نیچه تو کتاب می خوانی ؟
- خیر ، نمی خوانم
برای همین است که ابلهی ، مگر نشنیده ای که شارل دو مونتسکیو گفته است "باید زیاد مطالعه کنید تا بدانید که هیچ نمی دانید"
- انسان ها سخت در اشتباه بوده اند ، آن جام کجاست ، تا سر کشم یک باره تمام تلخی وجودم را ؟
آنجاست روی میز ، کنار پنجره ، جوابم را ندادی ، چگونه چگونه احمقی بی مطالعه فیلسوف می شود ؟
- خیلی ساده است ، من فقط به شوپنهاور گوش دادم که می گفت "هوش واستعداد خود را پرورش ده ولی نه از راه مطالعه صرف بلکه به وسیله تفکر توام با عمل تمایل اکثر فضلا به مطالعه شبیه تلمبه است خالی بودن مغزها ی خودشان موجب می شود که افکارمردم دیگر را به سوی خود بکشند هر کس زیاد مطالعه کند بتدریج قدرت تفکر را از دست می دهد." و من نیز زیاد مطالعه نکردم؛ تازه دم است ؟
آری - ولی این شوپنهاور دیوانه است ، چگونه به او گوش سپرده ای ، مگر خود او نگفته است که "کتابخانه تنها یادبود مطمئن و ماندگار نوع بشر است." ، پس چطور مطالفه را اینگونه سخیف می نمایاند؟
- او نیز مثل من دشمن خویش است ، آه کتابی را چه سود اگر ما را فراسوی همه کتاب ها نبرد ؟ ، این چه بود ! چه تلخ است
از کدام ظرف نوشیدی ؟
- همان که تلخ است
احمق تو همان دیوانه ای،
No Habrá Nadie en el Mundo
تا حالا فکر کردی که آیا واقعا وجود داری ؟ ، یا خیال میکنی که وجود داری ! ، سوالی که جوابش خیلی بدیهی به نظر می رسد ولی وقتی که سعی می کنی بهش جواب بدی میبینی که واقعا سوال سختی است ! ، چی باعث میشه که فکر کنی واقعا وجود داری و تمام تجربه هات فقط یک خواب مصنوعی یا یک رویا نباشه ، جهانی رو مثل ماتریکس تصور کنید که ما فقط در حال رویا دیدن در اون هستیم و واقعیت چیز دیگریست؟
ما جهان اطرافمون رو توسط حواس پنچ گانه خودمون ، حس و شناسایی می کنیم ، حواسی که مطمئنیم ما رو فریب نمیدن ، مثل بینایی ، لامسه ، شنوایی و ... ،
اما آیا واقعا می تونیم به این حواس خودمون اطمینان داشته باشیم ، با کمی ریز بینی متوجه می شویم که نه ، سینما بر اساس فریب بینایی به وجود اومده !!
از طرفی هم میدونید که این دست ها مال شما هستند و به واسطه اراده شما حرکت میکنن ! مگر این که در حال رویا دیدن باشید ، تو رویا همه چیز واقعی به نظر میرسه ، شما میتونی در حال پرواز کردن باشید یا در حال سقوط از ارتفاع و این تصاویر اونقدر واقعی هستند که مغزتون همه رو باور داشته باشه و بهشون عکس العمل نشون بده !!!
اما از کجا بدونیم که رویا نمی بینیم ، تو بیداری میدونیم که بیداریم ولی تو خواب و رویا نمی تونیم متوجه بشم که خواب هستیم و داریم خواب می بینیم !
حالا با این اوصاف میتونی مطمئن باشی که اون چیزی که به عنوان حقیقت باور داری واقعا وجود داشته باشه ، مثل وجود خودت !
