گاهی این خواب رو میبینم که توی یک آسایشگاه روانی بستری شدم ، نیمه ای مغزم نقش بیمار رو بازی میکنه و یک نیمه دیگه نقش دکتر آسایشگاه رو !
هر چه سعی می کنم که دکتر قانع کنم که کاملا آگاه و عاقل هستم ، و به اشتباه اینجا آورده شده ام ، دکتر با منطق خاص خودش ، تمام این رفتار ها رو نوعی دیوانگی توصیف می کند که تمام بستری شدگان چنین فلسفه ای دارند . هر چه منطق و فلسفه به کار برده شده توسط بیمار عمیق تر و فلسفی تر باشد ، دکتر بیشتر قانع می شود که نگه داشتن او کار درستی است بحث بالا می گیرد و در آخر ، دکتر دستور می دهد که دست هایم رو ببندند و در اتاقی تنهایم می گذارد.
در تنهایی با خود فکر می کنم که هر منطقی خود بی منطقی است و هر عقلی نوعی جنون است و با وحشت از خواب می پرم.
+ اگر شما جای فرد بیمار بودید چطور ثابت می کردید که عاقل هستید و به اشتباه شما را به آسایشگاه آورده اند ؟
برای خیلی ها مهمه ، ولی خوب برای من به شخصه اونقدارم مهم نیست ولی امروز از اون دنده پا شدم ، همون دنده دیگه !
- الو ، شرکت فلان ؟
+ بله بفرمایید ؟
- با مسئول سایت کار داشتم
+ شما ؟
- یک آشنا هستم !
{کمی انتظار}
+ بله بفرمایید !
- ببخشید فامیل شریفتون ؟
+ آقای فلانی هستم
- به نظر شما کپی مطالب دیگران بدون درج منبع دزدی حساب میشه یا نه ؟
+ بله - چطور !
- پس لطفا دزدی نفرمایید ، و اون مطلب رو که از یک آشنا برداشتید رو با ذکر منبع منتشر کنید یا پاکش کنید !
+ {هنگ کردن و صدای داغون شدنش اومد} ببببب اا ا شه
- خدا نگهدار
بامب
والا :/
+ انتقام همه رو گرفتم ، دلم خنک شد!
* برای مشاهد در ابعاد اصلی بر روی عکس کلیک نمایید.
دیروز وقتی داشتم دنبال عکس اول پست قبل میگشتم این عکس رو دیدم ، و بیش از بیست دقیقه بهش خیره شده بودم و گریه می کردم! عکاس Joe O’Donnell که هفت ماه پس از حمله اتمی امریکا به ژاپن سفر کرده در سال 1945 این عکس رو ثبت کرده. او لحظه ثبت عکس را چنین شرح داده :
"I saw a boy about ten years old walking by. He was carrying a baby on his back. In those days in Japan, we often saw children playing with their little brothers or sisters on their backs, but this boy was clearly different. I could see that he had come to this place for a serious reason. He was wearing no shoes. His face was hard. The little head was tipped back as if the baby were fast asleep. The boy stood there for five or ten minutes.The men in white masks walked over to him and quietly began to take off the rope that was holding the baby. That is when I saw that the baby was already dead."
پسری حدود ده ساله رو دیدم که همراه یک بچه روی دوشش نزدیک ما اومده بود. در اون روزهای ژاپن میدیدم که بچه ها با خواهر و برادر کوچک شان در حالی که روی دوششان هستند نگهداری می کنند. اما این پسر خیلی متفاوت بود. بنظر میرسید که برای یک دلیل جدی به این مکان اومده. کفش نداشت ، و کاملا جدی بود. بچه پشتش مثل این که به خواب عمیقی فرو رفته باشه کج شده بود. حدود پنج یا ده دقیقه اونجا ایستاده بود. مردی که ماسک سفیدی زده بود به سمت آنها رفت و سعی کرد که نوار های نگه دارنده رو باز کنه و بچه رو بگیره. اونجا بود که دیدم بچه واقعا مرده. (*ترجمه دقیق نیست و سعی کردم مفهوم رو برسونم).
نا خودآگاه به یاد انیمیشن مدفن کرم های شب تاب (Grave of the Fireflies) افتادم ، فکر میکنم ، ماجرای انیمیشن که بر اساس واقعیت هم هست دقیقا روایت گر همین عکس باشه. اما مطمئن نیستم. وقتی انمیشن تمام شد ، داشتم گریه می کردم ، چقدر تراژدیک و تلخ بود ، میتونستم میزان دردی رو کشیده بود حس کنم :(
+ تنها چیزی که الان بهش فکر میکنم اینه که بشر برای نجات حیات داره میلیون ها دلار پول خرج میکنه که بره مریخ ! ، اما چقدر ساده داره حیات روی زمین رو نابود میکنه!
+ هر وقت به عکس خیره میشم ، شدت درد رو میتونم از نگاه پسرک بخونم !
+ حدس میزنم آکیوکی نوساکا همین پسر بچه توی عکس باشد.
