نام رمانی است از یوهان ولفگانگ گوته که در سال 1774 و در سن 25 سالگی منتشر کرده ، این کتاب ، کتابی است که باعث معروفیت یک شبه گوته شد.

گوته تا پایان عمر خود به این اثر دوران جوانی خود مباهات میکرد و بعد از فاوست بیش از همه به آن می بالید و حتی در پیری خود میگفت کسی که در 25 سالگی ورتر را نوشته باشد ، برگ چغندر نیست. یکی از مهمترین لحظه های زندگی او ، ملاقاتش با ناپلئون و پیوندش با داستان ورتر است.

ناپلئون این رمان را نه کمتر از هفت بار خوانده و حتی در لشگر کشی به مصر همراه داشته است.

تواماس مان در خصوص این رمان چنین می نویسد: کتاب کوچک ورتر یا اگر کامل بگویم رنج های ورتر جوان رمانی در قالب مجموعه ای از نامه ، بزرگترین و پردامنه ترین و جنجالی ترین موفقیتی بود که گوته نویسنده در سراسر عمر به خود دید. این حقوق دان فرانکفورتی بیست و پنج سال بیشتر نداشت که این اثر کم حجم ، جوانانه و تا به حد انفجار پر احساس را نوشت.

ورتر داستان جوان عاشق پیشه و نقاشی است که برای پیدا کردن جایی امن و آرام برای حرفه اش به روستایی نقل مکان میکند ، و از قضا در باخه لوته میشود که نامزد آلبرت است. لوته و آلبرت هم دیگر را دوست دارند اما لوته با ورتر نیز مهربان است ، و همین مهربانی شعله عشق ورتر را فروزان تر می کند و احساست وی را بر می انگیزد. عشق و شوریدگی ورتر او را وادار به گریز از آبادی می کند ولی دلش تاب دوری نمی آورد و باز می گردد. لوته که حالا شوهر کرده ، او را پس میزند و ورتر تنها راه نجات خود را از این سرگشتی مرگ می پندارد. و در نهایت خودکشی می کند.

رمان از پر است از توصیفات عاشقانه و زیبا که گاهی با تمام وجود می توانید خودتان را جای ورتر فرض نمایید و برای رنج های او اشک بریزید. پیشنهاد میکنم این رمان را از دست ندهید.

فراز هایی از رمان :

امان از دست شما جماعت عاقل.احساس زدگی!مستی!جنون!شما ادم های منزه و پاک خونسردید و بی اعتنا.و با همین خونسردی و بی اعتنایی مست را سرزنش میکنید و دیوانه را تحقیر.و مثل زاهد دامن میکشید و رد میشوید و مثل واعظ شکر میکنید که خداوند شما را مثل انها نیافریده است.من بیشتر از یکبار مست بوده ام و شوریدگی ام با جنون خیلی فاصله نداشته است و از هیچ کدام از این حالات هم پشیمان نبوده ام و با معیارهایی که دارم عمیقا فهمیده ام که مردم هر ادم فوق معمولی را که به کاری بزرگ و یا در ظاهر ناممکن دست زده از قدیم و ندیم با انگ مستی یا دیوانگی بدنام کرده اند.

و اما در زندگی عادی هم تحمل میخواهد که در واکنش به هر ازادمنشانه و نجیبانه و نامنتظری بشنوی این بابا مست است!دیوانه است!ای شما هوشیاران شرم کنید!شرم کنید ای شما فرزانگان!


اینها چه آدمهایی هستند که همه جانشان به تشریفات بند است و تمام فکر و ذکرشان در طول سال به اینکه از چه راه می توانند حتی شده یک صندلی به شاه نزدیک تر بنشینند! و تو نه خیال کنی که هیچ کار و باری ندارند. نه برعکس، دارند......


خل اند که نمی بینند جا و مقام خیلی هم تعیین کننده نیست ، و اویی که در صدر می نشیند ، اغلب اوقات نقش اول را ندارد ، چه بسا شاه که وزیرش، و چه بسیار وزیر که منشی اش او را اداره می کند! پس صدر نشینی حق کیست؟


هیچ نه انگار صدبار تصمیم گرفته ام به گردنش بیاویزم! خدا میداند چه دردی دارد ین همه دل فریبی را در دسترس ببینی و دستت بسته باشد. آن هم جایی که دست یازیدن طبیعی ترین کشش بشری است. مگر بچه ها به هوای هر آنچه دلشان طلبید ، دست دراز نمی کنند؟.... و من؟


خدا میداند که با این آرزو ؛ و گاه حتی با این امید به بستر رفته ام که دیگر بیدار نشوم و باز صبح چشم باز میکنم و آفتاب را می بینم و حالی فلاکت بار به من دست میدهد، کاش دمدمی بودم. در آن صورت گناه را به گردن ....