۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گرسنگی» ثبت شده است

ﺭﻳﺎﻛﺎﺭﺍﻥ ﺣﺴﻴﻨﻰ

وقتی که یک هیات شبی 40 هزار پرس غذای نذری می دهد و آن کودک کار گرسنه شب سرد مهر ماه را بین آدم های بی مهر گوشه اتوبان صبح می کند؛ دقیقا یعنی آدم ها ده ها میلیون خرج ریاکاری کرده اند.

یعنی آدم ها از حسین ، بتی ساخته اند و جز آن نمی دانند.


+ دلم پره از ظاهر پرستی آدم ها ، از ریاکاری و حماقت .

۹۵/۰۷/۱۵ ۱۸ نظر ۳
یک آشنا

زباله های مهربان


سطل های زباله شهر

        بخشنده تر از مردم شهرند

یک آشنا

۹۴/۱۱/۰۲ ۱۷ نظر ۳
یک آشنا

اشک مادر

{داستان نیست ، قصه ام نیست ، واقعیته}


تازه هوا تاریک شده بود ، چتر نداشتم ، برای این که کمتر خیس بشم ، سعی میکردم از گوشه پیاده رو حرکت کنم ، با چند نفری برخورد کردم ، بلاخره رسیدم 

با عجله پله ها رو بالا رفتم و درب شیشه ای رو باز کردم ، شلوغ بود ، مثل همیشه تو فصل های پاییزی داروخانه ها پر میشن از آدمای جور واجور - فقیر ، پولدار ، زن ، مرد ؛ خوبی پاییز اینه که با همه مثل هم رفتار میکنه ، براش فرق نمی کنه پول داری یا نه ، سرما میخوری !!!

دفترچه رو تحویل دادم ، و از اونجایی که میدونستم ، تا آماده شدن دارو ها یه مقدار معطل میشم ، نگاهی به صندلی های موجود انداختم ، تقریبا همه پر بودن ، رفتم گوشه ای که کمتر در مسیر رفت و آمد باشم ایستادم ، مبهوت آدمایی شده بودم که می آمدند و می رفتند ، به ناگاه صدایی توجه ام رو جلب کرد :

- خانم ؛ تورو خدا - خواهش میکنم 

+ گفتم که باید مسوول داروخانه باشه - من نمیتونم کاری کنم

- خانم طفلی گناه داره ، الانشم داره بی قرار میکنه 

برگشتم ، خانمی رو دیدم که بچه ای رو بغل کرده بود و مدار زیر چادرش قایمش می کرد ، مدام تکنوش میداد که بچه ساکت بمونه ، داشت با یکی از متصدی های داروخانه حرف میزد .

نمیدونم چرا ناخداگاه ، توجه ام به حرفاشون جلب شده بود ، خانم چادی ادامه داد که 

- به خدا فردا می آیم با متصدی صحبت میکنم 

+{با لحن سرد} گفتم که خانوم خواهش نکنید ، من نمیتونم کاری کنم ، من فقط یه فروشنده ام

- به خدا از صب چیزی نخورده ، خانوم جان عزیزانت ، من گدا نیستم .....

+گفتم که از من کاری بر نمی آد - اینجا که خیریه نیست {و رفت}

اشک تو چشمش حلقه زد - صداش بغض کرد - صدای گریه بچه بلند شد.

تازه متوجه شده بودم ، شیر خشک میخواست ، پول نداشت ، داشت به متصدی التماس می کرد!!

پاهام شل شد ، منم بغض گرفت ؛ کیه که حال یه مادر رو نفهمه ....

کمی تردید داشتم ، نمی خواستم شرمگین بشه ، ولی طاقت نیاوردم ، رفتم به سمتش ، گفتم خانوم ، چیزی شده ؟

برگشت سمت من ، داشت گریه میکرد !

- نه چیزی نشده !

صدای گریه بچه بلند تر شده بود ، داشت تند تر تکونش می داد ، گفتم من یه شیر خشک دارم که زیادیه ، میدمش یه شما {قبلا از اینکه برم سمتش گرفته بودم}

یه نگاهی به من انداخت ، یه نگاه به شیر خشک ، خشکش زده بود ، مات مونده بود ، سرخ شد.

گفت :

- خدا خیرت بده ، اجرت با علی اصغر!!! شماره کارتتون رو بدید فردا پول دستم می آد

گفتم لازم نیست ، دعام کنید. شیر خشک رو گرفت زیر چادرش مخفی کرد ، با عجله مجددا تشکر کرد و رفت !!!!

کارت همراهم نبود ، تقریبا پولی هم نداشتم ، دفترچه ام رو پس گرفتم ، پیاده تا خونه رفتم ، و با خودم فکر می کردم - چطور اون خانوم متصدی داروخانه ، حاضر نشد کمکش کنه ؟!


+ خدایا هیچ مادری ، دردکشیدن بچه هاشو نبینه ؛ هیچی سخت تر از این نیست.

+ اعصابم داغونه ، من احمق چرا فراموش کردم شماره تلفنی چیزی ازش بگیرم !!

+ عصبانی ام از اون متصدی چرا اینطور برخورد کرد!

+عصبانی ام از آدما که کمک کردن به هم رو فراموش کردن.


۹۴/۰۹/۱۱ ۸ نظر ۰
یک آشنا