۵۳ مطلب با موضوع «حرف های دل تنگی» ثبت شده است

هدیه ای که به دیوار کوبیده شد !

مشاهده در اندازه بزرگ تر

حدود 3 هفته زمان برد تا کامل بشه ، الهام از نقاشی لئونید افرمو  ، هرچند میدونم زیاد خوب نشده و اگر بخواید با مثلا آثار افرمو هم مقایسه کنید ، خیلی تفاوت هست ، مخصوصا تو ترکیب رنگی ، به هر حال من یه آماتور هستم تو این زمینه این جزء نخستین تلاش هام هست.

قرار بود این نقاشی رو هدیه بدم ، به یه دوست خوب ، اما به دلایلی نشد {یعنی خودش نخواست} ، شاید دلایلش رو درک کنم :(

به هر حال این شد که به دیوار اتاق خودم کوبیده شد :|

۹۴/۱۰/۰۶ ۳۱ نظر ۲
یک آشنا

چی شدیم ما...

+یه جاهایی آدم میره نظر میده ، نظرش رو تایید نمی کنن ، هی میگی بابا نظر من کو ، اصلا انگار نه انگار ، دیده نمی شی !!!

+ خوب اصلا چرا نظر دادن رو باز گذاشتی تو که نمی خواستی نظر مخالف نظر خودت رو بشنوی ؟

+ بابا مام حرف زدیم ، فقط اونا خوبن که تاییدت کردن ، اونا که لی لی به لا لات گذاشتن ، اونا فقط آدمن !! چی شدیم ما

 

بابا بازکه ما شاکی ایم ؛ 

اعتراض داریم ، هم به اون ، هم به اونا

 هم به شما ، هم به همه ...

بابا چی شدیم ما ، آدم بودیم سابق،

 واسه خودمون شرف داشتیم،

 گنبد و بارگاه داشتیم،

 چرا همچین شدیم، کم شدیم؟

والله قسم مادر نزاییده ....

ما اصلا از بیخ به کمتر از بهتر راضی نبودیم! چی شدیم ما؟

یه مشت مطلب بذارن ، ببینیم کودومش کمتر بدتره اونو برداریم!!!!؟؟؟

کوسه نشد، کفتار نشد، شغال؟ این شدیم!!؟

والله قسم جفــــــــــاست…

نظر میدادم ،نظر  بود، سفته نبود

تریلی اندیشه گیری نبود

اینقدر عدم تایید  نبود

انقدر احساس تکلیف نبود

رویال نبود ریــــال نبود

جمع هواداران نـــــــبــــــــــــود

نفع من و نفع تو نبود

چی شد چرا اینقد حالمون بد شد!؟

بابا این دموکراسی و حقوق بیان چند می‌ارزه انقدر سفت چسبیدی!؟

بابا ما عصبانیم

عصبـــــانی‌ها… چی شدیم مـــــــــا؟

والله دیگه نوبت ماست، 

مگه نظر ندادیم؟ مالید رفت پی کارش!؟

آقا عصبانی‌ها... ما اعتراض داریم... به اونام اعتراض داریم

هی بشینیم خونه نظر بدیم ، آخرشم هیچ ، هیچی به هیچی

بابا ما حرف زدیم... مگه عوض می‌شه؟

حرف همون حرف اوله، اگه قبوله وهل المراد…

اگه نیست خودتو، بلاگتو، مطالبت ، همه باید برین شمال استراحت...

ما که اینطوری نبودیم ، 

اینقدره با عقل و شعور نبودیم

آدم نبودیم ، دیوونه بودیم 

از هرچی ، بهترینش مال ما بود

هنوزم دیوونه ام ، حالمون خوبه

نمیخوایم گرفتار عقل و شعور شیم

توام رها کن حیلت گند رو بابا

حرف هـــــــمونه ، همون که حــــــرفت تازست

همون که از همه بهتره ، همونه...

