۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

فقط برای 6 نانوثانیه

زمان خیلی چیز مهمی هست ، اونقدر مهم که غیر قابل قیمت گذاری است.

نه اینطوری خوب نیست !!!!!

سه هفته است به شدت درگیر رفع عیب یه دستگاه خیلی پیچیده هستم ، یک هفته است به بن بست رسیدم ، یعنی یه چالش مهندسی تمام عیار؛ البته وقتی میگم چالش منظورم با توجه به امکانات موجود و سقف هزینه ای معین است.

یک هفته است حتی توی خواب دارم راه حل های ممکن رو بررسی میکنم ، یه دفتر قلم موقع خواب کنار دستم میذارم :/

بدی شغل طراحی اینه که حتی بعد از ساعت کاری ، حتی در تعطیلات ،و... همیشه سر کار هستید ، به این دلیل که طراحی یک چالش ذهنی است و تا حل نشده همیشه ذهنتون درگیرش هست. گاهی با خودم میگم اگر یه کارمند دفتری بودم ، بعد از ساعت کاری هیچ درگیری ذهنی برای کارم نداشتم و چقدر خوب میشد ولی از طرفی باز با خودم میگم من حل مساله رو دوست دارم :) (مازوخیست نیستما )


حالا قضیه از این قراره که دوتا سیگنال داریم که باید همزمان دستور یه عملکرد خاص رو بدن ، یکی از سیگنال ها 6 نانوثانیه (یک نانوثانیه یعنی یک قسمت از یک هزار میلیون قسمت )زودتر از سیگنال دوم میرسه همین امر باعث ایجاد اختلال در عملکرد سیستم میشه.

فعلا دارم به ایجاد تاخیر با استفاده از قائده تاخیر انتشار الکترون در یک رسانا فکر میکنم :))


+ در حال طراحی یک سرگرمی هستم که قراره یه سری جایزه های نقدی کوچک هم داشته باشه ، فعلا قول همکاری یکی از دوستان بلاگی رو گرفتم .

۹۴/۱۱/۲۹ ۱۲ نظر ۶
یک آشنا

alone in the wind



۹۴/۱۱/۲۸ ۱۱ نظر ۵
یک آشنا

پاستل روغنی

{دریافت با سایز اصلی}

+ در همین روز ها تمام شده :)

۹۴/۱۱/۲۰ ۲۳ نظر ۱۲
یک آشنا

Full Pain



If blood will flow
when flesh and steel are one
Drying in the color
of the evening sun
Tomorrow's rain
will wash the stains away
But something in our minds
will always stay

سیل خون جاری خواهد شد
گر که آهن و گوشت یگانه شوند
خشکان بر رنگ خورشید شامگاه.
باران فرداگاه،
زنگارها را در خویش خواهد شست
اما در خاطرهامان
چیزی تا همیشه باقی خواهد ماند...

Perhaps this final act was meant
To clinch a lifetime's argument
That nothing comes from violence
and nothing ever could
For all those born beneath an angry star
Lest we forget how fragile we are

شاید این آخرین کار معنایی پیداکند
برای فیصله ی این نزاع تا دم مرگ،
که خشونت را ثمر نخواهد بود
و کاری نتوانست کرد
برای آنانی که باسرنوشتی متلاطم به جهان پای می نهند
مبادا که از خاطرببریم تا چه اندازه شکستنی هستیم

On and on the rain will fall
Like tears from a star
like tears from a star
On and on the rain will say
How fragile we are
How fragile we are

بی امان خواهد بارید بارانی
که چون اشک از چشم ستاره ای فرو می غلتد
بارانی که به اشک ستاره ای می ماند
بی وقفه باران خواهد گفت مارا
تا چه اندازه تردیم ما
تا چه اندازه بشکستنی...

