نیچه ؛ بیا برگریدم ، به قبل از 1900 !
همیشه فکر میکردم که چقدر احمقی ، چرا اینقدر چرت به هم میبافی ، وقتی در «تبارشناسی اخلاق» خواندم که گفتی "برای یک زندگی فیلسوفانه ضروری است شخص فیلسوف از ازدواج و هرچه که کار را به وسوسه های ازدواج بکشاند بیزار باشد." همه این حرف ها را برای این گفتی چون لو آندره آس سالومه ترکت گفت !
- اصلا اینگونه نبوده است ، اصلا کدام فیلسوف بزرگی را می شناسی که ازدواج کرده باشد ؟ نه هراکلیوس ، نه افلاطون ، نه دکارت نه کانت نه شوپنهاور هیچکدام ازدواج نکرده اند.
نیچه ، خوب میدانی که داری فرار می کنی، چه کسی بود که وقتی سالومه را دید گفت «ما از کدامین ستاره فرو افتادیم تا اینجا همدیگر را ملاقات کنیم ؟» یا بهتر بگویم برگرد و کتاب «اینک انسان» خودت را بخوان ، فکر کرده ای من احمقم !، یا اصلا سقراط مگر فیلسوف نبود ، مگر ازدواج نکرد ؟
- آنچه شما عشق می نامید ، دیوانگی هایی است کوتاه وزناشویی هم حماقتی است دراز ، که پایان دیوانگی های کوتاه است ، ازدواج سقراط نیز است سر مسخره بازی بوده
نیچه تو دیوانه شده ای ، خود نمی دانی چه می گویی ، بحثی ندارم! ، خود خوب می دانی که چگونه دیوانه زنی شدی که هیچ وقت کاملا به دستش نیاوردی! زن ها به راحتی فیلسوف و شاعر می سازند ، شما مردها جز ویرانه چی می سازید ؟
یخ کرد ، شیر با شکر ؟
- هیچ ، تلخ مینوشم حقایق را ! تو نیز خوب میدانی که واقعیت آن چیزی که می گویی نیست !
کاش بود.
چند وقت هست که اخبار رو دنبال نمی کنم ، هر روز اینقدر اخبار بد و ناامید کننده وجود داره که آدم هرچی سعی کنه از جریان اخبار دور باشه ، آسودگی روانی بیشتری خواهد داشت. ولی برخی از خبرها اینقدر تکان دهنده و شوکه کننده هستند که خواه ناخواه در جریانش قرار می گیری.
خبر آنقدر تکان دهنده هست که هر شنونده ای بعد از شندیدنش سخت متاثر و اندوهگین میشود. ماجرای قتل دختر هفت ساله سرزمینم. حتما ماجرا را شنیده اید ، بشدت دردناک و تکان دهنده است ، واقعا دهشتناک است.
رسانه های زیادی با جزئیات و تحلیل های مختلف ماجرای قتل را توضیح داده اند ، برای جزئیات می توانید به آنها مراجعه کنید ، چند مساله است که در ذهنم بالا و پایین می کنم ولی به جواب درستی نمی رسم .
اول این که چطور عده ای می توانند از هر شرایطی سوء استفاده کنند و برای مقاصد سیاسی خود توبره بدوزند، انسان های احمقی که نداشتن حجاب رو بهانه ای برای تجاوز می دانند ، آیا مرد چندن موجود ضعیفی است ؟ یا این که زن را چه فرض کرده اید ؟ آیا یکی از وسایل خانه ؟
اگر ذهن شما آنقدر مریض است که قادر به کنترل شما و رفتارتان نیست ، لازم است قبل از هر چیزی به پزشک مراجعه کنید نه این که جهان را باب میل خود تغییر دهید.
دوم عده هستند که لغو سند 2030 را عامل این دست جنایات می دانند، به این عده باید گفت به شعور مخاطب احترام بگذارند و هر چیزی را دست مایه بازی های سیاسی نکند.
این اظهار نظرات را که می شنوم به این نتیجه میرسم که عمده مخالفان و موافقان سند 2030 حتی آن را نده اند چه برسد به خواندن آن.
