برای توضیح بیشتر بهتره اول نظرتون رو به هنرنمایی یک آشنا جلب کنم :)
اول این که اون کاسه استیل که توش خیارشور هست توی عکس دوم رو خودتون فتوشاپ کنید ، فوتوشاپ ما خرابه خخخ
وقتی دوستان عزیز تشریف آوردن برای شما ، اولین جمله ای که گفته شد ، "شام همینه!" ، خوب معملومه که خیلی خجالت زده شدیم ، والا خارجیا همین هم زیاده براشون ، خوب چرا به حجمش نگاه می کنید به کاری که دریافت می کنید چشم بدوزید، هرچند فایده نداره ، اینجا حجم مهم تره ! ، پس بهتون توصیه می کنم خارجی بازی در نیارید از خودتون که نخواید اخرش خجالت زده باشید ، والا اینجا ایرانه ، و قرمه سبزی بهترین انتخابه ، شک نکنید.
این کیف جغدی رو توی شب کریسمس دیدم ، دیونه شدم ، نخریدم ! ، حالا هی حسرت میخورم چرا نخریدم ؟! چرا واقعا ، انگیزم چی بود، من که اینقدر خوشم اومده بود ، یعنی دیدن بابانوئل مهم تر بود ؟
چند وقته سخت مغزم درگیر فکر کردن به یک مساله اجتماعی است ، شاید شخصی ، و با وجود تفکر بسیار در این خصوص هیچ نتیجه ای قابل جمع بندیی به دست نیامده ، در پست قصد دارم افکارم رو بنویسم شاید که نتیجه ای برای آن پیدا کنم ، هیچ قابل باور نیست که مساله ای تا این اندازه نسبی باشد. مساله مذگور بحث خودکشی شرافت مندانه یا به عبارتی اوتانازی است . نمیدونم ترکیب فارسی معادلی که ساختم چقدر تضاد موجود در این بحث رو منتقل میکنه ، خودکشی و شرافت.
بذارید قبل از هرچیزی به توضیح ویکی در خصوص این عبارت بپردازیم : کسانی که در شرایط این نوع از مرگ قرار دارند بیشتر بیماران لاعلاج هستند و یا کسانیکه از یک بیماری شدید روحی (افسردگی اساسی و...) رنج میبرند و با رضایت خود، از افرادی مثل پزشکان معالج یا پرستاران یا افراد خانواده خود، بخواهند که به آنها در مردن کمک و یاری کنند.
در واقع می توان گفت شخصی که ادامه زندگی برایش دردناک شده باشد و غیر قابل تحمل و هیچ راه حلی برای کاهش درد و رنجش وجود نداشته باشد ، برای رهایی از این عذاب جسمی و روحی ، از اطرافیان خود درخواست اوتانازی یا هومرگ می کند ، سوال اصلی اینجا مطرح می شود که آیا اجابت کردن این درخواست کار صحیحی است یا نه.
پر واضح است ، فردی که درخواست هومرگ دارد ، خود قادر نخواهد بود که به زندگی پر از درد و رنج خود خاتمه دهد و برای این کار نیاز به کمک اطرافیان دارد. مساله هومرگ از ابعاد مختلفی قابل بررسی است ، دین ، تمام ادیان ابراهیمی معتقدند که درد و رنج باعث تزکیه نفس انسان می شود و انسان باید در مقابل آن به صبر و بردباری بپردازد. بنابراین دین موضع قطعی خود را در این خصوص اعلام داشته است. حالا بماند که خود پاپ ژان پل دوم ، چرا درخواست اتانازی نمود. انسان تا در موقعیتی قرار نگیرد ، هیچ آگاهی از دشوار بودن آن ندارد.
با مشخص شدن موضع دیدن ، موضع تمام دولت های دینی مشخص می شود ، اما در دولت های غیر دینی ، بحث اتانازی میتواند یه مساله قانونی شود ؟ ، یعنی قانون این چنین اجازه ای به افراد بدهد ؟ ، به صراحت نمی توان جواب این پرسش را داد چرا که با قانونی شدن اتانازی ، راه های سوء استفاده بسیاری باز خواهد شد ، همانطور که در خلال جنگ جهانی دوم آلمان نازی ، عملیات T4 را برای حذف معمولین ذهنی یا قطع عضو شروع کرد. پس باید شرایط انقدر سخت گیرانه و دقیق باشند که مانع از چنین سوء استفاده هایی شوند.