چند وقته که حسابی کارا ریختن سرم و اصلا فرصت سرک کشیدن تو خودم رو نداشتم و در واقع به اون چیزی که علاقه خودم بود نمی رسیدم ، واقعا چقدر مسخره است وقتی که این همه تلاش میکنی ، ولی نتونی به اون چیزی که علاقه خودت هست بپردازی ؟! ، این شد که دو روز گذشته رو کلا تعطیل کردم و کار نیمه تمامی که شاید بیشتر از یک ماهه روش وقت گذاشتم(نه مداوم خیلی جسته گریخته) رو به سرنجام رسوندم ، و احساس رضایت نسبیی رو توی خودم حس کردم !
یه پیشنهاد میدم به همه دوستان شاغل و غیر شاغل ، گاهی اینقدر درگیر روزمرگی هامون میشم که خودمون و علاقه مون رو فراموش میکنیم ، ولی گاهی از من می شنوید گاهی سر از زیر این آوار کار و گرفتاری بیرون بیارید و توی اتمسفر علاقه هاتون تنفس کنید ، زندگی دلچسب تر خواهد بود.
خوب برگردیم سر موضوع اصلی پست ، چیزی که از مترو شروع شده ، بحث پرداخت الکترونیک بلیت هست ، همین کارت هایی که به عنوان بلیت کارت ازشون استفاده می کنیم و میتونه خیلی کاربرد های دیگه ای جز پرداخت بلیت مترو و اتوبوس و تاکسی داشته باشه ! واقعا این مساله که چرا جز این کاربرد ها این نوع کارت ها کاربرد دیگه ای پیدا نکرده جای بحث داره مثل برداخت بلیت موزه و اماکن دیدنی و گردشگری و .....
بحث مهمی که توی استفاده از این تکنولوژی وجود داره ، بحث امنیت هست ، و چون پای مباحث مالی در میان هست ، اتفاقا خیلی بحث مهم و چالش بر انگیزی هست که ای کاش بیشتر به این مساله توجه می شد !
به همون اندازه که تکنولوژی اغواگر و شیرین هست و باعث میشه که کار ها با ترتیب و نظم بیشتری اداره بشن ، اما به همون اندازه که نه دو برابر یا بیشتر از اون خطرناک هم هست ، بحث سو استفاده های احتمالی ، بحث نقض حریم خصوصی افراد و .....
بحث اصلی ما ، امنیت کارت بلیت های الکترونیکی با ساختار فعلی هست ، در حال حاضر سه نمونه کارت بلیط از شهر های مختلف رو که بررسی کردم ، همه از یک مدل کارت استفاده می کنند ، کارت هایی موسوم به mifare که توسط شرکت NXP معرفی و توسعه داده میشه ؛ آخرین ورژن موجود از این کارت ها محصول 2016 هست به نام Mifare DESfire EV2 ، اما نوع کارت هایی که نمونه های مورد استفاده بود کارت Mifare Classic 1K است که محصول 1994 بوده است. این نوع کارت ها دارای یک کیلو بایت (معادل 1024 حرف) حافظه هستن که علاوه بر نگه داری مبلغ شارژ ، سابقه سفر های شما رو نیز در خودش ذخیره میکنه !
حافظه کارت های Mifare 1K به 16 قسمت تقسیم شده که هر قسمت دارای دو کلید 6 بایتی هست. برای دسترسی به داده های ذخیره شده در هر قسمت از کارت نیاز به داشتن یکی از کلید ها هست (دسترسی کلید ها هم قابل تنظیم است) پس برای دسترسی به داده های کارت شما نیازمند دانستن حداقل 16 رمز عبور (کلید) هستید و با توجه به 6 بایتی بودن ؛ هر رمز عبور قادر خواهد بود که 281474976710655 حالت مختلف داشته باشد. فرض کنید قصد داریم با سعی و خطا رمز یک قسمت از کارت را به دست آوریم ، و باز فرض کنید در هر ثانیه ما قادر خواهیم بود که صحت 1000 رمز را بررسی کنیم ، برای پیدا کردن رمز یک قسمت نیاز به 9000 سال تلاش داریم ! که در واقع به عمیر هیچ بنی بشری قد نمیده ! ، تازه این زمان لازم فقط برای به دست آودن رمز یک کلید از یک قسمت کارت هست ، و با توجه به 16 قسمت بودن کارت ما برای داشتن رمز هر 16 قسمت نیاز به 144000 سال زمان داریم :/
حالا اضافه کنید که هر کارت دارای یه مشخصه منحصر به فرد 4 بایتی است یعنی میتوانیم با توجه به این مشخصه رمز های متفاوتی برای هر کارت در نظر گرفت. یعنی این که شکستن رمز هر کارت به منزله شکستن شدن دیگر کارت ها نخواهد بود ، و 1440 قرن زمان لازم هست که یک کارت رو بتوانیم بخوانیم.
خوب اینجا به صورت کلی ، مشکل امنیتی به چشم نمی خوره و ظاهرا همه چیز برای استفاده تحت عنوان یک پلتفرم امن آماده است.