On and on the rain will fall
Like tears from a star
like tears from a star
On and on the rain will say
How fragile we are
How fragile we are

بی امان خواهد بارید بارانی
که چون اشک از چشم ستاره ای فرو می غلتد
بارانی که به اشک ستاره ای می ماند
بی وقفه باران خواهد گفت مارا
تا چه اندازه تردیم ما
تا چه اندازه بشکستنی...





۹۴/۱۱/۱۹ ۶ نظر ۱
یک آشنا

دوست تر


کسی هست که مرا دوست تر بدارد

من که با خود دشمنم

۹۴/۱۱/۱۹ ۵ نظر ۲
یک آشنا

آزادی در قفس


برای این که آزادیمان فرار نکند ، آن را در قفس نگاه میدارم.


همه فکر میکنیم انسان های آزادی هستم و برای خودت آزادی عمل زیادی رو متصور هستم ، اما هر روز اتفاقاتی می افته که علاوه بر تاسف انگیز بودن نشون میده که چقدر در تصور آزادی اشتباه می کنیم؛ هیچدام از ما اونقدر که خودمون رو آزاد می دونیم واقعا آزاد نیستیم و آزادی رو فقط در چهار چوب قفس ساختگی که دورش کشیدم باور دارم .

گاهی این قفس رو به اختیار و گاهی به جبر زمانه و ... ، ساخته ایم.

این روز ها باز بحث آزار جنسی یکی از مجری های شبکه پرس تی وی توسط مدیر مربوطه خیلی داغه ، نمیدونم چقدر واقعیت داره این مساله ، اما چیزی که واضحه اینه که شاید این یک نمونه از موارد باشه ، چه بسا موارد زیادی که حتی مطرح هم نشدن ، حتی رسیدگی نشدن .

نمیخوام مثل همه بگم آزار جنسی فلان و بهمان و .... ، همه خوب میدونن چقدر شنیع و پستِ این عمل، دیگران به اندازه کافی از شنیع بودن این عمل گفتن ؛ میخام بگم چقدر این قفس خیالی که بر روی آزادی خود کشیده ایم کوچک و کوچک تر شده که قربانیان آزار جنسی ، خشونت و.... حتی برای گرفتن حق خود احساس آزادی نمی کنند.

حصار هایی مثل آبرو ، حرف مردم ، باور ناپذیری ، نیاز مادی ، نیاز عاطفی و.... باعث شده که از حقوق خود در خیلی از مسائل کوتاه بیاییم و حتی کار به جایی برسه که خیلی از چیزا رو حق خودمون ندونیم.

تنها به این جمله اکتفا میکنم :  تا چیزی رو حق خودمان ندانیم ، دیگران آن را حق ما نمی دانند.


+ جملات قرمز اثر خودمان می باشد باقیه اثر هم نیز :).

+ واقعا این دست خبر ها متاثر کننده هستن.

+ به امید روزی که آزادی خود را در قفس نگاه نداریم.

۹۴/۱۱/۱۹ ۸ نظر ۳
یک آشنا

خفته در بی نهایت


دوست عزیزمان آقای مربع ، یک پست چالش بر انگیز در خصوص بی نهایت ، پست نمودند که لازم دیدم قضیه رو یکم بازش کنم.

این که با شندیدن کلمه "بی نهایت" نا خود آگاه به یاد ریاضی و خطوط موازی و حد و سری و انتگرال و .... می افتیم ، همش از تلاش های سه ریاضی دان برجسته است که در تعریف و ترویج مقوله بی نهایت وقت بیشتری تلف کرده اند. این سه دانشمند کانتور ، ددکیند و هیلبرت هستند ، این وسط کار هیلبرت که در خطابه ای به یاد بود  "وایر اشتراوس" ایراد کرد و گفت : "بیش از هر مسیٔله ای ذهن بشر را دستخوش آشوب ساخته است و ... بیش از هر مسیٔله ای نیازمند توضیح است" سطحی نبود و مجبور شد با سوء استفاده از احکام ترکیبی ماقبل تجربی کانت قضیه رو ماست مالی کنه.

