آدم ها در زندگیشان لحظاتی را تجربه می کنند که عجیب سخت می گذرد. آنقدر سخت که دیگر نمی توانند با کسی حرف بزنند ، لحظاتی که برای سقوط جاذبه نیاز است ، اما انگار جاذبه ای نیست.معلق می شوند در خیال در رویا و پرت می شوند میان هزار توی درونشان و هیچ کس هم نمی فهمد.
وقتی که رفت ، پرت شدم به دنیایی بی جاذبه ، بی رغبت و سرد.
وقتی که رفت باران می بارید ، سرزمین شگفتی های بی انتها ، خیس باران بود.
وقتی که رفت ، زمزمه می کردم :
گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری
گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری
کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم
کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم
Up in The Air نام یک فیلم است با بازی خوب جورج کلونی ، اما قرار نیست که در مورد فیلم حرف بزنم یا ازش تعریف کنم یا نقدش کنم ، مهم نزدیکی داستان فیلم به اتفاقات این روز های من است.
رایان بینگهام (جورج کلونی) مردی است که به خاطر نوع شغلی که دارد مدام و به طور پیوسته در حال مسافرت با هواپیماست ، شغل او ابلاغ خبر اخراج شدن به کارمندان شرکت هایی است که مدیران آنها توانایی اخراج آنها را ندارد، در واقع شباهت اخراج افراد از کار ، موضوع دراماتیک این پست است.
چند وقتی است که به عنوان مشاور تکنولوژیک، در چند شرکت خصوصی به صورت پاره وقت مشغول هستم ، با توجه به رکود شدید بازار کسب و کار و عدم حمایت صحیح از شرکت های دانش بنیان و خصوصی ، خیلی از این شرکت ها در حال ورشکستگی هستند و یا برای ادامه بقاء خود به ناچار دست به تعدیل نیرو می زنند.
شاید سخت ترین کار دنیا ، ناامید کردن افراد باشد ، این که یک نفر با هزار امید و آروز و برنامه ریزی سال جدید را شروع کرده ، مجبور باشید تمام این امید ها و آرزو ها را نقش بر آب کنید. سخت ترین کاری که تا به حال انجام داده ام این کار بوده است. هیچ غرض و خصومتی در کار نیست ، فقط برای حفظ حیات عده ای ، مجبورید عده ای را قربانی کنید. مخصوصا وقتی بخواهید این خبر را به افرادی بدهید که می دونید واقعا به این کار نیاز دارند.
با یه جمله ساده و نفرت انگیز تمام میشه "دیگر موقعیت شغلی شما در شرکت وجود ندارد".
و در مقابل نگاه ها ،اخم ها ، سرزنش ها ، و جملاتی مثل
- چرا من ؟!
- آیا کار اشتباهی کرده ام ؟!
-من واقعا به این کار نیاز دارم ، حاضرم بیشتر و سخت تر کار کنم
-احساس میکنم از طرف خانواده ترد شده ام
کاملا بی دفاع هستید، از ته دل دوست داشتید می تونستید کاری کنید.
روزهای گم شده ، دقیقا منظورم وقت هایی هست که می پرسی امروز چند شنبه است؟ ، و در کمال ناباوری و با چشم های گرد شده وقتی انتظار داری نهایتا دوشنبه باشه ، میگن امروز پنج شنبه است.
روزهایی که اصلا انگار نیامده اند ، روز هایی که انگار زندگی نکرده ای ، روزهایی که حتی در آنها پلک نزده ای و نفس نکشیده ای.
دو هفته متوالی دارم روزهام رو از دست می دهم و گم میکنم ، هفته هایی رو تجربه میکنم که تنها 4 روز دارند.
+ این روزها به شدت درگیر طراحی اولین محصول مستقل خودم هستم ، از 9 صبح تا 10 شب درگیر طراحی هستم ، احساس میکنم که روزها هم کوتاه شده اند .
- تمام شد ؟!
نه تازه شروع کردم
- خوب سریعتر بخوان ، صفحه چندی ؟!
تازه صفحه 20 هستم ، چطور ؟
- اه - چقدر کند پیش میری ، این کتاب که چیزی نداره
خوب نیچه اگر منم کتاب رو نوشته بودم می گفتم چیزی نداره !! ، یکم شوکران دارم میخوای ؟!
- شوکران! ، تازه دم است ؟!