{تکه های از متن بالا برداشتی آزاد از رادیوچهرآزی است}

 

+دیگه هر جایی نظر نمی دیم ، والا

+آخیش کمی راحت شدیم ، برای تکمیلی راحتیمون هم آهنگ بابا بوم بــــام ، بابی بابا بوم بام ، بابی بوم بام.... رو گوش میکنم

دانلود : دریافت (حجم : 1 مگابایت)
 

۹۴/۰۹/۳۰ ۲۵ نظر ۰
یک آشنا

همه چیز عالیه


هفته ای که گذشت ، پر بود از دلهره

تستی که جوابش باید می آد ، تستی که بقا رو ممکن می دانست یا رد می کرد.

اما همه چیز روبه راه بود و هست و خواهد بود - برای همیشه

از امروز هر روز تازه یک معجزه است ، یک معجزه بزرگ


+متشکر از دوستانی که همراهم بودند و هستند - عاشقتونم 

۹۴/۰۹/۲۷ ۱۶ نظر ۰
یک آشنا

باهوش اما احمق

یادم میاد کلاس چهارم ابتدایی بود ، و از اون به بعد کابوس ها شروع شد.
اولش خیلی خوب بود و مورد توجه معلم ها و ناظم و مدیر قرار گرفتم ، بعدش پدر و مادر ، خوشم می اومد چون بیش از پیش بهم توجه می شد ، هنوز نمی دونستم ماجرا از چه قراره ، سال بعدش مدرسه عوض شد ، کلاس پنجم رو رفتم مدرسه تیزهوشان ! و این اول بدبختی بود.
کتابا و مطالبی که باید یاد می گرفتی دوبرابر شده بود ؛ دیگه مجالی برای بازی های بچه گانه نبود ، انگار پرت شده بودم تو دنیای بزرگتر ها ،مساله و مشکلات بزرگتر ها ، دغدغه های هدر نرفتن استعداد تازه کشف شده ، کل زمان بچگی ، به یاد گیری گذشت ، نه دوستی نه هم بازی ، فقط کتاب می خوندم و کلاس های جور واجور از تابستان و زمستان ! همین شد که متنفرم از تیز هوش بود ن، بقیه فکر میکنن که تیز هوش بودن واقعا دنیای جذابی داره اما جز رنج و عذاب چیزی نیست. برخلاف باور عموم باهوش بودن خیلی کسل کننده است ، شاید حل کردن مسائل ریاضی و فیزیک ، قبل از بقیه ، جالب باشه و بقیه رو شگفت زده کنه ، اما بعد از مدتی دیگه کسی از حل شدن سریع یک مساله دشوار شگفت زده نمیشه ؛ بدتر از اون اینکه اجازه اشتباه کردن نداری. کوچکترین اشتباه توسط شما میشه دست مایه ای برای مسخره شدن. همیشه حسادت رو حس کردم ، هم سن و سالایی که سعی می کردن با دست انداختن و مسخره کردن ، خودشون رو بهتر و باهوش تر جلو بدن. همیشه پیدا کردن دوست برام سخت بوده و هست، وقتی کلت پره از ایده و فکرای جور واجور ، انتظار داری که حداقل دوستت بدیهیات رو بدونه و لازم نباشه که از بدیهیات توضیح بدی، و این باعث رنجش اون میشه ؛ باید بفهمی اون مثل تو نیست ! 
اما میدونید حماقت کجای این قضیه است ؟
یه آدم باهوش اونقدر احمقه که نمی دونه بقیه نمی تونن مثل خودش فکر کنن ، مثل خودش عجله کنن ، اونقدر احمقه که دوستش رو اذیت میکنه ، اونقدر احمقه که تنها میمونه!

+لطفا آدم های تیزهوش رو درک کنید ، تنهاشون نگذارید ، مسخرشون نکنید ، اگر اشتباه تون رو تذکر دادن ناراحت نشید ، آدم های تیز هوش بیش انداره بی پرده و رک حرف میزنن.
۹۴/۰۹/۲۶ ۱۲ نظر ۱
یک آشنا

همیشه دیر می آیی

همیشه دیر می آیی همیشه مرا دیر می بوسی

همیشه مرا در انتظار میگذاری

همیشه بوی دود می دهی

همیشه قول می دهی که بار دیگر دیر نکنی

اما

ترافیک... 

