حدود 3 هفته زمان برد تا کامل بشه ، الهام از نقاشی لئونید افرمو ، هرچند میدونم زیاد خوب نشده و اگر بخواید با مثلا آثار افرمو هم مقایسه کنید ، خیلی تفاوت هست ، مخصوصا تو ترکیب رنگی ، به هر حال من یه آماتور هستم تو این زمینه این جزء نخستین تلاش هام هست.
قرار بود این نقاشی رو هدیه بدم ، به یه دوست خوب ، اما به دلایلی نشد {یعنی خودش نخواست} ، شاید دلایلش رو درک کنم :(
به هر حال این شد که به دیوار اتاق خودم کوبیده شد :|
+یه جاهایی آدم میره نظر میده ، نظرش رو تایید نمی کنن ، هی میگی بابا نظر من کو ، اصلا انگار نه انگار ، دیده نمی شی !!!
+ خوب اصلا چرا نظر دادن رو باز گذاشتی تو که نمی خواستی نظر مخالف نظر خودت رو بشنوی ؟
+ بابا مام حرف زدیم ، فقط اونا خوبن که تاییدت کردن ، اونا که لی لی به لا لات گذاشتن ، اونا فقط آدمن !! چی شدیم ما
بابا بازکه ما شاکی ایم ؛
اعتراض داریم ، هم به اون ، هم به اونا
هم به شما ، هم به همه ...
بابا چی شدیم ما ، آدم بودیم سابق،
واسه خودمون شرف داشتیم،
گنبد و بارگاه داشتیم،
چرا همچین شدیم، کم شدیم؟
والله قسم مادر نزاییده ....
ما اصلا از بیخ به کمتر از بهتر راضی نبودیم! چی شدیم ما؟
یه مشت مطلب بذارن ، ببینیم کودومش کمتر بدتره اونو برداریم!!!!؟؟؟
کوسه نشد، کفتار نشد، شغال؟ این شدیم!!؟
والله قسم جفــــــــــاست…
نظر میدادم ،نظر بود، سفته نبود
تریلی اندیشه گیری نبود
اینقدر عدم تایید نبود
انقدر احساس تکلیف نبود
رویال نبود ریــــال نبود
جمع هواداران نـــــــبــــــــــــود
نفع من و نفع تو نبود
چی شد چرا اینقد حالمون بد شد!؟
بابا این دموکراسی و حقوق بیان چند میارزه انقدر سفت چسبیدی!؟
بابا ما عصبانیم
عصبـــــانیها… چی شدیم مـــــــــا؟
والله دیگه نوبت ماست،
مگه نظر ندادیم؟ مالید رفت پی کارش!؟
آقا عصبانیها... ما اعتراض داریم... به اونام اعتراض داریم
هی بشینیم خونه نظر بدیم ، آخرشم هیچ ، هیچی به هیچی
بابا ما حرف زدیم... مگه عوض میشه؟
حرف همون حرف اوله، اگه قبوله وهل المراد…
اگه نیست خودتو، بلاگتو، مطالبت ، همه باید برین شمال استراحت...
ما که اینطوری نبودیم ،
اینقدره با عقل و شعور نبودیم
آدم نبودیم ، دیوونه بودیم
از هرچی ، بهترینش مال ما بود
هنوزم دیوونه ام ، حالمون خوبه
نمیخوایم گرفتار عقل و شعور شیم
توام رها کن حیلت گند رو بابا
حرف هـــــــمونه ، همون که حــــــرفت تازست
همون که از همه بهتره ، همونه...
{تکه های از متن بالا برداشتی آزاد از رادیوچهرآزی است}
+دیگه هر جایی نظر نمی دیم ، والا
+آخیش کمی راحت شدیم ، برای تکمیلی راحتیمون هم آهنگ بابا بوم بــــام ، بابی بابا بوم بام ، بابی بوم بام.... رو گوش میکنم
دانلود : دریافت (حجم : 1 مگابایت)
همیشه دیر می آیی همیشه مرا دیر می بوسی
همیشه مرا در انتظار میگذاری
همیشه بوی دود می دهی
همیشه قول می دهی که بار دیگر دیر نکنی
اما
ترافیک...
لورنزو سالوادوره
در کل عالم کائنات
بدتر از ناخوشی احوال
نگاه ترحم انگیز مردم شهر است.
یک آشنا
+ شاید به اندازه من هیچکس این مهم را نفهمد.