آموزش جنسی ؛ با آموزش مهارت های حفظ حریم بدن به کودکان دو مقوله کاملا متفاوت است ، اگر نمی دانید لازم است اضافه کنم آموزش جنسی شامل چگونگی تولید مثل،نحوه مواجهه با بلوغ و بهداشت جنسی میباشد. اما آموزش مهارتهای مقاومتی کودکان در برابر آزار جنسی مسئله دیگری است.
سوم این که هیچ عملی کثیف تر از تجاوز نیست ، یکی از گونه های تجاوز جنسی است ، چرا تجاوز هر روزه به زنان و کودکان این مرز و بوم اینقدر رسانه ای نمی شود ، چرا اخبار تجاوز به حق زن و آزادی هیج کجا خریداری ندارد ؟ تجاوز یعنی شرعی و قانونی دانستن ازدواج دختر 9 یا 13 ساله .
ممکنه یادتون نیاد ف یه زمانی تلفن ها دیواری بودن و وقتی خیلی حرف داشتی ، خسته میشدی از ایستادن ، دقیقا به حالت بالا در می اومدی ، آره حرف اون روزاست ، اون روزایی که موبایل و تلگرام و اینستاگرام و .... خلاصه تکنولوژی امروزی نبود ، بله تکنولوژی بود ولی نه از نوع امروزیش :|
آره دیگه ، حرفم می آد ، خیلی حرفم میآد ، شمام اگه تلفنتون از این سیم داراست ، بهتره یا بشینید یا دراز بکشید.
اعتراف میکنم با این که تو این مدتی که نبودم ، کلی مقاله نوشتم ولی تا همین الان برای شروع این پست مشکل داشتم ، سه پاراگراف نوشتم و پاک کردم ، اینقدر حرف ها زیاده و دسته بندی نشده تو مغزم دارن رژه میرن که نمیدونم از کجا باید شروع کنم ! از دغدغه های کاریم یا دغدغه های فرهنگی و اجتماعی ، یا مسائلی که هر روز بهشون فکر میکنم و با خودم میگم چرا باید دنیا این شکلی باشه.
خوب بهتره قبل از این که مِـن و مِـن کردنم خستتون بکنه موزیک زیر رو پلی کنید.
اول این که به آدم های خیلی مطمئن اصلا اعتماد نکنید ، فرقی نمکنه استادتون باشه یا دکتر و وزیر و یا وکیل ، اعتماد نکنید ، آدم هایی که خیلی مطئن به نظر من دانش کمی دارن ، اینقدر دانش کمی دارند که فکر میکنن تمام علم عالم رو می دونن تمام جوانب قضیه رو هم در نظر گرفتند و هیچ احتمال غیر از اونکه اونها می دونند وجود نداره ! همین اطمینان کاذب باعث میشه گند بزنن به کار ! اینا که دارم تجربه ای است که مستقیما برای خودم پیش اومده ، همیشه این احتمال رو بدید که از چیزی آگاهی نداشته باشید!
این اصل همه جا کاربرد داره حتی روابط بین آدما ، ادمی که فکر میکنه همه چیز رو میدونه زود تصمیم میگیره زود قضاوت میکنه ! میگم زود قضاوت میکنه چون همه ما قضاوت میکنیم ، ندیدم آدمی رو که قضاوت نکنه ، هرکسی هم میگه قضاوت نمیکنه شعار میده ، ولی خوب این قضاوت کردنه دیر و زود داره بسته به جنبه افراد مختلف هست سعی کنید از افراد دیر قضاوت کن باشد ، اینطوری قابل تحمل تر به نظر می آیید.
ببخشید پرت شدم ، داشتم میگفتم از آدمای مطمئن بترسید ، مخصوصا از نوع دکترش ! ما که مهندسیم و خیر سرمون بر اساس معادلات و اعداد و قوائد عالم هستی حرف میزنیم باز یه احتمال 0.001 درصدی می آد و کل دب دبه و کب کبه رو به فنا میده چه برسه به بابایی که اصلا اسم علمش هست تجربی ! نه قائده ای داره نه اصولی نه اثباتی داره و نه ردی !
