، ولی انسانیت چه می شود ، کپی رایت کجا می رود ؟ ، برای همین قید این قلم را زدیم و به جستجوی این بار هدف مند خود ادامه دادیم که قلم متن باز پیدا کنیم ، و قلم ساحل (همین قلم کنونی که دارید مشاهده می کنید.)رو پیدا کردم و تشکر میکنم از آقای صابر راستی کردار که زحماتشون رو به صورت رایگان منتشر می کنند.
بعد از پیدا شدن قلم ، یک سری تغییرات در قسمت کامنت ها مد نظرم بود که انجام دادم و نمونش رو در تصویر بالا مشاهده می کنید. البته رنگ بندی بلاگ رو نیز به نحوی تغییر دادم که نوشته ها مشخص تر باشند.
+ اگر در نمایش بلاگ مشکلی مشاهده میکنید ، یا به هم ریختگیی می بیند ، لطف کنید آن را اطلاع دهید که مشکل رو برطرف کنم ؛
خوانشش کار هرکسی نیست
برای مشاهده صحیح توی Notepad کپی کنید.
راهنما
- = --*ptr
+ = ++*ptr
{ = while(*ptr) {
} = End loop
^ = putchar(*ptr)
--{----->+<}>-----^++++++^------^--{--->+<}>---^{-->+++++<}>+++^{->+++<}>+^+++++++^++++^-------^--{--->+<}>-^-{--->++<}>+^------^{--->+<}>---^+{->+++<}>++^+^--{->+++<}>^-{--->++<}>--^-------^--{--->+<}>--^+^-----------^-----^{->+++<}>++^>++++++++++^+{--->++++<}>--^+++^--{--->+<}>-^-{--->++<}>+^----------^+++++++++++^-----------^+++++++++++++^--^{++>---<}>--^---{->++++<}>^+++{->+++<}>^+++++++^-------^++^+++++++++++^+++{->+++<}>++^++++++++++++^{->+++++<}>-^{->++<}>^{-->+++<}>+^--{--->+<}>^+{->+++<}>++^+++++^++++++^---^---^-------^--{->+++<}>^{->+++<}>++^+++++++^--------^++++^^-^{->+++<}>++^>++++++++++^+{----->+++<}>^------------^-{->+++<}>^+{->+++<}>^++++++++++++^+^+++++++++^-------^---------^--^+^++++++++++++^{---->+<}>+++^---{----->++<}>^---^{--->+<}>-----^---{----->++<}>^-------------^----^+{--->+<}>+++^---{->+++<}>-^--{--->+<}>-^{---->+<}>+++^+{----->+<}>^----^++^++++^-^-----^++++^+{----->++<}>++^>++++++++++^{->+++++<}>-^{->++<}>-^--{--->+<}>--^------------^--^+++++++++^-------------^
+ بعد نوشت : ملتی که کتاب نمی خوانند ، باید تمام تاریخ را تجربه کنند.