اما همچنان سوال اول به قوت خود باقی است ، از منظر انسانی ، و احترام به خواست فرد ، اجابت کردن چنین درخواستی کاری صحیح می باشد ؟
آیا خواست یک فرد در خصوص خودش اینقدر قابل احترام هست که بتوان آن را اجابت کرد ؟، هومرگ مساله ای است که خود فرد برای مرگش تصمیم گرفته است ، آیا باید به خواست شخص احترام بگذاریم ؟، یا باید فکر کنیم تصمیمی است که از سر ناچاری و رنج گرفته شده است و فاقد خواست واقعی فرد است.
وقتی فردی بیماری لاعلاجی دارد و علم پزشکی با دانش روز نمی تواند هیچ کمکی به بهبود فرد بکند ، و فرد هر روز زندگی نباتی را تجربه کند ، به گونه ای که قادر به انجام شخصی ترین امور خود نباشد و خود را سربار جامعه و خانواده و اطرافیان بداند و بخواد این رنج جسمی که نه روحی را خاتمه دهد ، تنها راه پیش پا اتانازی است. ایا می توان گفت که فرد تصمیم درستی گرفته است و باید به خواست او احترام گذاشت ؟
از طرفی اگر در هومرگ فرد به او یاری رساندیم و در سال های بعد ، علاج بیماری کشف شد ، احساس گناه نخواهیم کرد ؟
از منظر فلسفی و انسانی این مساله بسیار چالش بر انگیز است و به نظر من هیچ جواب قطعی و درستی نمی توان به آن داد و همچنان مساله ای است نسبی!!
+ خولیا به چیزی گویند که مانع تصرف نداشته باشد ، این افکار پریشان میتوانند ذهن شما رو برای مدتی نا آسوده کنند و شما را وادار به فکر ، پس مانع آن نشوید.
بعد از پرواز گوشی قبلی و سفر به چین ، از چین یک گوشی HTC One M8 خریداری کردم ، از دیر باز گوشی های HTC واقعا گوشی های خوبی بودند و البته هستند ، مساله ای که وجود داشت این بود که نسخه اندرویدش ورژن 5 بود که خود شرکت نسخه 6 رو برای آپدید آماده کرده ،ما هم که عاشق به روز بودن زدیم و گوشی رو آپدیتش کردیم !
بعد از به روز رسانی ، یه سری مشکلات به وجود اومد ، اول این که دوربین سه بعدی یا عمق سنجش از کار افتاد و دوم این که NFC هم کانکت نمیشه ، خوب سعی کردم با دانگرید به ورژن 5 ، ببینم مشکل نرم افزاری هست یا نه ، که خوب ، مشخص شد مشکل نرم افزاری نیست ، با کمی جستجو متوجه شدم این مشکل از کار افتادن دوربین سه بعدی ، شایع هست و احتمالا قابل رفع ، همونطور که در عکس زیر مشخص هست ؛ به دلیل یک پارچه بودن بدنه ، هیچ پیچی وجود نداره و برای باز کردن اون باید از قسمت LCD وارد بشید که این یکی رو واقعا ابزار لازمش رو ندارم که بخوام انجام بدم و در ضمن ریسکشم بالاست چون ممکنه LCD بشکنه.
برای همین منظور عازم مغازه گردی شدیم ، تا ببینم آیا کسی هست که توانایی تعمیر این گوشی رو داشته باشه یا نه ، نصف مغازه ها تا اسم HTC می اومد ، می ترسیدن و میگفتن دست نمی زنن نصف دیگه هم که کلا از ماجرا پرت بودن ، گوشی رو می گرفت و می گفت که این عکس میگیره که ، دوربینش سالمه ، حالا باید کلی توضیح میدادم که Due Camera چی هست ، به چه دردی میخوره ، خلاصه شده بود کلاس آموزشی ؛ NFC هم که میگفتن اصلا کاربرد نداره و به درد نمی خوره و....