اما خاصیت آدم اینه که وقتی مستاصل شد به حرف هر کسی گوش میده حتی یه پزشک کاملا مطمئن ، چاره ای نیست ، اونم آدمه و سعی میکنه با آزمایش و خطا بفهمه چتونه ! چند وقت پیش داشتم فکر میکردم که الان پزشکا پزشک نیستن یا حداقل کمتر پزشکن ، همونطوری که برنامه نویسا هم کمتر برنامه نویسن !
اگه از برنامه نویسی اطلاع داشته باشید یا یکیشون رو از نزدیک دیده باشید ، دیگه آدمای عجیبی به نظر نمی آن ، آدم هایی که با خودشون حرف میزنن یا تو خودشونن ، یا تو خوب مشت و لگد می پرونن خخخ ، نه دیگه از وقتی قابلیت Debug اومده مسائل خیلی راخت تر حل میشه خط به خط چک میکنن خطا رو پیدا میکنن نه مثل قدیما باید تحلیل می کردن تفسیر میکردن شرایط مختلف رو در نظر می گرفتن تا بفهمن مشکل میتونه از کدوم خط برنامه باشه (البته منکر این نیستم که چالش های جدیدی هم وجود داره) ولی خوب ربطش به دکترا از اونجا شروع میشه که دکترام دیگه مریضا رو دیباگ میکنن !
فلان آزمایش رو بده ، ببینم فطلان خط کدت درست کار میکنه ، حالا فلان آزمایش و حالا و.... و بیمار بین آزمایشگاه و مطب مدام در حال پاس کاری است ، حالا فکر میکنید خدا یا چی شده این قدر دارم به پزشکا گیر میدم ؛ خوب باشه مساله ای پیش نیومده فقط چند روزی به خاطر کارم به اورژانس سر میزنم و وضعیت اونجا خیلی .....
بگذریم . تا حالا تو خواب بهتون حمله شده ؟ ، این که مثلا یهو از خواب بپرین ، از تخت پرت بشین پایین ، یا مشابه اون ، خیلی دلهره آوره ، آدم تا چند وقت آدم هنگه کلا ، این روزا دوباره خواب گردی میکنم ، وقتایی که مغزم بیشتر از حد مجازش کار میکنه ، اینطور میشه ، اولین بار وقتی حدود 8 یا 9 سالم بود خواب گردیم توسط افراد خانواده شناسایی شد خخخ ، تا قبلش فکر میکردن روح سرگردان تو خونه وجود داره ، ولی بعد کاشف به عمل اومد که روح سرگردان آشناست خخخخ. دوران دانشگاه هم تو خوابگاه چند بار از صدای جیغ در حین خواب گردی از خواب پریدم! و این خیلی بده ، فکر کن تو تخت خواب از کابوس بیدار بشی همین که تخت رو می بینی متوجه میشی کابوسه و خواب بودی و ... ولی فکر کن وقتی بیدار بشی که داری راه میری ! تا میآی بفهمی چی شده تو کجایی و... چقدر می ترسی
خوب باز شروع شده ! باز خوبیش اینه که همیشه نیست و بعد از یه بازه ای که نمیدونم دقیقا چه بازه ای است رفع میشه ، یا امیدوارم که بشه !
حضرت غمی یه پست داشتن که خوشمان آمد و خودمان را دعوت کردیم!
قضیه از این قراره که باید تصویر وسایلی رو که بیشتر باهاشون سر و کار داریم رو منتشر کنیم. خوب اگه قرار به این بوده باشه ، من باید عکس کیبورد و موسم رو منتشر میکردم!
اما بیشتر که فگر کردم دیدم که بالغ بر 10 ساعت در دنیایی زندگی میکنم که اتمسفرش الکترون !
این شد که یهو یه اسکرین شات از دسکتاپم گرفتم.
دقت به نکات زیر حیاتی است
اشاره به تمام اخباری که این روزها می خونم
برای تک تکشون میشه این جمله رو به کار برد
"کز انسان ملولم و همان دیو و ددم آرزوست!"