لورنزو سالوادوره

۹۴/۰۹/۲۵ ۱۴ نظر ۰
یک آشنا

یک روز برفی قشنگ

یک پیاده روی جانانه 

            در صبح برفی شهر


۹۴/۰۹/۱۷ ۱۹ نظر ۰
یک آشنا

سنگینی نگاه

در کل عالم کائنات

      بدتر از ناخوشی احوال

          نگاه ترحم انگیز مردم شهر است.

یک آشنا



+ شاید به اندازه من هیچکس این مهم را نفهمد.

۹۴/۰۹/۱۴ ۸ نظر ۰
یک آشنا

درباره یک آشنا

نویسنده خوبی نیستم ، ولی در عوض خواننده خوبی هستم ، مطالب زیبایی که چیزی رو یاد بگیرم ، فکر جدیدی رو برام تداعی کنه رو دوست دارم ، سعی میکنم ناشناس بمونم ، هرچه کمتر بشناسی و کمتر شناخته بشی ، کمتر قضاوت میشی ! {ولی این یارو که دامنه رو ازش خریدم ، گیر داده که دامنه رو باید به نام خودت کنی... ، تا حالا که به نام خودم نکردم! ، ببیننم تا کی دووم می آرم}
قبل از اینکه بیام بیان ، تو وردپرس می نوشتم ، چند سالی هست که بستنش و قابل مشاهد نیست ، صبر کردم تا یه سرویس در خور بیاد مثل همین بیان. که اومدم بیان ! 
با این که تازه اومدم ، دوستان خیلی خوبی پیدا کردم ، دوستانی که شاید نشناسمشون ، اما میفهممشون! ، فکر میکنم مهم ترین قضیه همینه!
این چند روز تو بلاگ های زیادی چرخیدم ، ولی خیلی هاشون جفنگ بودن ، ارزش حتی یه بار خوندنم نداشتن متاسفانه ، از آدمایی خوشم میاد که می نویسن ، رو کاغد فکر میکنن ، چند تایی پیدا کردم ، دنبالشون میکنم ، دوستشون دارم ، اسم نمی آرم ، ولی خودشون میدونن ، همه رو عمومی دنبال میکنم.
هرچند که اونقدرا خوب نمی نویسم که لینک بشم ، دنبال بشم ، راستش زیاد اهمیت نمیدم ، چون اگر مینویسم ، برای خاموش کردن دغده های درونیم هست نه تایید شدن و تحصین شدن ، هرچند این دو باعث انگیزه بیشتری میشن.
و از همینجا ، از همه دوستان خوبم تشکر میکنم ! {همه اونایی که دنبالشون میکنم ، همه اونایی که دنبالم میکنن }.
۹۴/۰۹/۱۲ ۱۲ نظر ۰
یک آشنا

اشک مادر

{داستان نیست ، قصه ام نیست ، واقعیته}


تازه هوا تاریک شده بود ، چتر نداشتم ، برای این که کمتر خیس بشم ، سعی میکردم از گوشه پیاده رو حرکت کنم ، با چند نفری برخورد کردم ، بلاخره رسیدم 

با عجله پله ها رو بالا رفتم و درب شیشه ای رو باز کردم ، شلوغ بود ، مثل همیشه تو فصل های پاییزی داروخانه ها پر میشن از آدمای جور واجور - فقیر ، پولدار ، زن ، مرد ؛ خوبی پاییز اینه که با همه مثل هم رفتار میکنه ، براش فرق نمی کنه پول داری یا نه ، سرما میخوری !!!

دفترچه رو تحویل دادم ، و از اونجایی که میدونستم ، تا آماده شدن دارو ها یه مقدار معطل میشم ، نگاهی به صندلی های موجود انداختم ، تقریبا همه پر بودن ، رفتم گوشه ای که کمتر در مسیر رفت و آمد باشم ایستادم ، مبهوت آدمایی شده بودم که می آمدند و می رفتند ، به ناگاه صدایی توجه ام رو جلب کرد :

- خانم ؛ تورو خدا - خواهش میکنم 

+ گفتم که باید مسوول داروخانه باشه - من نمیتونم کاری کنم

- خانم طفلی گناه داره ، الانشم داره بی قرار میکنه 

برگشتم ، خانمی رو دیدم که بچه ای رو بغل کرده بود و مدار زیر چادرش قایمش می کرد ، مدام تکنوش میداد که بچه ساکت بمونه ، داشت با یکی از متصدی های داروخانه حرف میزد .

