زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخهای میآویزد
زندگی شاید
طفلی است که از مدرسه بر میگردد.
یا عبور گیج رهگذری که کلاه از سر بر میدارد
زندگی شاید آن لحظه است
که نگاه من، در چشمان تو خود را ویران میسازد
و این حسی است که من آن را با ادراک ماه در هم خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است
دل من
که به اندازه یک عشق است
به بهانه ساده خوشبختی خود مینگرد.
به زوال زیبایی گلها در گلدان
و به آواز قناریها، که در حسرت یک پنجره میخوانند
سهم من این است
سهم من
آسمانی است که آویختن پردهای آن را از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از پلهای متروک است
سهم من گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهد شد
میدانم ...
و پرستوها در گودی دستانم
تخم خواهند گذاشت
کوچهای هست که
قلب من آن را
از محلههای کودکیم دزدیده است
من پری کوچک غمگینی را میشناسم
که در اقیانوس نگاهت خانه دارد
و دلش را در نیلبکی چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که هر شب در حسرت یک بوسه می میمیرد
+شعر از فروغ فرخ زاد
+ هفته های تنهایی ، فرانسه - پاریس 1390/3/24