در فیزیک بی نهایت واقعی وجود نداره ، یعنی طبق دقت اندازه گیری یه حدودی رو که خارج نهایت دقت آزمایش باشه ، بینهایت اطلاق میشه. مثلا در آزمایشگاه فیزیک مدرسه فاصله 6 متری فاصله بی نهایت دور محسوب میشه.

یا اگه میگن انرژی بیگ بنگ بی نهایت بوده در واقع منظورشون مقدار انرژی بسیار زیادی هست که دیگه واقعا برای اونا قابل محاسبه نیست نه این که واقعا انرژی اون بی نهایت مطلق باشه.

هنگام به کار گیری ریاضی در معادلات فیزیک ، فیزیکدان ها بار ها به بی نهایت بر میخوردن و به هر شکلی به دنبال این هستن که از اون بی نهایت فرار کنن. چون وجود بینهایت نشان از عدم دقت در اندازه گیری داره!

می دونید که اعداد ریاضی هم در دنیای واقعی وجود ندارد ، اما اگر در داخل خود ریاضی اعداد رو واقعا عدد  بدونیم ، اون موقه بی نهایت حتی عدد محسوب نمیشه.

مجموع اعداد طبیعی رو در نظر بگیرید 1و2و3و.... تعداد اعداد بی شمار هست ، میتونید از عبارت بی نهایت در اعداد استفاده کنید ، مفهموم بی نهایت اصلا برای همین اختراع شده ، اما در واقع بی نهایت اصلا عدد نیست که بتونه به عنوان تعداد یک مجموعه به حساب بیاد، هر عدد یه سری مشخصاتی داره ، مثلا این که هر عددی میتونه با 1 جمع بشه و نتیجه عدد بزرگتری خواهد بود این خصوصیت در همه اعداد هست حتی اگر اون عدد خیلی خیلی بزرگ باشه، اما اگر به بی نهایت عدد یک رو ضافه کنیم چی ؟! نمی تونید بگید بزرگتر شده ، حتی نمی تونید بگید که تغییر نکرده!

یا به یه عدد خیلی خیلی بزرگ عدد 1000 نزدیکتر هست تا عدد 100 ، اما در مورد بی نهایت چی ؟ به بی نهایت صد میلیارد نزدیک تره یا صد ؟

برای بی نهایت دوری و نزدیکی معنا نداره ، بی نهایت خصوصیت یک عدد رو نداره.

هر عددی ضرب در صفر میشه صفر ، این خصوصیت اعداده ، اما بی نهایت ضرب در صفر ، صفر نمیشه!!!

 به عبارتی اگر شما تعداد زیادی صفر رو ، صفر مطلق ریاضی رو با هم دیگه جمع کنیم نتیجه صفر خواهد شد ، اما اگر بی نهایت صفر مطلق رو جمع کنیم چی ؟

دیگه نمی تونیم بگیم صفر میشه !!!!


پس می بینید که بی نهایت حتی در ریاضی هم وجود نداره ! ، حالا متوجه می شوید چرا میگم وقت خودشون رو تلف کردند. 


+ به نظر شما بی نهایت چگونه است !

۹۴/۱۱/۱۸ ۱۳ نظر ۲
یک آشنا

اتمام هملت

شاید دو یا سه هفته میشه که نمایش نامه هملت رو تمام کردم ، هنوز فکرم رو مشغول میکنه ؛ اصلا انتظار اثری به این خوبی رو نداشتم ، با خودم فکر میکردم خوب این نمایش نامه مربوط میشه به 400 سال پیش ، تاحالا خیلی چیزا تغییر کرده و احتمالا اونقدرا نباید دارای مفاهیم عمیق باشه. اما بعد از خوندن این نمایش نامه کاملا حرف رو پس میگیرم و رسما اعلام میکنم که این آقای ویلیام شکسپیر واقعا انسان خارق العاده ای بوده .

