خوب با توجه به پانصد صفحه ای بود کتاب صد سال تنهایی حداقل در نسخه ای که من تهیه کرده ام ، میتوان گفت که یک پنجم از داستان کتاب رو خوانده ام ، و باید بگم اونقدرا که انتظار داشتم داستان کتاب منو جذب نکرد و باعث شد مدام از خودم بپرسم که چرا این کتاب جایزه نوبل برده ؟ ، مگر چه اتفاق و یا کلام و یافلسفه ای رو دنبال میکنه ، تمام اتفاقات کتاب طبیعی است و ممکن ، حتی اونجایی که که به نظر جادوگونه باید به نظر بیاد اونقدرا جادویی نیست ، فقط اتفاقاتی هستن که شما جوابی براش ندارید و خود کتاب هم توضیحی خصوصش نمیمده ، مثلا چی شد که خوزه آرکادیو دیوانه شد و اونو به درخت بستن ، اصلا مگه ارواح پیر میشن ؟ ، اگر کتاب رئالیسم هست چرا دارای پاراگراف های غیر رئالیسم هست ، یا پرواز کشیش که باعث میشه مردم در ساخت بنای کلیسا کمک کنن و... تمام اتفاقات این صد صفحه اونقدر که باید منو جذب نکرد و احساس میکنم با خواندن ادامه داستان وقتم رو تلف میکنم ، آها یا بیماری بیخوابی و پیدا شدن یهوگی ملیکادیس و داروی جادویی که تمام مردم شهر رو خوب میکنه ، و هیچ اشاره ای نمیشه که قبلا کولی ها گقته بودند ملیکادیس مرده است و حالا چه شد که یکباره پیدایش شد ؟ و.....
در مورد اسم های مورد استفاده در کتاب آنقدر ها هم که دوستان می گفتند سخت نبود ، یعنی چون بیشتر اسم ها به هم شبیه بودند شاید پیدا کردن شخصیت مربوط به اسم مقداری سخت میشد که باز به نظرم انقدری سخت نبود. وقتی کتابی مثل مرشد و مارگاریتا رو میخونید که اسامی روسی هستن و هر شخصیت دو یا سه اسم متفاوت داره اون موقع میشه بگی اسامی سخت و کلافه کننده هستن مثلا توی داستان اسم های میخاییل الکساندر، که همان برلیوز هست با الکساندر هم خطاب میشه یا ایوان نیکولاییچ پونیریف که با نام مستعار بزدومنی هم صدا زده میشه و... به نظر من این کتاب یک کتاب رئالیسم جادویی خوب است اما صدسال تنهایی یک رئالیسم تنهاست :/
+ دوستانی که کتاب رو به طور کامل خوانده اند ، لطفا بگویید چرا باید خواندنش را ادامه بدهم ، آیا سیر داستان تغییر خواهد کرد ؟
خوب از عنوان حتما خبردار شدید که واقعا یک شکار اتفاق افتاده ، ولی نه از نوع شکار های معمول ، به هر حال همه میدونیم که من زبل خان نیستم که دستم رو دراز کنم و یک شیر یا خرس و یا هر موجود وحشی دیگری رو درون قفس بیندازم . درسته من به جنگل رفتم ، ولی نه جنگل های معمول ، رفتم به جنگل شهر ، بعد از تمام شدن آخرین ذخایر کتاب یک آشنا ، مجبور شدم برای شکار کتاب ، خطر کنم و از غار امن خود خارج بشم.
شاید هفته ها بوده باشه که تنها مسیر حرکت من در شهر خانه به سر کار و سرکار به خانه بوده است ، پس باید خطر میکردم و مسیر جدیدی را برای شکار خود انتخاب می کردم .
وای که چقدر جنگل شلوغ بود ، ترافیک آدم ها و ماشین ها واقعا کلافه کننده است ، نمیدانم اصلا برایم قابل درک نیست ، هرطور که بود خودم را به شکارگاه معرف رساندم ، و تعجب کردم که واو چقدر شلوغ است :/
بی سابقه بوده این حجم از شکارچیان ، بعد از چند ثانیه مشخص شد بیشتر این شکارچیان دانشجو هایی هستن که برای شکار کتاب درسی مراجعه کرده اند ، و چقدر تاسف بر انگیز است که اینگونه باشد. باید یاد بگیرم که کتاب بخوانیم تا رشد کنیم ، چراکه لزوما پیر شدن بزرگ شدن نیست ، فقط فرسوده شدن است ، اما با کتاب خواندن می شود رشد کرد ، بزرگ شده و ..... ، حالا این حرفا گفتن نداره ، خودتون بهتر می دونید دیگه .