{داستان نیست ، قصه ام نیست ، واقعیته}
تازه هوا تاریک شده بود ، چتر نداشتم ، برای این که کمتر خیس بشم ، سعی میکردم از گوشه پیاده رو حرکت کنم ، با چند نفری برخورد کردم ، بلاخره رسیدم
با عجله پله ها رو بالا رفتم و درب شیشه ای رو باز کردم ، شلوغ بود ، مثل همیشه تو فصل های پاییزی داروخانه ها پر میشن از آدمای جور واجور - فقیر ، پولدار ، زن ، مرد ؛ خوبی پاییز اینه که با همه مثل هم رفتار میکنه ، براش فرق نمی کنه پول داری یا نه ، سرما میخوری !!!
دفترچه رو تحویل دادم ، و از اونجایی که میدونستم ، تا آماده شدن دارو ها یه مقدار معطل میشم ، نگاهی به صندلی های موجود انداختم ، تقریبا همه پر بودن ، رفتم گوشه ای که کمتر در مسیر رفت و آمد باشم ایستادم ، مبهوت آدمایی شده بودم که می آمدند و می رفتند ، به ناگاه صدایی توجه ام رو جلب کرد :
- خانم ؛ تورو خدا - خواهش میکنم
+ گفتم که باید مسوول داروخانه باشه - من نمیتونم کاری کنم
- خانم طفلی گناه داره ، الانشم داره بی قرار میکنه
برگشتم ، خانمی رو دیدم که بچه ای رو بغل کرده بود و مدار زیر چادرش قایمش می کرد ، مدام تکنوش میداد که بچه ساکت بمونه ، داشت با یکی از متصدی های داروخانه حرف میزد .
نمیدونم چرا ناخداگاه ، توجه ام به حرفاشون جلب شده بود ، خانم چادی ادامه داد که
- به خدا فردا می آیم با متصدی صحبت میکنم
+{با لحن سرد} گفتم که خانوم خواهش نکنید ، من نمیتونم کاری کنم ، من فقط یه فروشنده ام
- به خدا از صب چیزی نخورده ، خانوم جان عزیزانت ، من گدا نیستم .....
+گفتم که از من کاری بر نمی آد - اینجا که خیریه نیست {و رفت}
اشک تو چشمش حلقه زد - صداش بغض کرد - صدای گریه بچه بلند شد.
تازه متوجه شده بودم ، شیر خشک میخواست ، پول نداشت ، داشت به متصدی التماس می کرد!!
پاهام شل شد ، منم بغض گرفت ؛ کیه که حال یه مادر رو نفهمه ....
کمی تردید داشتم ، نمی خواستم شرمگین بشه ، ولی طاقت نیاوردم ، رفتم به سمتش ، گفتم خانوم ، چیزی شده ؟
برگشت سمت من ، داشت گریه میکرد !
- نه چیزی نشده !
صدای گریه بچه بلند تر شده بود ، داشت تند تر تکونش می داد ، گفتم من یه شیر خشک دارم که زیادیه ، میدمش یه شما {قبلا از اینکه برم سمتش گرفته بودم}
یه نگاهی به من انداخت ، یه نگاه به شیر خشک ، خشکش زده بود ، مات مونده بود ، سرخ شد.
گفت :
- خدا خیرت بده ، اجرت با علی اصغر!!! شماره کارتتون رو بدید فردا پول دستم می آد
گفتم لازم نیست ، دعام کنید. شیر خشک رو گرفت زیر چادرش مخفی کرد ، با عجله مجددا تشکر کرد و رفت !!!!
کارت همراهم نبود ، تقریبا پولی هم نداشتم ، دفترچه ام رو پس گرفتم ، پیاده تا خونه رفتم ، و با خودم فکر می کردم - چطور اون خانوم متصدی داروخانه ، حاضر نشد کمکش کنه ؟!
+ خدایا هیچ مادری ، دردکشیدن بچه هاشو نبینه ؛ هیچی سخت تر از این نیست.
+ اعصابم داغونه ، من احمق چرا فراموش کردم شماره تلفنی چیزی ازش بگیرم !!
+ عصبانی ام از اون متصدی چرا اینطور برخورد کرد!
+عصبانی ام از آدما که کمک کردن به هم رو فراموش کردن.
{فقط تلاشی است برای نوشتن داستان کوتاه}
+برای مشاهده دیگر قسمت ها بر روی {این لینک کلیک} کنید.
+مختصری از داستان : آرش سعی میکنه باور های اشتباه دوستش در خصوص ازدواج و مسایل مروبطه رو که از قضا باورهای غالب جامعه کنونی ما هم هست رو اصلاح کنه ، توی مکالمات این دو ، دوست آرش باور هایی داره که ممکنه از دید اجتماع درست باشه ، ولی از نظر آرش درست نیست و سعی در اصلاح اون داره !