یکم ترس برم داشته که نکنه دیگه اثری به این خوبی پیدا نکنم :| ، خوب آدم توقعش زیاد میشه وقتی اثر خوبی رو میخونه .

نکته دومی که خیلی برام جالب بود ، اینه که بعد از گذشت 400 سال خوی انسانی به همون شدت 400 سال پیش در جوامع به ظاهر متمدن در جریانه و شاید تنها چیزی که ما رو از اون موقه متمایز میکنه نحوه لباس پوشیدنمون هست و ابزار هایی هست که استفاده میکنیم ، اگر نه دقیقا خوی انسانی سرکش همون موقه ها رو به ارث برده ایم دقیقا همون حسادت ها ، همون کینه توزی ها و حیله گری ها و.....


+ احتمالا کتاب بعدی چشمهایش اثر بزرگ علوی باشد.

+ تکه ای از نمایش نامه که خیلی بهش فکر کردم و دوستش دارم :


بودن، یا نبودن، سوال اینجاست
آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،
و یا تیغ برکشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
بمیریم، به خواب رویم- و دیگر هیچ.
و در این خواب دریابیم که رنج‌ها و هزاران زجری که این تن خاکی می‌کشد، به پایان آمده.
این سرانجامی است که مشتافانه بایستی آرزومند آن بود.
مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن...
ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید می‌آید
ما را به درنگ وامی‌دارد؛ و همین مصلحت اندیشی است
که این گونه بر عمر مصیبت می‌افزاید.
وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،
اهانت فخرفروشان، رنج‌های عشق تحقیرشده، بی شرمی منصب داران
و دست ردّی که نااهلان بر سینه شایستگان شکیبا می‌زنند، همه را تحمل کند،
در حالی که می‌تواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
کیست که این بار گران را تاب آورد،
و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟
اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،
از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،
اراده آدمی را سست نماید.

۹۴/۱۱/۱۶ ۱۵ نظر ۴
یک آشنا

پنج دقیقه


پنچ دقیقه است دارم به این صفحه خالی نگاه میکنم ! {الان احتمالا پر شده}

خیلی چیزا برای گفتن داشتم ، از کم خوابی ها ، از کنسل شدن پرواز به دلیل نقص فنی ، از پرواز جایگزین که اتوبوس هوایی نام گرفت ، از دردسر های طراح بودن ، از مشغله همیشگی فکری ، از تمام شدن کتاب هملت و.....

ولی انگار یه چیز مهم تر هست ؛ گوشه کنارای ذهنم که نمیذاره در مورد هیچ کدام از این دغدغه های ذهنی چیزی بنویسم !

انگار در این سفر آخر ذهنم به چیزی خیره شده و پلک هم نمی زند !