اول به بخش تخصصی شکارگاه سر زدم ، همان کتاب های قدیمی ترجمه شده دهه 60 و 70 ، انگار بعد مرگ این مترجمان ، دیگر زمان متوقف شده باشد و هیچ کتاب تخصصی جدیدی که آدم را برای خرید قلقلک بده روانه بازا نشده است. البته شاهد یک شیرین کاری هم بودیم ، که دقیقا آدم را به یاد وبلاگ ها و وبسایت های جعلی می اندازد بودم ، وبلاگ ها وب سایت هایی که با چه حرارتی تیتر می زنند ، بزرگترین سایت فلان یا جامع ترین مرجع بهمان ، و جز چند کپی از این بر و آن بر چیزی ندارند. کتابی را دیدم که به زحمت 300 صفحه می شد و تیتر زده بود مرجع کامل طراحی با FPGA ، دو قدم آن طرف تر کتاب آموزش VHDL وجود داشت که 500 صفحه بود. VHDL بخشی از FPGA است ، چطور مرجع کامل FPGA میتوان 300 صفحه باشه در صورتی که VHDL حداقل 500 صفحه است ؟
ناشر دقیقا با خود چه کرده ؟ ، ناشران محترم لطفا به شعور خوانندگان توهین نکنید.
به شکارگاه دوم خود رفتیم و دو کتاب خوب پیدا کردیم برای خواندن ، البته همچنان از O_o حالت خارج نشده ایم که چقدر کتاب گران شده ، اینقدر گران شده که به جرات میتوان گفت فرد کتاب خوان ، یک مرفح بی درد است. تمام موجودی خود را صرف خرید دو کتاب زیر نمودیم.
و این گونه بود که خود را در زمره قشر مرفح بی درد قرار دادیم. بعد از این حرکت و جابجا کردن سطح اجتماعی خود ، به شدت احساس بی رمقی داشتیم و خود را به یک اسنک فروشی رساندیم و با سفارش بک اسنک دوتکه سعی در جبران این کسالت داشتیم. حالا بماند که 15 دقیقه برای اماده شدن آن منتظر شدیم و چیزی جز کالباس و کمی پنیر آب نشده گیرمان نیامد. به گوشه ای جستیم که در سایه دیوار آن را میل نماییم که صدایی گفت یک آشنا ، جوراب نمی خواهید؟ ، سرم که بلند کردم پسری بود 10 تا 12 ساله ، با فرم مدرسه و کیف مدرسه ای ، با نگاه معصوم (به تازگی 6 جفت خریده بودم)
نه نمی خواهم !
- یک جفت بخرید 2000 تومان است.
تازه 6 جفت خریده ایم پسر جان
- هوا تاریک شده است ، بخرید که زودتر برم خانه
به چهره اش نگاه کردم ، نگاهش به اسنک دوخته شده بود :_( ، و آب دهانش را فرو می داد.( چیزی در درونمان سوخت؛ فکر کنم دل بود).
بیا این اسنک برای تو ، من تازه جوراب خریده ایم. دیگر جوراب نمی خواهم.
- ممنون :)
وقتی به خانه رسیدم ، از خستگی سعی میکردم که بخوابم ، اما مدام با خودم فکر میکنم اول مارکز یا فاکنر ؟ ، اول کدام کتاب را بخوانم ، صد سال تنهایی یا گور به گور را ؟ ، تا ساعت 3 ، تنها دلیل بی خوابی مان همین بود.
مثل کودکی که فردا قرار است به اردو برود و از هیجان خوابش نمی برد.
+ دیشب ساندویچی گرفتم که به جای کاغد در فویل آلمینیوم پیچیده بود. قبلا مگر کاغد نبود؟ ، نمیدانم چند تکه آلمینیوم همراه ساندویچ خوردم O_o ، وقتی صحه باز شده اش را دیدم چند سوراخ در صفحه آلمینیوم بود.