نمیدونم چرا ناخداگاه ، توجه ام به حرفاشون جلب شده بود ، خانم چادی ادامه داد که 

- به خدا فردا می آیم با متصدی صحبت میکنم 

+{با لحن سرد} گفتم که خانوم خواهش نکنید ، من نمیتونم کاری کنم ، من فقط یه فروشنده ام

- به خدا از صب چیزی نخورده ، خانوم جان عزیزانت ، من گدا نیستم .....

+گفتم که از من کاری بر نمی آد - اینجا که خیریه نیست {و رفت}

اشک تو چشمش حلقه زد - صداش بغض کرد - صدای گریه بچه بلند شد.

تازه متوجه شده بودم ، شیر خشک میخواست ، پول نداشت ، داشت به متصدی التماس می کرد!!

پاهام شل شد ، منم بغض گرفت ؛ کیه که حال یه مادر رو نفهمه ....

کمی تردید داشتم ، نمی خواستم شرمگین بشه ، ولی طاقت نیاوردم ، رفتم به سمتش ، گفتم خانوم ، چیزی شده ؟

برگشت سمت من ، داشت گریه میکرد !

- نه چیزی نشده !

صدای گریه بچه بلند تر شده بود ، داشت تند تر تکونش می داد ، گفتم من یه شیر خشک دارم که زیادیه ، میدمش یه شما {قبلا از اینکه برم سمتش گرفته بودم}

یه نگاهی به من انداخت ، یه نگاه به شیر خشک ، خشکش زده بود ، مات مونده بود ، سرخ شد.

گفت :

- خدا خیرت بده ، اجرت با علی اصغر!!! شماره کارتتون رو بدید فردا پول دستم می آد

گفتم لازم نیست ، دعام کنید. شیر خشک رو گرفت زیر چادرش مخفی کرد ، با عجله مجددا تشکر کرد و رفت !!!!

کارت همراهم نبود ، تقریبا پولی هم نداشتم ، دفترچه ام رو پس گرفتم ، پیاده تا خونه رفتم ، و با خودم فکر می کردم - چطور اون خانوم متصدی داروخانه ، حاضر نشد کمکش کنه ؟!


+ خدایا هیچ مادری ، دردکشیدن بچه هاشو نبینه ؛ هیچی سخت تر از این نیست.

+ اعصابم داغونه ، من احمق چرا فراموش کردم شماره تلفنی چیزی ازش بگیرم !!

+ عصبانی ام از اون متصدی چرا اینطور برخورد کرد!

+عصبانی ام از آدما که کمک کردن به هم رو فراموش کردن.


۹۴/۰۹/۱۱ ۸ نظر ۰
یک آشنا

داستان عاشقی - قسمت سوم

{فقط تلاشی است برای نوشتن داستان کوتاه}
+برای مشاهده دیگر قسمت ها بر روی {این لینک کلیک} کنید.