+ اما فکر کنید چه طور یک آشنا رمز یک کارت را در 1 ساعت شکست ؟ و با بهبود الگوریتم این زمان به دقیقه ها و ثانیه ها بهبود پیدا کرد ؟
قصد ندارم از شطرنج چیزی بنویسم ، منظورم سفر کیش بود و مات موندن تو کار مردم ، در ادامه بیشتر توضیح میدم ، دو سه روز میشه که برگشتیم ، خوب واقعا عالی بود ، همه چی البته به جز قیمت ها ، نزدیک به یک هفته کیش بودیم ، جاتون خالی خیلی خوش گذشت ، هوا به صورت میانگین 20 درجه بود و یکی دو شب سرد و شد و حتی باران هم آمد و چه خوب بود قدم زدن در سکوت شب و صدای دریا و نم نم باران ، حس خیلی متفاوتی از هر چیزی که بشه توصیفش کرد بود.
به نظر من یکی از آرامبخش ترین تفریحاتی که در جزیره کیش وجود داره ، دوچرخه سواری هست ، خبر خوب این که دوچرخه سواری برای بانوان آزاد هست و به هیچ مشکلی میشه دوچرخه سواری کرد. بعد از اون جاده ای هست که مخصوص دوچرخه سواری دور تا دور جزیره کیش کشیده شده ، یعنی تا هرچقدر دوست داشته باشید میتونید کنار ساحل با صدای دریا دوچرخه سواری کنید و از مناظر لذت ببرید(مثل عکس زیر)
بعد از دوچرخه سواری ، ساحل شنی خلیج فارس بهترین گزینه برای لذت بردن از سفر کیش هست ، شن های تقریبا سفید ، ساحل تمیز (حداقل جایی که دور از دسترس بشر باشه) و نسیم دریا و باز خود دریا و صدای اقیانوس هند که مرا میخواند به خویش :) ، البته اگر بسکویت نه پفک ! داشتید میتونید تا دلتون بخواد به مرغ های دریایی غذا بدید و اونام دورتون جمع میشن و به دستاتون خیره میشن ، در نهایت حس خیلی خوبی هست که باید تجربه کنید.
البته هنوز در شگفتم چطور کلاغ توی اون گرما میتونه زنده بمونه ! ، اگر به عکس بالا دقت کنید میتونید کلاغ رو هم ببینید ، البته خیلی پراش کمتره ، ولی به شخصه کلاغ توی مناطق جنوبی ندیده بودم و برام جای تعجب زیادی داشت .
یه کار دیگه ای که هست که عده ای اونو تفریح میدونن ، اما به نظرم اصلا تفریح نیست ، و اونم دیدن کردن از بازار های مختلف هست ، خوب تعداد بازار ها خیلی زیاده ، ولی همیشه این سوال برام مطرح بوده که خرید کردن چطور میتونه یه تفریج محصوب بشه ، همیشه وقتی پا به بازار میزارم که چیزی رو لازم داشته باشم و فقط برای همون منظور میرم بازار ولی به جرات میتونم بگم عده ای که میان کیش ، حتی دریا رو هم نمی بینن و تمام وقتوشون رو توی بازار ها مختلف تلف میکنن ، بازار هایی که شاید توی شهر خودشونم بهترش وجود داشته باشه اما انگار بازار توی مسافرت یه چیز دیگه است. این یکی از مسایلی هست که بات مات موندنم شده بود.
از طرفی عده ای هم انگار فقط برای آپدیت کردن اینستاگرامشون اومدن کیش و مدام در حال سلفی انداختن و عکس گرفتن هستن ، اینقدر غرق این عکس گرفتن ها میشن که فراموش میکنن برای چی اومدن مسافرت ! ، فکر میکنم مدام عکس گرفتن جز وقت تلف کردن و از دست دادن لحظه هیچ چیزی در بر نداره ، اینطور بگم ای کاش ، ای کاش گوشی ها هم فیلم 36 تایی میخورد و بعد از 36 تا شات دیگه عکس نمیگرفت ، اون موقع هم سنجیده تر عکس میگرفتیم و هم لااقل از مسافرتمون لذت میبریم ، در لخظه ها زندگی میکنیم نه در گذشته ، بعد از این که برگشتیم با عکس ها بخوایم بسنجیم که سفرمون بهمون خوش گذشته با نه !
اینم باز به دلیل دیگه برای مات و مبهوت موندن و دلایل خیلی زیادی که شاید جای گفتنش نباشه !
از اینا که بگذریم ، تنها مشکل موجود توی جزیره غذا هست ، تمام رستوران ها غذای خیلی بی کیفیت و با قیمت های نجومی ارایه می کنند ، نه این که غذا ها واقعا بد باشن ، منظورم اینه که با توجه به مبلغ پرداختی اصلا کیفیت مناسبی نداره ، به صورت میانگین هر وعده غذا توی جزیره برای یک نفر پنجاه هزارتومان هزینه دارد ، البته دقت کنید که میگم میانگین یعنی میتونه کمتر یا بیشتر هم باشه !
در کل سفر خوبی بود که باعث شد روحیه ای تازه کنیم و در فکر سفری دوباره باشیم :))