جهان را چه شده :/
جنگ های صلیبی ، خشونت چین و ژاپن و جنگ های جهانی و نسل کشی ها به بشر آموخت که کشتار و غارت ، شکنجه و جنگ بر سر عقاید و مذهب امری است بیهوده و حتی فراتر از آن
اما چرا بشر خاورمیانه از این حلقه تکامل دور افتاده است ؟
+ عکس واقعی و دهشتناک است : مراجعه به The effects of nuclear weapons صفحه 312 بخش 7.74؛
امسال یه سفر یه هفته ای رفتم خرم آباد، کرمانشاه و ایلام. و شب ها توی مسافر خونه میخابیدم.توی خرم آباد به من اتاق ندادند و گفتند اماکن اجازه نمیده، من اون شب توی سرمای خرم آباد مجبور شدم توی چادر بخوابم، خدا میدونه تا صبح از سرما خوابم نبرد. من فقط توی ایلام و شوش راحت تونستم اتاق بگیرم بقیه جاها با کلی دردسر مواجه شدم، یه همسفر آقا هم داشتم که فقط همسفرم بودند. ما میخواستیم دو تا اتاق جدا بگیریم ولی می گفتند نه یکی تون باید بره یه مهمانسرای دیگه، نمی دونم چی بگم به عنوان یه خانم خیلی برام سخت بود که باهام این طوری برخورد میشد ، احساس میکردم یه عضو فاسد از این جامعه هستم که مجبورند تحملم کنند، یا یه موجودی که تنها وقتی ارزشمند هست که یک مرد محرم ( شوهر یا پدر) کنارش باشه.احساس میکردم من به عنوان یک دختر مجرد تنها، اصلا توی این جامعه تعریف نشدم و من رو آدم حساب نمی کنند.
یادمه تو ایلام صاحب مهمانسرا به من گفت اماکن به ما گفته اگه هوا تاریک بود و خانمی اومد بهش اتاق بدید ولی زنگ بزنید ما خودمون میام اونجا، یعنی اگه هوا روشن بود دختر خانم ها باید برند اماکن و نامه بگیرند، اماکن اومد و از من یه سری سوال خنده دار پرسید مثل این سوال ها ؟ کجا میخای بری ؟ چرا اومدی ایلام؟ کسی باهات نیست تنها سفر میکنی؟ چرا با پدر مادرت نیومدی؟ وقتی سوالاش تموم شد بهش گفتم توی خرم آباد به من اتاق ندادند و من توی چادر خوابیدم، به نظرتون خوب بود که من توی چادر خوابیدم؟امن بود برای من؟ گفتم حتی من اگه فاحشه هم باشم بهتره تو هتل بخوابم نه تو خیابون. البته ایشون گفتند اینجا شهر مرزی هست و ما باید مراقب باشیم. من بشون گفتم چرا فقط مراقب خانم ها باشید چرا از آقایون سوال و جواب نمیکنید؟ گفتند از اونها هم سوال میپرسیم. ولی آقایی که با من همسفر بود هیچ کدام از مشکلات من رو نداشت و هیچ جا مورد بازجویی قرار نگرفت.
تو شهر آبدانان میخاستم فقط برای یه شب توی خانه معلم بمونم کار به نیروی انتظامی کشید به من اتاق دادند ولی خیلی به من توهین کردند فقط به خاطر اینکه یه دختر تنها بودم و یه همسفر آقا باهام بود که فقط همسفرم بود همین. یادمه اون شب خیلی گریه کردم نگهبان خانه معلم گفت اگه میدونستم قراره باهات اینطوری برخورد کنند بدون اینکه بشون بگم بهت اتاق میدادم، بهش گفتم شما ظاهر من و نگاه کن باورت میشه این توهین ها رو به من کردند. هیچی نگفت فقط سعی کرد با دادن پتوی اضافه و گفتن این جمله که من اینجام هر چی خواستی به من بگو یه کم به من لطف کرده باشه. که البته بهتر میدونید نمیشه خیلی به این لطف ها اعتماد کرد.
از کجا می آیی ؟
- جهنم.
به هوش که اومدم ، هوا ، خیلی سنگین بود ، و به شدت عرق کرده بودم و نمی تونستم نفس بکشم ، چشام سیاهی می رفت ،همچنان تاریک بود و عده ای آن طرف ایستاده بودند و سعی می کردند تعادل خودشون رو حفظ کنن ولی گاهی یکیشون می افتاد رو بقیه. حدود 6 یا 10 ساعتی میشه صدا ها خوابیده. چند نفر هم کنار درزی استاده بودند و سعی می کردند که هوای تازه استشمام کنند.