در آخر به یک نتیجه حیاتی رسیدم ، این که اگر خودتون نمی تونید گوشیتون رو درست کنید ، تعمیرکارا هم نمی تونن ، اصلا نمی دونن گوشی چیه ، چطور کار میکنه ، فقط اونجا نشستن که به هر نحوی که فکرشو بکنید یا حتی فکرشم نکنید از شما پول بگیرن. پس به هیچ وجه گوشیتون رو تعمیر گاه نبرید ، چون پولتون رو خرج می کنید ، گوشیتون هم درست نمیشه ، من که جرات نکردم گوشیم رو برای تعمیر بذارم.
نکته دومی که باعث خندم شد ، اینه که کلی از نکات مثبت و قوت گوشی HTC One M8 در طراحی بدنه و جنسش هست ، شرکت HTC کلی مانور داده که 90 درصد بدنه از آلومینیوم هست که CNC شده و طراحیش به نحوی هست که لذت میبرید و خلاصه ، خیلی روش مانور داده ، اون موقع برداشتم گوشی رو گذاشتم تو یه Iface و با این کارم نصف مزیت های گوشی رو با خاک یکسان کردم ! ، برای همین Iface رو حذف خواهم کرد و از خود گوشی لذت میبرم . نهایتا قراره اینم پرواز کنه و خراب بشه ، اون موقع حداقل لذت بردم و نمیگم چه گوشی نویی بود که خراب شد :/
نکته جدی: انتظار نداشته باشید بعد از خواندن این نوشته ، لبخند رو لبتون باشه ، چون یه Harsh criticism هست.
برای شروع یک سوال می پرسم ، دو نفر همو می بینن ، یکی اسلحه داره و یکی بی اسلحه است ، ما میخوایم کسی کشته نشه ، به نظر شما منطقی اینه که به اون آدمی که اسلحه داره بگیم شلیک نکنه ، یا به اون یکی بگیم اگه گلوله بهش خورد نمیره ؟
اگر فکر می کنید که درست گذاره دوم جواب هست ، پس خودتون رو خسته نکنید ، نیازی نیست ادامه این پست رو بخونید ، چون کمکی بهتون نمی کنه !
خوب حالا اصل قضیه ، بر میگرده به صندلی داغ گذایی ، و جناب پنت هاوس کاهگلی ، لازم میبینم که دو نکنه رو خاطر نشان کنم ، صندلی داغ بعد از اون که از صدا و سیما پخش می شد ، توسط دوست خوبم جناب پلاک هفت توی بیان و در دایره دوستان ما اجرا شد ، حدود یک سال و اندی پیش ، وقتی که پست شما رو در انتقاد به رادیو بلاگی ها خوندم میخواستم این حرف رو بزنم ، ولی خوب نگفتم ، چون به نظرم فرقی نمی کنه ، انگیزه ما از ایجاد یه بازی بلاگی ، همبستگی و دور هم خوش بودن هست ، نه این که کام همدیگه رو تلخ کنیم ، اگر دارم اینقدر رک حرف میزنم درست به همین خاطره ، از کنایه خوشم نمی آد .
اگر یکی از شرکت کننده ها ، جواب نداد ، نبود ، بهتر نیست به جای حذف کامل ، لااقل حضورشون رو به عقب بندازیم ؟ تا این که بخوایم کلا حذفشون کنیم. شما الان اون کسی هستی که اسلحه در دست داری ، پس بهتره از سلاح درست استفاده کنیم ، به جای شلیک به هم ، با هم شلیک کنیم
بهتره اینجا که از هم یک مشت نوشته داریم ، فقط یک مشت فکر و نوشته داریم ، با هم مهربان تر باشیم. همین.
+ گرچه آب رفته باز آید به رود ماهی بیچاره اما مرده بود!
چند وقت میشد ، که احساس می کردم زیر فشار کاری و استرس ناشی از آن ، دوام نمی آورم ، گاهی به سرم میزد ، همه کارها رو ول کنم ، خیلی زود رنج و پرخاش گر شده بودم؛ تمام زندگی برام ختم میشد به کار و کار ؛ بی هیچ انگیزه ای !
