یه جایی ، یه روزی ، جلو یه کسی ،  وقتی به خودت میآیی و چشماتو باز میکنی و شوکه میشی از این که آدم نیستی ! اینقدر منطقی شدی که حرفات همه رو میرنجونه!


- فلانی گفته که کارم خیلی خوبه 

+ هه ، فلانی به فکر خودشه و میخواد از دستت نده 

- یعنی میخوای بگی کارم اینقدر بده ؟

+ نه نه ....


احساست رو خاموش کردی و داری تو این سرمای منطق یخ میزنی ! آخرین کبریت احساس رو می کشی بارون میشه و تمام هیزم ها رو خیس میکنه ! اینقدر کبریت رو تو دستت نگه میداری تا دیگه نتونی تحملش کنی و خاموش میشه!

هاج و واج می مونی که از این حجم حماقت چکار کنم ! از خودت میپرسی واقعا کجای زندگیش هستم ، اصلا تو زندگیش هستم ؟

حرفایی که میزنه مثل تیر خلاص می مونه ! کم کم باور میکنی که مردی و سنگینی لحد رو سینت حس میکنی ، دمت رو باز دم نمیکنی به امید این که تمام بشه!

ولی هیچوقت تمام نمیشه ، هر وقت چشمام رو باز میکنم همون احمقیم که هستم !

مدام از خودم می پرسم ، 

 کجای زندگیشم ؟

 معنی حرفش همین بود ، بود و نبودم ...

 کجای زندگیمم !


+ در این سرما یخ خواهم زد مثل دخترک کبریت فروشی که کبریت هایش خیس شده است :|