یکی دو ساعت اول هرچقدر می شد سر و صدا کردیم ، ولی انگار کسی صدامون رو نمی شنید و کم کم به این نتیجه رسیدیم که بهتره اندک هوای مانده را با داد و فریاد هدر ندهیم و کمی آرام باشیم شاید کسی به کمک بیاید. تعداد حاظر اینقدر زیاد بود که حتی آرام نفس کشیدن هم کمکی نمی کرد و نمی دانم چه شد که هوش رفتم !
درست نمیدانم وقتی که هنوز بی هوش نشده بودم ، حدود ظهر بود و گرمای هوا خیلی زیاد شده بود و نفس کشیدن واقعا سخت یود ، و حالا که بهوش آمده ام هوا خنک تر است و تاریک حدس میزنم باید حدود ده ساعت سپری شده باشد ، سعی می کنم که بلند شوم ، ولی نمی توانم دستم را تکان دهم یا حتی بالاتنه ام را ، دقت که میکنم ، متوجه می شوم که دستم زیر بدن یک نفر است و پا و بالاتنه ام همچنین.
انگار کرده اند که دیگر امیدی به ماندنمان نیست و ما را در گوشه ای روی هم تلنبار کرده اند. اما نه انگار ، ان چند نفر هم زنده اند و نفس می کشند. متوجه میشم که تعداد آدم های دورن این برزخ اینقدر زیاد است که برای دراز کشیدن باید روی هم بخوابند. اتاق هیچ دریچه ای ندارد جز یک پنجره کوچک 20 در 30 سانتیمتری که در بالاترین قسمت ممکن دیوار قرار دارد شاید به دلیل وجود همین پنجره باشد که هنوز زنده ایم اگر نه این حجم از آدم درون چنین اتاق تنگ و بی روزنه ای باید تا حالا خفه می شده باشیم . شاید همین را می خواهند.
نا خودآگاه به فکر خانواده ام می افتم ! اکنون در چه حالی هستند - صبح که از خانه بیرون می آمدم قرار بود زود تر برگردم! اما اکنون چه ، نه خبری ، نه ردی ، حتی دوستانم نمی دانند که چرا سر کار نرفته ام ، حتما تا حالا متوجه مفقود شدنم شده اند ! دقیقا مثلا دیوید کاپرفیلد ، به یک باره از از زندگی عادی محو شده ام . نه در بیمارستان ها می توانند بیابندم نه در سرد خانه ها و نه در هیچ جای دیگری.
محو شدن در یک لحظه ، به گونه ای که انگار اصلا هیچ وقت وجود نداشته ای و نخواهی داشت ، اضطراب تمام وجودم را در بر می گیرد که اگر برگشتی در کار نباشد چه ، که اگر به راستی دیگر نور روز را نبینم چه ، چه کسی خواهد دانست که چه بر سرمان امده است!
تمام گم شدن ها همین گونه اتفاق می افتند ، آدم ها وقتی که برای یک روز عادی آماده می شوند و از خانه بیرون می زنند ! و به یک باره محو می شوند به گونه ای که انگار اصلا وجود نداشته اند. درست است ، به راستی که جهان های موازی وجود دارند ، سیاه چالههایی که آدم های زیادی را بلعیده اند.
در همین خیالات بودم که صدای یا حسین بلند شد ، و درب را به شدت می کوبیدند ! تشنج کرده ، دارد میمیرد ، مگر مسلمان نیستید ، جوان مردم هلاک شد و با هرچه در تواند داشتند درب را می کوبیدند. به قدری که حلقم خشک شده بود که حتی نمی توانستم زبانم را تکان دهنم.
با صدای سربازی به هوش می آیم که اسمم را می پرسد ! ؛ هنوز گیجم و منگ نگاهش می کنم
+ اسم :
- یک آشنا
+ فامیل
- موبایلم کجاست - کارت شناسایی - مدارکم....
+ فامیل ...
+ ای کاش میشد خاطرهها را لااقل برخی را فرمواش کرد تا هر سال سالگرد نداشته باشند.
- در جهنم