{داستان نیست ، قصه ام نیست ، واقعیته}
تازه هوا تاریک شده بود ، چتر نداشتم ، برای این که کمتر خیس بشم ، سعی میکردم از گوشه پیاده رو حرکت کنم ، با چند نفری برخورد کردم ، بلاخره رسیدم
با عجله پله ها رو بالا رفتم و درب شیشه ای رو باز کردم ، شلوغ بود ، مثل همیشه تو فصل های پاییزی داروخانه ها پر میشن از آدمای جور واجور - فقیر ، پولدار ، زن ، مرد ؛ خوبی پاییز اینه که با همه مثل هم رفتار میکنه ، براش فرق نمی کنه پول داری یا نه ، سرما میخوری !!!
دفترچه رو تحویل دادم ، و از اونجایی که میدونستم ، تا آماده شدن دارو ها یه مقدار معطل میشم ، نگاهی به صندلی های موجود انداختم ، تقریبا همه پر بودن ، رفتم گوشه ای که کمتر در مسیر رفت و آمد باشم ایستادم ، مبهوت آدمایی شده بودم که می آمدند و می رفتند ، به ناگاه صدایی توجه ام رو جلب کرد :
- خانم ؛ تورو خدا - خواهش میکنم
+ گفتم که باید مسوول داروخانه باشه - من نمیتونم کاری کنم
- خانم طفلی گناه داره ، الانشم داره بی قرار میکنه
برگشتم ، خانمی رو دیدم که بچه ای رو بغل کرده بود و مدار زیر چادرش قایمش می کرد ، مدام تکنوش میداد که بچه ساکت بمونه ، داشت با یکی از متصدی های داروخانه حرف میزد .
نمیدونم چرا ناخداگاه ، توجه ام به حرفاشون جلب شده بود ، خانم چادی ادامه داد که
- به خدا فردا می آیم با متصدی صحبت میکنم
+{با لحن سرد} گفتم که خانوم خواهش نکنید ، من نمیتونم کاری کنم ، من فقط یه فروشنده ام
- به خدا از صب چیزی نخورده ، خانوم جان عزیزانت ، من گدا نیستم .....
+گفتم که از من کاری بر نمی آد - اینجا که خیریه نیست {و رفت}
اشک تو چشمش حلقه زد - صداش بغض کرد - صدای گریه بچه بلند شد.
تازه متوجه شده بودم ، شیر خشک میخواست ، پول نداشت ، داشت به متصدی التماس می کرد!!
پاهام شل شد ، منم بغض گرفت ؛ کیه که حال یه مادر رو نفهمه ....
کمی تردید داشتم ، نمی خواستم شرمگین بشه ، ولی طاقت نیاوردم ، رفتم به سمتش ، گفتم خانوم ، چیزی شده ؟
برگشت سمت من ، داشت گریه میکرد !
- نه چیزی نشده !
صدای گریه بچه بلند تر شده بود ، داشت تند تر تکونش می داد ، گفتم من یه شیر خشک دارم که زیادیه ، میدمش یه شما {قبلا از اینکه برم سمتش گرفته بودم}
یه نگاهی به من انداخت ، یه نگاه به شیر خشک ، خشکش زده بود ، مات مونده بود ، سرخ شد.
گفت :
- خدا خیرت بده ، اجرت با علی اصغر!!! شماره کارتتون رو بدید فردا پول دستم می آد
گفتم لازم نیست ، دعام کنید. شیر خشک رو گرفت زیر چادرش مخفی کرد ، با عجله مجددا تشکر کرد و رفت !!!!
کارت همراهم نبود ، تقریبا پولی هم نداشتم ، دفترچه ام رو پس گرفتم ، پیاده تا خونه رفتم ، و با خودم فکر می کردم - چطور اون خانوم متصدی داروخانه ، حاضر نشد کمکش کنه ؟!
+ خدایا هیچ مادری ، دردکشیدن بچه هاشو نبینه ؛ هیچی سخت تر از این نیست.
+ اعصابم داغونه ، من احمق چرا فراموش کردم شماره تلفنی چیزی ازش بگیرم !!
+ عصبانی ام از اون متصدی چرا اینطور برخورد کرد!
+عصبانی ام از آدما که کمک کردن به هم رو فراموش کردن.