 خیره میشم تو چشماش ، یه مقدار گیج شدم نمیدونم الان داره شوخی میکنه یا جدی میگه  هیچ وقت قابل پیش بینی نیست ، ولی از تو چشماش نمیتونم حدس بزنم به ناچار مبهوت میگم 
- مسیر دوست داشتن ؟!
چشماش رو ازم میگره و به پنجره خیره میشه ، اهی میکشه و میگه :
- بله ، مسیر دوست داشتن ، نکنه فکر کردی که دوست داشتن و عاشق شدن مثل تو داستان ها و قصه ها یهو اتفاق می افته ؟!
حالت خوبه آرش ؟ این حرفا چیه داری میزنی ، نکنه دوباره داری منو دست میندازی ، پس این همه میگن عشق در نگاه اول ، همش کشک !!!
- برای عاشق شدن و عاشق موندن ، باید یکی اهلیت کرده باشه ، اگر نه عشق در نگاه اول که از حیوون درون ناشی میشه ! توام که خدا رو شکر حیوان درونت خر که نه ، گورخره!!
ببین دوباره داری لودگی میکنی ! ، اولا که هر کی با تو دوست باشه هم مازوخیسته هم خره که نه گورخره مثل من !!
ثانیا ، یعنی چی اهلی کردن ؛ میدونم داری با ادبیات خودت حرف میزنی ، اما باور کن بقیه مثل تو حیوون نیستن !
چشماش برقی زد و با شیطنت خاصی گفت 
- یعنی تو حیوون نیستی ؟! ، هرکی تو رو نشناسه ، من خودم تو رو بزرگ کردم و میدونم چه حیوون خطرناکی هستی ، ولی از این حرفا گذشته ، تا حالا با خودت فکر کردی که عشق در نگاه اول یعنی چی ؟!
خوب وقتی یکی رو میبینی و حس میکنی خیلی وقت هست که می شناسیش و میخوای بیشتر وقتت رو باش بگذرونی ، این میشه عشق 
- خاک بر سرت کنن ، اصلا من نمیدونم چرا با آدمی نفهمی مثل تو دوست شدم ! 
عشق در نگاه اول ، همون بیدار شدن گورخر درونت هست ، وقتی از رو ظاهر آدما قضاوت کردی یا عاشق شدی یعنی جسمت عاشق شده نه روحت ، یعنی این گورخر درونت داری جفتک میندازه نه روحت ! منشا عشق اصلی روحه نه جسم. 
دو روز بعد باز یه جسم بهتر پیدا میکنی و عشق در نگاه اول می آد سراغت ، و میشی از اون مردهای ، نامردی که میگن : "مرد تنوع طلب است". نمیخوای بگی که همچین چرندیاتی رو باور داری که ؟
مبهوت مونده بودم که چی داره میگه ، حرفاش به نظر درست می اومد ، ولی از این متعجب شده بودم که این حرفا رو داشتم از آرش می شنیدم ! عشق در نگاه اول ، خودمم هم زیاد بهش معتقد نبودم ولی خوب تا حالا از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم ؛ در اومدم که حالا این حرفایی که میزنی درست ، با توجه به حرفای تو من تا حالا کار اشتباهی انجام ندادم که میگی مسیر دوست داشتن رو داری اشتباه میری ! 
من فقط میخوام کسی رو داشته باشم که عاشق باشم ، که دوستش بدارم ، کسی رو که اگه از صبح تا شب کنارش باشم از بودن باهاش خسته نشم.
این بار خنده تلخی میکنه و میگه:
- اگه به جای این همه حرف زدن با تو گل لگد کرده بودن الان می تونستم کوزه درست کنم باهاش.
چطور مگه ؟
- آخه از این الان داری خراب میکنی ، "یه کسی رو داشته باشم" یعنی چی؟، مگه همسر آدم مثل ماشین و خونه می مونه که از الان حس مالکیت نسبت بهش داری ؟!!!
در ضمن معلومه که کتاب های عاشقانه زیاد خودی ! ، تا حالا کسی رو دیدی اینطور که توصیف کردی زندگی کرده باشه ؟! یکم واقع بین باش ، حقیقت واقعا این چیزی که فکر میکنی نیست!
ببین وقتی دارم میگم مسیر دوست داشتن رو داری اشتباه میری واسه همین چیزاست!


+مختصری از داستان : آرش سعی میکنه باور های اشتباه دوستش در خصوص ازدواج و مسایل مروبطه رو که از قضا باورهای غالب جامعه کنونی ما هم هست رو اصلاح کنه ، توی مکالمات این دو ، دوست آرش باور هایی داره که ممکنه از دید اجتماع درست باشه ، ولی از نظر آرش درست نیست و سعی در اصلاح اون داره !

۹۴/۰۹/۱۰ ۸ نظر ۱
یک آشنا