15:45 ، اعلام ساعت نیست ، معدل فارغ از تحصیلی ام هست ، به خوبی نشون میده که اصلا طرفدار درس و دانشگاه نبودم؛ همیشه متنفر بودم از کنکور ! این که بخوای توانایی های خودت رو با جواب دادن به سوالات دیگران تازه به صورت تستی ثابت کنی ، واقعا مسخره و دور از ذهنه ؛ کاملا مشخصه که سیستم رو فقط برای راحتی خودشون چیدن نه پیدا کردن لایق ترین ها ! 

بگذریم ، بعد از برنده شدن توی جشنواره خارزمی دانش آموزی ، مستقیم رفتیم دانشگاه ، درست مثل ثبت نام از راهنمایی به دبیرستان می مونست ، نه استرسی نه کنکوری نه انتخابی ! هرچی دوست داری همون اتفاق می افته ، به نظرم این منصفانه تره ؛ اصلا روال باید اینطوری باشه.

ترم یک : مثل دانش آموزهای اول ابتدایی که خیلی سعی می‌کنه اتو کشیده و مرتب و وقت شناس باشه ، تک تک کلاس ها رو شرکت کردم ؛ بی هیچ حاشیه ای ، درس ها برام تکراری بود ، قبلا همه رو بلد بودم ، از خودم می پرسیدم خوب این چیزای ابتدایی چیه درس میدند ، خوب اینا رو توی دبیرستان خوندیم که ، میگفتن برای یاد اوری هست و همه توی یک سطح نیستن و قضیه و ماجرا ؛ دیگه با محیط دانشگاه آشنا شده بودم ، غذاخوری کجاست ، کتابخونه کجاست ، کجا اینترنت رو میشه پیدا کرد ، و متنفر بودم که، اینترنت سهمیه ای بود. 

خوابگاه پر شده بود و جا نداشت ، سوییت گرفتم ، تنهایی ، از همراه و هم اتاقی خوشم نمی اومد، می شد هزینه ها کمتر بشه ولی خوب راحتی آدم مهم تره از پوله ، پول در میاد که آدم رفاه داشته باشه دیگه ! 

بعد از امتحانات با این که نمره عالی نداشتم ولی همه به چشم یه همه چیز بلد بهم نگاه می کردند ، مدیر گروه و اساتید می شناختندم و زمینه برای آینده فراهم بود.

ترم دوم : استاید رو میشناختم ، بیشتر کلاس ها رو می پیچوندم ، توی کتابخونه به مطالعه می پرداختم ، بیشتر می رفتم کافی نت دانشگاه و اینترنت می‌گشتم و وبلاگ می نوشتم ! ، تقریبا 50 درصد کلاس ها رو نرفتم ، و 60 درصد ار بچه های هم سالی رو نمی شناختم ! ، آخر ترم جزوه ها رو کپی گرفتم از بچه ها ؛ اینقدر بد خط و در هم برهم بود که هیچی نمی شد فهمید از توشون ! رفرنس های معرفی شده رو از کتابخونه گرفتم و از اونا خوندم ، فرصت نشد همه رو بخونم ، نمره هام بد نشد ، خیلی هم خوب نشد 

ترم سوم: توی دانشگاه کار دانشجویی گرفتم ، کلاس ها رو هیچ کدوم رو نرفتم اصلا ،هر استادی هم که اصرار داشت ، شرکت می کردم اینقدر سوال پیچش میکردم که خودش میگفت تو دیگه نمیخواد بیای سر کلاس

اکانتینگ اینترنت رو هک کردم ، از انتهای لیست یوزر و پسورد ها استفاده می‌کردم :) ، کتاب میخوندم ، خیلی زیاد ! به صورتی که توی یک ماه چیزی حدود 150 تا کتاب خونده بودم و از طرف کتابخونه بهم جایزه دادن خخخ یه کتاب آناتومی بدن رنگی :| اون موقع حدود 200 تومن پولش بود :/  (رشتم مهندسی هست ولی خوب مطالعه که کاری به رشته نداره ، ای کاش پولشو میدادن ، چند سال بعد دادمش دختر خاله که پزشکی می خوند.) ، جمعه ها هم می اومد دانشگاه ، کتابخونه و اینترنت می رفتم ! حوصله غذا درست کردن نداشتم ، غذا رو سلف دانشگاه می خوردم. تقریبا شکل این عارف های هندی شده بودم ، فقط نهار میخوردم ، نه صبحانه نه شام ! دیگه از بدی های خونه دانشجویی مساله غذاست که همیشه روی مخه ! 