احساس خستگی ، بی رمقی ، بی هدفی و گیجی خاصی که در خودم حس میکردم ، راندمانم رو به شدت کاهش داده بود و کم کم داشتم احساس بی خاصیتی میکردم ، یک سقوط وحشتناک به ناکجا آباد. میدونستم چیزی باید تغییر کنه ، چیزی حتما سرجاش نیست ، اما چی ؟ ، و کشف کردم دیوانگی ! ، یک دیوانگی کم داشتم ، هیجان ، خروج از روزمرگی ! و نجات خودم . اقدام ااولم از دسترس خارج کردن گوشی بود و خاموش کردنش ، بی نت ، تنها در دل اتفاقات.
اولین محرک قوی ، یعنی دنت ، اونم شکلاتیش ^_^
خوب ، به هر حال هرکسی به یه چیزی علاقه داره دیگه ، حالا من به دنت ، البته نه همیشه ، شاید بعد از 6 ماه داشتم دوباره دنت می خوردم :)) ، اونم نه یکی دوتا :/ ، ولی حالا خودمونیم ولی حس کردم خیلی آبکی تر شده ، 6 ماهه پیش یا قبل تر انگار خیلی غلیظ تر بود ، نمیدونم شاید اشتباه میکنم !
بعد از اون پیاده روی ، توی یه پارک ، بی کلاه و دستکش و پالتو ، تا از سرما یخ کنم ، ولی واقعا چقدر پاییز ها و زمستون ها پارک ها خلوت میشن ، البته خوش به حال من بود ، دیوونه بازیم گل کرد و تو اون سرما ، دلم بستنی خواست ، از نوع یخی ، شاه توت ، امروز باید روز من باشه :) ، جاتون خالی ، با وجود هوای سرد حسابی چسبید ، از نگاه مردم میشد فهمید که فکر میکنن ، دیونه شدم ، بذار هرچی دلشون میخواد فکر کنن ، امروز باید روز من باشه. موقع قدم زدن ، با یه کیوسک تبلیغاتی روبرو شدم که پوستر رو از روش کنده بودند و جای چسب مونده بود ، همون موقع هنرم گل کرد و حاصلش شد عکس زیر
البته میدونید که سردم بوده و نشد کاملش کنم ، عبا و دو تا پاش هم پیداست اگر دقت کنید تازه کلی هم عجله داره ، داره تند و تند قدم بر میداره ، البته میشد بهتر بشه ولی خوب سردی هوا و بی دستکش و پالتو بودن منم به قضیه اضافه کنید ، می بینید که کلی هم خوب کشیدم :)
بعد از حسابی پیاده روی توی پارک ؛ کم کم احساس سرما و سر درد بهم غلبه کرد و باعث شد که دلم بخواد یه غذایی بخورم ، که نتیجش رفتن به یه رستوران بود ، رستورانی که به خوبی میشد مدرنیته رو در مقابل سنت دید ، البته سنت پیروز شده بود :)
با این که میخواسته از تکتولوژی روز دنیا استفاده کنه و قیمت ها رو به صورت دیجیتالی به نمایش بذاره و احتمالا روز به روز آپدیت کنه ، ولی دست آخر کاغذ پرینت کرده و چسبانده روشون :/
در آخرم با یه حس خوب و گلودرد برگشتم خونه :))
خسته شدم :|
معمولا نمیگم خسته شدم ولی دیگه واقعا خسته شدم ، طوری که میخوام بگم من دیگه نیستم ! ، روی من دیگه حساب نکنید :/
دلم میخواد یه اسکیت برد بردارم و در افق محو بشم ، وقتی میرسم خونه ، از شدت خستگی خوابم میبره :/ ، ساعت 3 شب بیدارم میکنن ، که آره فلان دستگاه از کار افتاد ، اگه راه نیفته تا 1 ساعت دیگه کل پروژه رو ضرر کردیم ، لامصببببببببببببببببببب با 800 کیلومتر فاصله من چه غلطی بکنم در ساعت 3 شب ، و خدا OTA را آفرید.
خسته شدم ، میخوام برم بلاگ دوستانم رو بخونم ، میخوام برم لب اقیانوس ، پاهامو بکنم تو اقیانوس هند ، دلم میخواد خیره بشم به غروب خورشید پشت اقیانوس ، با گوشی خاموش و یک آشنای فراموش شده ، دلم میخواد برای خود یک آشنا باشم نه برای بقیه.
