این پست ! ، واقعا هیچ چیزی دیگه ای نمی تونست به این شکل و شدت خوشحالم کنه ، این اتفاق اونقدر حس خوب بهم القاء کرده که هیچ کلمه ای یا جمله ای رو برای تشکر اونطور که شایسته است رو پیدا نمی کنم .
فقط میتونم بگم گندم جان متشکرم بابت این همه احساس خوبی که بهم منتقل کردی :) ، و متشکرم از تک تک شما دوستان عزیزم که با کامنت های زیباتون باعث خوشحالی مضاعفم شدید.
+چه چیز ارزشمند تر و بهتر از این که اینگونه دوستانی داشته باشم .
چقدر زود گذشت ، به اندازه یک عمر ، به اندازه یک چشم بر هم زدن ، سال های نبودنت چقدر زود دو رقمی شدند.
وقتی که رفتی یادم هست ، باران می آمد ، هم از چشمان ما هم از آسمان کبود. خوب یادم هست وقتی که رفتی رنگ نگاه آدم ها تغییر کرد ، لحن صدای آدم ها تغییر کرد ، چه غروب سختی بود وقتی که تو رفتی. چه شب تلخی سکوتی بود که تو رفتی.
امسال روز پدر معنی دیگری دارد ، وقتی که دفتر های دست نویست را ورق میزنم ، می فهمم که چقدر عاشقت هستم ، می فهمم که چقدر این دست نوشته ها برایم شیرین است ، چقدر دوست داشتنی است ، تنها همین دل خوشی های شیرین از تو برایم مانده !
وقتی که مادر کتاب هایت ، هزار و اندی کتابت را بخشید به کتابخانه ، آن وقت بود که حس کردم از خانه رفتی ، رفتی به کتابلخانه ، همیشه تو را با کتابهایت به یاد دارم .
چقدر شب شیرینی بود ان شب که آمونیوم دی کرومات (کوه آتشفشان) را بر روی موزاییک های حیاط آتش زدی تا ما را شگفت زده کرده باشی ، چقدر ترسیده بودم آن شب که مخفیانه پرمنگنات را با گلیسرین مخلوط کرده بودم آتش گرفته بود و تو چقدر آرام در مورد آن توضیح می دادی.
بهترین ساعت های با تو بودن وقت هایی رقم می خورد که من ساعت ها به مدارات دست سازت خیره می شدم . و میدانی آن روز که مدارت کار نکرد من بودم که آن مقاومت 33 کیلو اهمی را برداشتم و آن را با چیز دیگری عوض کردم ؛ هنوز آن مقاومت 33 کیلو اهمی را دارم ، ای کاش بودی ، و به جای یک مقاومت از پدر ، مهرت را داشتم.
اما میدانی ، هر چیز که مال تو باشد ، خوب است ، حتی اگر جای خالی تو باشد.
آدم ها در زندگیشان لحظاتی را تجربه می کنند که عجیب سخت می گذرد. آنقدر سخت که دیگر نمی توانند با کسی حرف بزنند ، لحظاتی که برای سقوط جاذبه نیاز است ، اما انگار جاذبه ای نیست.معلق می شوند در خیال در رویا و پرت می شوند میان هزار توی درونشان و هیچ کس هم نمی فهمد.
وقتی که رفت ، پرت شدم به دنیایی بی جاذبه ، بی رغبت و سرد.
وقتی که رفت باران می بارید ، سرزمین شگفتی های بی انتها ، خیس باران بود.
وقتی که رفت ، زمزمه می کردم :
گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری
گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری
کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم
کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم
زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخهای میآویزد
زندگی شاید
طفلی است که از مدرسه بر میگردد.
یا عبور گیج رهگذری که کلاه از سر بر میدارد
زندگی شاید آن لحظه است
که نگاه من، در چشمان تو خود را ویران میسازد
و این حسی است که من آن را با ادراک ماه در هم خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است
دل من
که به اندازه یک عشق است
به بهانه ساده خوشبختی خود مینگرد.
به زوال زیبایی گلها در گلدان
و به آواز قناریها، که در حسرت یک پنجره میخوانند
سهم من این است
سهم من
آسمانی است که آویختن پردهای آن را از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از پلهای متروک است
سهم من گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهد شد
میدانم ...
و پرستوها در گودی دستانم
تخم خواهند گذاشت
کوچهای هست که
قلب من آن را
از محلههای کودکیم دزدیده است
من پری کوچک غمگینی را میشناسم
که در اقیانوس نگاهت خانه دارد
و دلش را در نیلبکی چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که هر شب در حسرت یک بوسه می میمیرد
+شعر از فروغ فرخ زاد
+ هفته های تنهایی ، فرانسه - پاریس 1390/3/24
بعد از اتفاقات مربوط به آدم فضایی ها ، به رادیو آماتوری علاقه مند شدم ، این که بتونی با یکی در فضا که نه در مثلا استرالیا یا مسکو یا آلمان یا امریکا اونم از طریق امواج رادیویی صحبت کنید ، به اندازه کافی هیجان انگیز هست ، با تحقیقات متوجه شدم برای عمل فرستندگی باید مجوز های لازم رو از سازمان تنظیم مقررات رادیویی دریافت کنم ، که اونم یه صف داره که باید به حد نصاب برسه برای برگذاری آزمون مربوطه. با کمی تحقیق بیشتر با جامعه تلگرامی 39 نفریی آشنا شدم از علاقه مندان و به عبارتی کهنه کاران این عرصه .
افراد با تجربه ای که دوست داشتم از علشمان استفاده کنم ، اما همیشه یک اتفاق ناگوار در کمین است. کنجکاو شدن در خصوص هویت و فوزولی در باب این که چه شکلی هستی و اسمت چیه و چند سالته و...
از اونجایی هم که من کلا با این موضوع مشکل دارم ، اونام لطف کردن و از گروهشون که الان احتمالا 38 عضو داره ، اخراجم کردن.
چقدر بده که در خصوص هم اینگونه کنجکاو باشیم ، چقدر بده که اینقدر بخیل علم مان باشیم که حاضر به نشر آن نباشیم! {فکر میکنم آدم هایی که فکر میکنن علمشون چیز شاقی هست حاضر به نشر اون نیستند }
+ عصبانی ام از دست این آدم ها
+ مجوز هم فقط برای باند HF و تا توان 100 وات هست به نظرم یکم پایینه :/