۹۴/۱۱/۱۶ ۸ نظر ۶
یک آشنا

افسانه فراموشی


تقریباً دو روز تمام بود که از اتاق بیرون نرفته بود ، نشسته بود و آرام به گوشه‌ای چشم دوخته بود به صندلی چوبی گسسته‌ای که سال‌ها روی آن نشسته بود و با آن زندگی کرده بود و میز تحریری که از آن داستان‌های بسیاری داشت، حالا هیچ‌کدام از این‌ها آرامش نمی‌کرد نه صندلی نه میزتحریر و نه داستان‌های خودش به نظرش تمام گذشته‌اش مضحک و مسخره می‌رسید، تمام ساعت‌هایی که می‌نشست پشت میز و قلم را در دستش می‌گرفت تمام کاغذهای خط خورده‌ای که در کشو میز نگه می‌داشت و تمام لحظه‌هایی که فکرهای جدیدی در مغزش رشد می‌کردند، او امروز توسط خودش فراموش‌شده بود، روز بارانی را به خاطر آورد که زیر باران ساعت‌ها قدم زده بود و با خود شعری را زمزمه کرده بود و تمام حس خواستنش حتی لحظه‌ای هم  فراتر از آن شعر نرفته بود. و یا آن غروب سرد پاییزی را که ساعت‌ها رو به دشت رو به غروب دلگیر پاییز نشسته بود و برای تنهایی خودش اشک ریخته بود، و یا آن بعد از ظهر روز آخر زمستان را که ساعت‌ها زیر برف روی پشت‌بام نشسته بود تا به خاطر داشته باشد که زمستان را چقدر دوست داد زمستانی که با برفی فراموش کار تمام زمین را می‌پوشاند و حال که زمستان با تمام  خوبی‌هایش داشت به پایان می‌رسید او در خودش افسرده و دل مرده کزکرده بود.
شب آرامی را پشت سر گذاشته بود آن شب که ساعت‌ها برای تماشای باران زیر بالکن خانه نشسته بود و به تنها چراغ سالم کوچه چشم دوخته بود. چه آرامشی را در آن شب حس کرده بود، آن شب را هرگز فراموش نخواهد کرد، صدای زوزه سگی که از پشت دیوار نم خورده به گوش می‌رسید صدای شلپ شلپ خوردن قطره‌های درشت باران بر بام سفالین ساختمان‌های خاموش، آن شب شهر در سکوت سنگین فراموشی به خواب رفته بود و مردمان آن آرام در بستر پر خواهش و تمنای زیستن به خواب فراموشی فرو رفته بودند، اما آن شب از پنجره باز اتاقی زیر نور طلایی رنگ خورشیدی کوچک و پروانه‌ای عاشق صدای موسیقی ملایمی به گوش می‌رسید که با صدای قطره‌های باران او را به خلسه‌ای وصف تا پذیری برده بودند، و یا آن غروب طلایی رنگ خورشید که در واپسین ثانیه‌های حس خود خواهی‌اش را آرام کرده بود؛ همه و همه اکنون به نظرش مضحک و مسخره می‌رسید، از پنجره نیمه گشوده اتاق به بیرون نظری انداخت، این جهان جهانی نبود که او درش متولد شده بود که درش زیسته بود و از آن خاطره‌هایی به یاد ماندنی داشت، اینک جهان غرق در فراموشی دودها و خانه‌های آهنی و آدم‌های بی عاطفه، اینک جهان خود دردمند و رنجور به آینده‌ای روشن دل بسته، اینک این شهر خود فراموش شده، توی این شهر کثیف زیر باران دود و غوغای ماشین‌ها، توی محله‌ای فراموش شده و متروک در آخرین اتاق آخرین یادگار زمان انسانیت انسانی تنها کنج اتاق کزکرده و به پنجره چشم دوخته، پنجره‌ای که زمانی  رو به باغی گشوده می‌شد و امروز هم  رو به باغی گشوده می‌شود ولی نه باغ درختان سر به فلک کشیده نه باغ گل‌های خوش بوی یاسمن و نرگس و اقاقیا بلکه باغ ساختمان‌های سر به فلک کشیده و اودکلن‌های خوش بو و ماشین‌های افسانه‌ای. و او همچنان با خود فکر می‌کرد تقریباً روز دوم هم گذشته بود و او هنوز از جایش تکان نخورده بود با فرا رسیدن شب حس سرمایی سوزنده را در استخوان‌هایش حس کرد و با  تمام  وجودش تمام شب آن را تحمل کرده بود.

صبح روز بعد از طلوع خورشید در آن خانه‌های متروک جسد آخرین انسان روی زمین زیر خروارها خروار فراموشی ؛ فراموش شد.

یک آشنا

+از تلاش هایی برای نوسندگی یک آشنا
+به گفته گوگل داک ، باید برای سال 87 بوده باشه!
+ یه قسمت هایی رو حذف کردم
۹۴/۱۱/۱۵ ۱۳ نظر ۶
یک آشنا