۵۳ مطلب با موضوع «حرف های دل تنگی» ثبت شده است

مخابره از جهانی دگر

سردرگمم !

  مثل آخرین بازمانده حیات در سیاره ای متروک

   بی اتمسفر

۹۵/۰۸/۰۹ ۱۶ نظر ۱۰
یک آشنا

عاشقانه های کوچک

وب خانه من ، یک پیشنهاد خیلی خوب داده که من اسمش رو میذارم عاشقانه های کوچک ، البته خودش میگه "سه تا چیز که خیلی دوستش داریم" .

قراره که بین چیزامون (تعبیر خود فاطمه جان چیز هست ولی من برداشت میکنم وسایلمون) سه تا رو که خیلی دوست داریم جدا کنیم ، اولش خیلی ساده به نظر می آد ولی وقتی پای انتخاب فقط سه تا مطرح میشه ، خوب خیلی انتخاب سخت میشه ؛ من خیلی چیزا هست دوستشون داشته باشم و نمیتونم اصلا اصلا یکیشون رو بی خیال بشم ، مثل باران ، مثل بوی نم خاک بعد از اولین قطرات باران ، یا یک بعد از ظهر پاییزی تو پارک با صدای کلاغ ، برای همینه که میگم تعبیر "چیز" خیلی کار رو پیچیده میکند ، برای همین تمرکز می کنم روی وسایل ، ولی بازم سخته ، آخه وسایل کار یه سریا رو دوست دارم ، تفریح یه سریا رو لباسا یه سری ها رو ، ولی خوب چاره ای نیست ، باید فقط 3 تا رو انتخاب کنم ، به طوری که اگر همه وسایلم رو از دست دادم :( ، باز از داشتن این سه تا خوشحال باشم :) ، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم ، اخر این سه تا به ترتیب اولویت انتخاب کردم:


Black Dragon 

اگه اتفاقی که منجر به بلک دراگون رو نخوندید میتونید از اینجا بخونید. از اونجایی که به صورت صد درصد بلک دراگون اون چیزی بود که میخواستم ، حتی قید خیلی چیزا رو برای داشتنش زدم ، خیلی دوستش دارم .


خرموشی

خرموشی ، در واقع یک عروسک خرگوشه که خیلی خوشکل نیست ، ولی خیلی نوستالوژی و عشقه :)) ، با نگاه کردن بهش پر میشم از حس های خوب و نوستالوژی های گرمسیری ، دقیقا قابل وصف نیست ، ولی مثل نوازش های نسیم بهاری لابلای موها می مونه ^_^


شاعران مرده


اصولا کتاب رو خیلی دوست دارم ، ولی این که کتاب یه چیز دیگه اس ، برمیگرده به حدود 10 سال پیش ، میتونم بگم این کتاب و جان کتینگ باعث شد که بلاگ نویسی رو شروع کنم ، حالا بماند که خود این کتاب هم یک هدیه دوست داشتنی از طرف یک دوست عزیز هست .

۹۵/۰۷/۲۴ ۱۷ نظر ۵
یک آشنا

enemy

برای یک فراموشی بزرگ ، برای دفن کردن خود در انبوه خاطره های بی تکرار ، فقط باید سکوت کرد ، در تنهایی و تاریکی نشست و مثل دیوانه ها فکر کرد و از حماقت های خود درس گرفت.

به شدت احساس حماقت میکنم ، چرا اینقدر بی پروا ، اعتماد میکنم به آدم هایی که فکر می کنم می شناسمشان ، اما در حقیقت تنها وانمود می کنم که می شناسم ، آدم هایی که روزی در میان دود ظاهر می شوند و بعد از کلی دست کاری خاطرات محو می شود ! 

آدم ها آنطور که می گویند نیستند ، دقیقا همان طوری هستند که عمل می کنند.

۹۵/۰۷/۲۲ ۴ نظر ۳
یک آشنا

این منم!