دیگه جزوه از کسی نگرفتم ، رفرنس ها رو خوندم ! امتحانا بد نشد ؛ حتی تقلب هم رسوندم خخخخخخ

ترم چهارم: کلاس نرفتن که به قوت خودش باقی بود ، تحت تاثیر کتاب های هدایت و کافکا و یه نویسنده ژاپنی بود اسمش یادم نیست ، خیلی درگیر انسان و فضا و ماده و معنویات و خزعبلات و شده بودم ، احساس می کردم که اگه آدم به خودش سختی بده ، به معنویاتش اضافه تر میشه ، هر دو روز یا سه روز یک وعده غذا میخوردم ، نمی دونم چرا فکر میکردم ریاضت یعنی غذا نخوردن خخخخ ، با هیچ کسی ارتباط نداشتم و هیچ دوستی نداشتم جز همکار های توی دانشگاه و البته کتابدار کتابخونه ، که حتی یک بار دعوتم کرد رفتم خونشون ، برای شام :) ، یادم می آد خیلی لاغر شده بودم ؛ چیزی حدود 35 کیلو .

یکی از هم کلاسی های ترم یک ، ردم رو زده بود و توی کتابخونه پیدام کردم ، گفت که از درسا چیزی نمی فهمه و ازم خواهش کرد که باهاش کار کنم ، خوب تنها معذوریتم این بود که از جنس مخالف بود ، ولی خوب فکر کردم یکم تکامل اجتماعی پیدا میکنم ، قبول کردم ، تا دو روز توی همون سالن مطالعه با هم درس می خوندیم ، روز سوم پیشنهاد داد خارج از دانشگاه همون ببینیم و قدم بزنیم ، مثل اسب وحشی رم کردم بهش جفتک زدم و فرار کردم ، باور نمی کنید ولی واقعا ترسیده بودم ، از چی نمی دونم ، الان به رفتار خودم می خندم ! یک امل جامعه گریزی برای خودم بودم .

فهمیدن اکانتا هک شده ، ولی نفهمیدن کی هک کرده ، شانس آوردم ، امتحانا کماف سابق.

ترم پنجم : ناراحتی معده گرفته بودم ، مدیر گروه قصد ادامه تحصیل داشت ، پروژش رو با هم قرار شد کار کنیم خخخ ، تقریبا ادبیات داستانی جهان رو تمام کرده بودم ، فقط آثار مطرح رو البته ، قرار شد منو بعنوان صاحب نظر برای خرید کتاب برای دانشگاه ببرن نمایشگاه  کتاب ، کل روال اداری دانشگاه رو میشناختم بوایطه کار دانشجویی ، از سر لج سیستم اموزش رو هک کردم ، دو تا 20 جانانه برای خودم رد کردم :) 

به درجه ای از خلوص رسیده بودم که سر جلسه امتحان ، فکر کردم استاد درس ناظر جلسه هست و بهش گفتم با استاد کار دارم :| ، بهم گفت شما رو سر کلاس ندیدم ، فکر کنم اشتباه اومدید :/ ، گفتم نه من یک آشنا هستم خخخ ، با مدیر گروه هماهنگ کردم ، لبخندی زد و گفت هرچی تو برگه گرفتی رو برات منظور می کنم ، گفتم توقع بیشتری ندارم.

نوشتن شعر و داستان رو شروع کرده بودم ، کلاس های شعرخوانی شرکت می کردم ، دریافتم زیاد خوب نیستم ، ادامش ندادم

باقی ترم ها هم همه به کتاب خواندن ، پیچوندن کلاس ها ، هک رمز های مختلف ، خوردن و آشامیدن گذشت.


با خودم فکر میکنم ، چه ارزشی داشت دانشگاه رفتنم ، نه این که بد بوده باشه ، ولی تمام اون چیزی رو که آدما توی دانشگاه یاد میگیرن خیلی کاملترش رو با کتاب خودندن به دست می آرن ، چه لزومی داره که کلی وقت و هزینه کنن برای چیزی که فقط با اشتراک یک کتابخونه می تونن داشته باشن ؟

برای همین هم هست که هیچ علاقه ای به ادامه تحصیل ندارم ، هیچ کجا مدرکم رو ارائه ندادم برای کار !


+ خوشحال میشم تجربیات خودتون رو در مورد درس و دانشگاه بنویسید :)


+ وقتی که بلاگر ها دانشگاه می رفتند:

 آقاگل : وقتی که آقاگل دانشگاه می‌رفت

هلما : همه میدونن که خیلی اتفاقی رفتم مهندسی پزشکی

اسی: وقتی اسی دانشگاه رفت!