+ اینقدر مشوش هست مغزم و افکارم که حتی نتونستم جواب کامنت های پست قبلی رو بدم ، کامنت های این پست هم خود تایید شونده هستن.
+ نمیدونم این نوشته چقدر قراره طولانی باشه ، چراکه هنوز نوشته نشده ، ولی احتمالا طولانی خواهد بود چون یک سرگذشت است. سرگذشتی برای یک آشنا ، پس اگر حوصله ندارید و نخوندید چیز مهمی رو از دست نمی دهید.
اول بذارید کمی در مورد Dyslexia توضیح بدم ، Dyslexia که خودم تقریبا کمتر از 6 ماه هست که میشناسمش ، یک معلولیت هست ، معلولیتی که شاید اصلا دیده نشده ، تشخیص داده نشه و حتی فرد هیچ وقت ازش آگاهی پیدا نکنه ، مخصوصا توی ایران ، که چنین چیز هایی اصلا و کلا و اساسا بی معنی و مورد است ، این معلولیت که من ترجیه میدم بهش بگم اختلال ، باعث میشه که فرد در روانخوانی و درک مطلب دچار مشکل بشه ، خوب که به طبع اختلال در روان خوانی ، باعث میشه که شما دیکته ضعیفی داشته باشید ، مفاهیم کلمات رو درست درک نکنید ، مخصوصا وقتی میخواید واژه ای رو بخونید که واقعا معنیی نداره ، میشه یک غذاب.
به قول از ویکی پدیا ، دسیلکسیا یک اصطلاح عام برای تشریح معلولیت آموزشی است.این ناتوانی، میتواند خود را به عنوان یک مشکل در رابطه با واجخوانی، و رمزگشایی، دیکته، مهارت شنوایی، حافظهکوتاهمدت، و یا نامگذاریسریع آشکار کند.
برای من همه چی با پیدا کردن دفتر اول ابتدایی شروع شد ، دفتری که می تواند برای شما پر از خاطره باشه ، مادرم لطف کرده و این دفتر رو برای من نگه داشته بود ، شروع اتفاق و تحقیقم شد ، نمیدونم یادتون هست اول ایتدایی وقتی که هنوز با هیچ واژه ای آشنایی ندارد ، یه سری الگوی خط اول کتاب هست که از شما می خواهد اونا رو مشق کنید ، مثلا یه سری خط عمود از بالا به پایین بکشید یا پایین به بالا ، یا خط کج از چپ به راست و راست به چپ ، این تمرینات برای اینه که شما عادت کنید و شکل نوشتاری حروف رو بتونید تقلید کنید ، توی دفتر من فارغ از این مشق ها ، دست خط معلم اول ابتدایی بود که توضیح داده بود ، از راست به چپ نه چپ به راست ، از بالا به پایین نه پایین به بالا ، بله من خط ها رو دقیقا قرینه اونچه باید باشه کشیده بودم ، اول خنده ام گرفت ، گفتم از همون اول هم بازیگوش بودم ، واژه ای که بار ها و بار ها هم از خانواده و هم از معلم ها شنیده بودم چون املاء خوبی نداشتم ، تو کل دوران دبستان بالا ترین نمره املاء ی که گرفتم 16 بود ، معمولا املاء رو نمره ای بین 12 تا 15 می گرفتم ، رو خوانی سر کلاس برام مثل عذاب بود ، تپق زدن ، اشتباه خواندن ، گم کردن سطر بعدی برای خواندن ، نگاه خیره معلم و خنده های ریز بچه های کلاس ، برام غذاب آور بود ، همیشه یک استرس پنهان داشتم مخصوصا زنگ فارسی ، سر املاء ، برای روخوانی و....
این فراینده تحصیلی تا کلاس چهارم ابتدایی ادامه داشت ، تقریبا دوستی نداشتم ، بیشتر از اونچه فکر کنید منزوی شده بودم و در خودم فرو رفته بودم ، ریاضیات برام خیلی خوب بود ، دیگه با 32 تا حرف و حدود 100 شکل نوشتاری روبرو نبودم ، با 14 شکل نوشتاری روبرو بودم و برام قابل درک تر بود ، بنا بر همین مساله ریاضی و علوم از درست های مود علاقه من بود و فارسی و عربی و املاء و انشاء و.... از درس های منفور بودند.