این منم ، دقیقا همانی که می نمایانم

دقیقا آن چیزی که می بینی و ادراک می کنی

  اما تو چه ؟ 

آنچه می نمایی هستی ؟

۹۵/۰۷/۱۸ ۹ نظر ۲
یک آشنا

زندگی در حباب

گاهی به انتهای حباب میرسم ، جایی که نمیتونم نفس بکشم ، انگار همیشه این خلاء وجود داشته ، فضایی بیکران که تهی است ، و هیچ چیزی در آن نیست ، آدم وقتی که به اینجا میرسه ، یعنی دیواره حبابش ، دوست داره بره ، وقتی که به اینجا میرسی یعنی باید حباب رو بشکنی و بری ، نیاز به یه خونه جدید داری ، نیاز داری که افکارت رو بزرگتر کنی ، اما خیلی از ما آدم ها ، توی حبابی که هستیم در مرکزیش هستیم و هیچوقت هم ازش خارج نمی شیم ، کوچکتر که بودم ، نوجوان شاید ، در شهر کوچکتری زندگی می کردم ، شهری که شاید تنها کتابخانه پرکتابش همون کتابخانه پدر بود ، حبابی که اون روزا داشتم خیلی کوچکتر از حباب های امروزم بود ، روزگار بدی نبود ، ولی عالی هم نبود. 

بعد از اومدن به یک شهر بزرگتر ، حباب ترک برداشته قبلی شکست ، امکانات ، رویاهای بزرگتر ، آرزوهای بزرگتر ، بعد از دانشگاه ، باز حباب بزرگتری داشتم ، کار علمی ، سیستم های پیچیده تر ، افکار پیچیده تر ، تضاد های دنیای امروزی ، و باز شوق تجربه های جدید مرا به مرز این حباب کشانده ، مرزی که با مرز های کشورم یکی است.
یکی از خوشبختی های زندگیم ، علاقه ام به رشته و کارم هست ، ولی انگار اینجا همون شهر کوچکی است که تنها دلخوشی ام ، رویاپردازی ام است.
۹۵/۰۵/۰۵ ۹ نظر ۴
یک آشنا

باز هم نبودی...

باز هم نبودی و در تنهایی نفسم را حبس کردم و چشمانم را بستم ....

میدانی ؛

وقتی نفس حبس می شود بند می آید...

۹۵/۰۴/۰۷ ۹ نظر ۴
یک آشنا

دلم یه شهر پر از....


دلم یه شهر پر از رنگ می خواد ، 

       دلم یه شهر پر از رنگ نارنجی و زرد میخواد ، 

            دلم یه پاییز سرد میخواد.

                یه پاییز سرد که نم نم از آسمون بباره !


دلم یه پاییز میخواد ، سرد ، توی پارک ، یه عالمه برگ زرد ، صدای کلاغ و خش خش برگ ، دلم پاییز میخواد ، اونقدر سرد که دستکش کنی و هی ها کنی ، اونقدر سرد که شال رنگ رنگی دست بافم رو بکشم رو صورتم ، خودم رو قایم کنم از مردم شهر !

دلم دیونه بازی میخواد ، برگ بازی میخواد !

یه نم نم بارون با موزیک alone in the rain میخواد.


+ حال و هوام پاییزیست ، دلم دیونه بازی میخواد.

۹۵/۰۴/۰۴ ۸ نظر ۳
یک آشنا

Don't seduce me

  If poison pours down on all of us from the sky all night

I'll be sugar , i'll be sugar , i'll be sugar , i'll be sugar


I'll be needing you and needing you...

You'll be dancing and dancing...

Your moves spun me on my head needing you


Don't push me away , don't push me away, I will not be leaving till i have won

Don't seduce me, don't seduce me , i will not buy it from the drunken one

۹۵/۰۳/۳۰ ۵ نظر ۲
یک آشنا

غمگینم مثل ...

نمیدانم که رد نگاهت در کدام افق محو شده بود ، و لب هایت همچنان آن تلخ لبخند دوست داشتی را داشتند. دوست دارم که زمان همچنان ایستاده بماند ، همچنان آن گوی بلورین نگاهت ، سرشار از شادی بماند ! نفس هایم را به سختی نگه میدارم ، نکند پاره شود بند بغضم ، نکند مکدر شود خاطرت !

+ حالت خوب است ؟

- خوبم ، اما میدانی غمگینم ، بسیار غمگینم مثل پیرزنی که آخرین سرباز برگشته از جنگ ، پسرش نیست

و تو خوب می فهمی چقدر دردناک است که خوب باشی اما نفس هایت به شماره افتاده باشد.

۹۵/۰۳/۳۰ ۸ نظر ۶
یک آشنا

ژپتو


دماغم هر روز دراز تر می شود

پس کجاست آن فرشته مهربان

که بیاید و با کلاغ هایش 

            به دروغ هایم نوک بزند

ژپتو !

   فکری به حال عروسک هایت بکن

یک آشنا


۹۵/۰۲/۲۷ ۸ نظر ۴
یک آشنا