تنها یک جواب برای این همه پرسش هست و اون هم به نقل از دکارت که میگه : می اندیشم پس هستم
+ شما ! آیا واقعا وجود داری ؟
گاهی با یه کتاب اینقدر زندگی میکنی که دوست نداری هیچوقت تمام شود. هی سعی میکنی تمام کردن کتاب رو به تعوبق بیندازی ، ولی چه می شود کرد انگار چاره ای نیست ، باید کتاب رو تمام کرد. کتاب رو بعد از نزدیک به دو سال تمام کردم. حس خوبی دارم ، دوست دارم کتاب رو از اول این بار برای مدت 3 سال به آرامی مطالعه کنم. کتابی که رازهایی رو در خصوص زندگی به من می آموزد. آخرین خطوط کتاب که با اشتیاق تمام سرکشیدم:
من آموزگار مدرسه این ده هستم. غرض از نوشتن نامه اینکه با کمال تاسف به اطلاعتان برسانم که آلکسیس زوربا ، مالک معدن مس اینجا، یکشنبه گذشته ساعت شش بعداز ظهر چشم از جهان فرو بست.در بستر مرگ مرا احضار کرد و گفت:
آقای آموزگار، من دوستی در یونان دارم.پس از مرگ من برایش نامه ای بنویس و مذکر شو که تا آخرین لحظه هوش و حواسم بر جا و به یاد او بوده ام. همچنین بنویس که از هرچه در زندگی کرده ام تاسفی ندارم. به او بگو که امیدوارم حالش خوب و سالم باشد، و وقت آن رسیده باشد که در زندگی راه و رسمی عاقلانه در پیش گیرد.
آقای آموزگار ! به نکته دیگری نیز توجه کن. اگر کشیشی آمد تا از من اعتراف بگیرد، یا مرا تقدیس کند و شعائر مذهبی را برجای آورد ، به او بگویید که فورا از اینجا خارج شود و فقط مرا نفرین کند. من در زندگیم به اندازه کوه ها معصیت و گناه کرده ام، ولی هنوز هم این را کافی نمی دانم. مردانی نظیر من باید لااقل هزارسال عمر کنند.
کتاب به توصیف ویکی پدیا:
راوی، یک روشنفکر جوان یونانی است که میخواهد برای مدتی کتابهایش را کنار بگذارد. او برای راهاندازی مجدد یک معدن زغال سنگ به جزیره کرت سفر می کند. درست قبل از مسافرت با مرد ٦٥ ساله راز آمیزی آشنا می شود به نام آلکسیس زوربا. این مرد او را قانع میکند که او را به عنوان سرکارگر معدن استخدام کند. آنها وقتی که به جزیره کرت می رسند در مسافرخانه یک فاحشه فرانسوی به نام مادام هورتنس سکونت میکنند. بعد از آن شروع به کار روی معدن می کنند. با این حال راوی نمیتواند بر وسوسهاش برای کار بر روی دستنوشته های ناتمامش در باره زندگی و اندیشه بودا خودداری کند. در طول ماههای بعد زوربا تاثیر بسیار عمیقی بر مرد می گذارد و راوی در پایان به درک تازه ای از زندگی و لذت های آن می رسد.
برای جهان فقط از آن دم ارزشمند خواهم بود که دیگر عضو جاننثار جامعه نباشم و تبدیل شوم به «خودم».
دولت، ملّت، اتحادیۀ جمیع ملّتهای جهان چیزی نبود جز تجمع عظیم افرادی که اشتباهات نیاکانشان را تکرار میکردند. از وقت تولّد اسیر چرخی شدند و تا دم مرگ به آن چسبیدند؛
همان چرخ عصاری که اسمش را گذاشتند «زندگی» تا به خیال خود شأن و مقامش داده باشند. از هر که میپرسیدی که معنای زندگی چیست، مفهوم زندگی چیست، مهمترین خصلت زندگی چیست فقط عین خر به تو زل میزد.
زندگی چیزی بود که فلاسفه در کتبی که کسی نمیخواندشان درباب آن سخن رانده بودند. آنان که در حاق زندگی بودند و «پوزشان در افسار بود»، وقتی نداشتند که معطل چنین سؤالات عاطل و باطلی شوند.
+حاق : حقیقت امور - مغز آن {دهخدا}