هنوزم توی درک املاء درست برخی از کلمات مشکل دارم ، تا شش ماه پیش بابتش خجالت می کشیدم ، اما الان که میدونم قضیه از چه قراره دارم ازش می نویسم ، دیدن دفتر اول ابتدایی و این خاطرات از دوران ابتدایی و مشکل حال حاضرم برای املاء باعث شد فکر کنم قطعا یک جای کار می لنگه ، چرا باقیه این مشکلات رو نداشتن ، چرا هیچکس برای املاء ضعیفش مثل من سرزنش نشده ، اول فکر کردم مربوط میشه به چپ دست بودن و فعالیت نیمکره راست مغزم ، که خوب البته بی ربط هم نبود ، از چپ دستی به واژه ی اختلال یادگیری و خوانش پریشی رسیدم ، و به صفحه ویکی پدیا که علائم و نشانه های یک خوانش پریش رو اینطور توصیف می کرد:
نوشتنِ آیینهای کودک که در آن نوشتن واژهها بر عکس و مانند آیینه است. از نشانههای سنین بالاتر، میتوان به ناتوانی و یا مشکل در هجا کردن واژه، یافتن همقافیه برای واژه و یا مشکل در تلفظِ صدا یا ترکیب واژهها و صداها اشاره کرد. عمومیترین نشانه آن دیکتهی بسیارضعیف کودک و تمایل به نوشتن حروف بیشتر و یا کمتر در هنگام نوشتن واژهها است. از دیگر نشانههای عمومی خوانشپریشی این است که یک فرد خوانشپریش واژه را زودتر یا دیرتر از جایی که باید قرار گیرد در جمله میگذارد و همچنین در هنگام خواندن، واژهها را جابهجا میخواند. معمولاً فرد خوانشپریش سطح نوشتاریاش بسیار پایینتر از سطح معلومات و هوش عمومیاش است و از همین طریق میتوان به خوانشپریشی وی، پی برد.
بیشتر علائمش منطبق تجربیاتم بود.، لبخند رضایت روی لبم بود ، یه شادی خاص ، یه حس آزادی ، مثل کسی که دکترا بیماریش رو سرطان تشخیص دادن و خودش متوجه شده که یه سرماخوردگی ساده است. شاید براتون قابل درک نباشه وقتی موقع نوشتن هی به خودتون سرکوفت بزنید که چه احمقی هستم ، هنوز تو املاء برخی از کلمات مشکل دارم ، توی کاری که شاید بیشتر افراد به صورت غریزی انجامش میدن باید فکر کنم. و چقدر آدم تحت فشار قرار می گیره ، هم از سمت اطرافیان هم از سمت خود ادم ، واقعا ادم با خودش احساس میکنه که مشکل کند ذهنی داره.
مساله ای که اگر معلم های محترم کمی در خصوصش مطالعه داشتن یا ازش آگاهی داشتن یا بهشون آموزش داده می شد ، من دوران دبستانم اینقدر برام تلخ نبود !
الان دیگه برام سخت نیست وقتی اسم کسی خاطرم نمی مونه ، چهره اش رو فراموش میکنم ، همش زیر سر این Dyslexia است .
لازم می بینم که گوشزد کنم ، اونایی که Dyslexia دارن ، کودن نیستن ، اتفاقا خیلی برعکس باهوش هستن ، نمونش ، آقای آلبرت اینشتین که همه میدونید از مدرسه اخراجش کردن ، چون مشکل خوانش پریشی داشت ، چون مثل بقیه معمولی نبود ، اما بعد مرز های علم رو تکان داد. یا آقای توماس ادیسون ، که بخاطر کودن بودن از مدرسه اخراجش کردن ، ولی ادیسون یک کودن نبود ، یک نابغه بود که دسیلکسا داشت ، افراد زیادی دیسلکسیا داشتن ف مثل آگاتا کریستی(نویسنده پوارو ) یا پابلو دیهگو خوسه فرَنسیسکو د پائولا خوان رمدیوس ترینیداد روییس پیکاسو (همون پیکاسو) یا لئوناردو دی سر پیرو دا وینچی (دا وینچی) و......
