یادم میاد کلاس چهارم ابتدایی بود ، و از اون به بعد کابوس ها شروع شد.
اولش خیلی خوب بود و مورد توجه معلم ها و ناظم و مدیر قرار گرفتم ، بعدش پدر و مادر ، خوشم می اومد چون بیش از پیش بهم توجه می شد ، هنوز نمی دونستم ماجرا از چه قراره ، سال بعدش مدرسه عوض شد ، کلاس پنجم رو رفتم مدرسه تیزهوشان ! و این اول بدبختی بود.
کتابا و مطالبی که باید یاد می گرفتی دوبرابر شده بود ؛ دیگه مجالی برای بازی های بچه گانه نبود ، انگار پرت شده بودم تو دنیای بزرگتر ها ،مساله و مشکلات بزرگتر ها ، دغدغه های هدر نرفتن استعداد تازه کشف شده ، کل زمان بچگی ، به یاد گیری گذشت ، نه دوستی نه هم بازی ، فقط کتاب می خوندم و کلاس های جور واجور از تابستان و زمستان ! همین شد که متنفرم از تیز هوش بود ن، بقیه فکر میکنن که تیز هوش بودن واقعا دنیای جذابی داره اما جز رنج و عذاب چیزی نیست. برخلاف باور عموم باهوش بودن خیلی کسل کننده است ، شاید حل کردن مسائل ریاضی و فیزیک ، قبل از بقیه ، جالب باشه و بقیه رو شگفت زده کنه ، اما بعد از مدتی دیگه کسی از حل شدن سریع یک مساله دشوار شگفت زده نمیشه ؛ بدتر از اون اینکه اجازه اشتباه کردن نداری. کوچکترین اشتباه توسط شما میشه دست مایه ای برای مسخره شدن. همیشه حسادت رو حس کردم ، هم سن و سالایی که سعی می کردن با دست انداختن و مسخره کردن ، خودشون رو بهتر و باهوش تر جلو بدن. همیشه پیدا کردن دوست برام سخت بوده و هست، وقتی کلت پره از ایده و فکرای جور واجور ، انتظار داری که حداقل دوستت بدیهیات رو بدونه و لازم نباشه که از بدیهیات توضیح بدی، و این باعث رنجش اون میشه ؛ باید بفهمی اون مثل تو نیست !
اما میدونید حماقت کجای این قضیه است ؟
یه آدم باهوش اونقدر احمقه که نمی دونه بقیه نمی تونن مثل خودش فکر کنن ، مثل خودش عجله کنن ، اونقدر احمقه که دوستش رو اذیت میکنه ، اونقدر احمقه که تنها میمونه!
+لطفا آدم های تیزهوش رو درک کنید ، تنهاشون نگذارید ، مسخرشون نکنید ، اگر اشتباه تون رو تذکر دادن ناراحت نشید ، آدم های تیز هوش بیش انداره بی پرده و رک حرف میزنن.