بله ، آن سمت است ، آنجا
- بله ، بله دیدم
نیچه^( با فریاد ) ، این چه محملی است که نگاشته ای باز
- کدام صفحه ؟!
صفحه 25 ، خشنودی، جلوِ سرماخوردگی را هم میگیرد.
- مهمل نیست ، واقعیت است
چگونه ؟
- هرگز هیچ زنی که میداند قشنگ لباس پوشیده، سرما خورده است؟ مرادم هنگامی است که چندان چیزی هم نپوشیده باشد !
لعنت به تو نیچه !، تمامش کردی ؟!
- بله !
خوشنودی یا رضایت ؟! ، کدام ژرف تر است ؟!
- خوشنودی
یک آشنا
+ شوکران : شوکران گیاهی علفی و دوساله با ساقی صاف و بدون کرک است. بیخ شوکران و عصاره برگ و ساقه آن سمی بوده و جنونآور است.
+ جملات قرمز از کتاب غروب بت ها به قلم نیچه هستند.
همه ما یه جور ترس داریم که همیشه همراه ماست ، همزاد ماست ، مخصوصا ما ایرانی ها ، فهرست ترس هایمان بلند بالا تراست ، ترس از عدم پیشرفت کار ها ، ترس از مسائل پیش بینی نشده ، ترس از بروز اختلال در سیستم کاری ، ترس از عدم دریافت نامه های مهم ، ترس از دست دادن موقعیت ها و فرصت های مهم و سرنوشت ساز و....
همیشه استرس و ترس در چهره ما موج می زند ؛ نکند فلان اتفاق بیفتد ، نکند موقع انتخاب واحد اینترنت قطع شود ، نکند رمز کارت را اشتباه وارد کنم کارت مسدود شود ، نکند فلان کس در خصوص فلان مساله فلان جور فکر کرده باشد و...
بیشتر این ترس ها فارغ از موارد نادری که منشاء روانی و حالات درونی دارند ، ناشی از شرایط نابسامان فرهنگی ، اقتصادی محلی است که در آن بزرگ شده ایم ، یکی از کارهایی که دیگر کشورهای توسعه یافته در این خصوص انجام داده اند ، حذف کامل ترس از جامعه است. در کشور های توسعه یافته ، بچه چهار ساله نمی ترسد اگر در سوپرمارکت دستش به قفسه ای خورد و محتویات آن نقش زمین شد ، کسی دعوایش کند. یا اگر روی لبه قفسه ای ایستاد کسی نگاه خشم باری به او داشته باشد.
همین بچه وقتی بزرگ می شود بدون احساس گناه ، وقتی نوجوان است لباس می پوشد ، مدل موهایش را آرایش می کند ، جامعه به بهانه های واهی با افراد درگیر نمی شوند ، همین نوجوان رشد میکند و در دانشگاه هیچ ترسی ندارد ، حرفش را میزند ، هنرش را ارائه می دهد ، خودش است ، بابت هنرش و فکرش و حرفش مواخذه نمی شود ، خودش است ، نقش بازی نمی کند ، عاشق که می شود ، به طرف مقابل می گوید دوستت دارم و وانمود نمی کند که عشقی که وجود ندارد.همین دختر یا پسر وارد جامعه می شود ، مسئولیت می پذیرد ، وقتی پدر و یا مادر شد ، بچه اش را بدون ترس تربیت می کند.
جامعه ای که در آن آدم ها بترسند ، پیشرفت نمی کند ، درجا میزند ، به بچه ها می گویند: " نکن ! اون بالا نرو ، ندو ، دست نزن ، داد نزن ، حرف نزن ، شوخی نکن ، نگاه نگن و..... " ، بزرگ که می شود ، شرایط بد تر می شود ، اینو نپوش ، این کار رو نکن ، مدل موهات رو اینطور نکن و.... ، همیشه احساس گناه میکنیم ، همیشه حس میکنیم مقصر هستیم ، همیشه این ترس با ماست ، در خانواده محدود بوده ای ، در مدرسه محدود بوده ایم ، در دانشگاه زده اند توی سرمان ، نگذاشته اند حرفمان رو بزنیم ، در جامعه همیشه در حال تحقیر شده بوده ایم یا تحقیر کردن.
+ باید ترس رو کنار بگذاریم و به عواقب نترسیدن فکر نکینم ، شاید که کامروا شویم.