از کلاس چهارم به بعد زندگی من جور دیگری رقم خورد ، و همه چی با یه کاردستی شروع شد ، کاردستی اون موقه خونه های مقوایی با نقاشی بودن ، اما کاردستی من رطوبت سنجی بود که با اندازه گیری مقاومت الکتریکی هوا و روشن کردن یه بار گراف LED میزان رطوبت رو مشخص می کرد ، اول معلم فکر کرد که کار دستی خودم نیست و کسی توی ساختش بهم کمک کرده ، ولی واقعا اینطور نبود ، کاردستی رو خودم ساخته بودم ، بعد از صحبت با خانواده و حصول اطمینان از عدم دخالت کسی توی ساخت این کاردستی ، منو برای تست هوش معرفی کردن به مدرسه مغز طلایی ها :(
اونجا پذیرش شدم برای سال پنجم باید توی اون مدرسه درس میخوندم ، وچقدر احساس نگون بختی میکردم ، منی که خودم رو یه احمق میدونستم ، توی روخونی و املاء مشکل داشت ، حالا توسط معلم و تنبیه میشد و توسط همکلاسی ها مسخره ، دو سه ماه اینطور گذشت ، تا این که برای رفع مشکل که خودمم هم باور کرده بودم از بازی گوشی و حواس پرتی است رو آوردم به کتاب خوندن ، خوب این مساله کتاب خوندن خیلی کمک کرد ، هم برای روخونی و هم برای املا درست کلمات و از اون پس خوندم و خوندم و خوندم ، و از اون به بعد همه چی برای من تغییر کرد ، دیگه دانش آموز خلاق و خلاف کاری بودم که به همه تقلب می رسوند، دانش آموزی که تمام همکلاسی های مغز طلاییش اونو نابغه ، پروفسور و از این دست کلمات صدا میزدن ، ولی تا قبل از اون واقعا اوضاع برام سخت و تحقیر کننده بود :|
دیشب فیلم Taare Zameen Par رو به توصیه یکی از دوستان خوب بلاگی دیدم ، یه فیلم هندی است با رنک 8.5 با کارگردانی و تهیه کنندگی امیر خان ، داستان یک دانش آموز هندی است که دچار Dyslexia است و همیشه مورد تحقیر همکلاسی ها و معلم ها است ، البته به نظرم می آد به مقداری بزرگ نمایی شده شایدم واقعا نشده باشه ، ولی اگر علاقه دارید در مورد این اختلال بیشتر بدونید ، این فیلم رو ببینید.
هیچکس کامل نیست ، هیچ شخصی بی عیب نیست ؛ مشکل درست از جای شروع میشه که خلاف این فکر کنیم ! تنها ناراحتی من این است که چقدر به خودم سخت گرفتم ، برای مساله ای که توش هیچ تقصیری نداشتم ، چقدر سرزنش شدم ، چقدر دست انداخته شدم :(
شما ممکنه یادتون نیاد ، یه دوره زمونه ای ، کارت اینترنت هایی بود که تازه رایگان شبانه هم داشت ، آره دوره دیال آپ ها و صدای غیژ غیییژ مودم ، شب زنده داری از 1 تا 6 صبح با DAP که دانلود منیجر محبوبی بود ، لینک دانلود هایی که اگر بالای 10 مگابایت می بودند ، یعنی دست نیافتنی می شدند ، اینقدر اینترنت قطع و وصل میشد که اصلا نمی شد دانلودشون کنی . دوره زمونه ای که سرعت دانلود 15 کیلو بایت بر ثانیه یه رویای واقعی بود، دانلود یه ویدئو کلیپ 35 مگابایتی مثل فتح اورست می مونست و کاری واقعا تجملاتی.
مخصوصا ویدئویی که تو زمانه خودش یه اثر خاص به حساب می اومد :/ ویدئو محصول سال 2005 هست یعنی 11 سال پیش ویدئویی که شاید روزی دوبار نگاش میکردم و با دایال آپ دانلود شده. به صورتی اتفاقی تو یه هارد قدیمی که الان به عنوان پادری ازش استفاده میکنیم پیداش کردم.
+ البته الان این ویدئو رو با انکدر x.264 به حجم 8 مگابایت رسوندم که شما هم بتونید ببینیدش.
دریافت
مدت زمان: 4 دقیقه 13 ثانیه