قبلا کتاب رنج های ورتر جوان رو معرفی کردم ؛ دوباره داشتم میخونیدمش :)
«این مردم چیزی نیست که در یکدیگر نبینند و خرابش نکنند؛ سلامتی، خوشنامی، دوستی، آسایش! و دلیل عمدهٔ آنهم بلاهت است و کجفهمی و تنگنظری. چون که وقتی پای حرفشان مینشینی، بهراستی هیچ منظور بدی نداشتهاند. گاهیوقتها دلم میخواهد به پایشان بیفتم و تمنا کنم اینقدر دیوانهوار توی دل و رودهٔ هم نکاوند.»
«سکوت را بر گفتن از آنچه قاطبهٔ مردم دربارهاش دید و دانشی بهمراتب کمتر از من دارند ترجیح میدهم.»
«خل اند که نمیبینند جا و مقام خیلی هم تعیین کننده نیست، و اویی که در صدر مینشیند، اغلب اوقات نقش اول را ندارد، چه بسا شاه که وزیرش، و چه بسیار وزیر که منشی اش او را اداره میکند! پس صدر نشینی حق کیست؟»
«هیچ نه انگار صدبار تصمیم گرفته ام به گردنش بیاویزم ! خدا میداند چه دردی دارد این همه دلفریبی را دسترس ببینی و دستت بسته باشد؛ آن هم جایی که دست یازیدن طبیعی ترین کشش بشری است. مگر بچه ها به هوای هر آنچه دلشان طلبید؛ دست دراز نمی کنند ؟ ... و من !»
«من همه چیز دارم ؛ ولی دوری او اینهمه را زایل میکند. من همهچیز دارم، ولی بی وجود او این همه هیچ می شود.»
«تو خودت می دانی که من برای دین احترام قائلم، و حس ودلم با من میگوید که دین برای برخی از پای افتادگان تکیهگاه است و برای برخی دل سوختگان طراوت جان؛ ولی آیا میتواند و حتماً لازم است که برای هر انسانی همین نقش را داشته باشد. با یک نگاه به این دنیای بزرگ هزاران نفر را خواهی یافت که دین برایشان چنین نقشی ندارد؛ و چه بخوانند در گوششان و چه نخوانند، چنین نقشی نخواهد داشت. در آن صورت چه حاجت که برای من این طور باشد؟ آیا پسر خدا خود نمیگوید تنها آنانی به ندایش لبیک خواهند گفت که خداوند به او بخشیده باشدشان؟ و حال اگر خدا مرا به او نداده باشد، چه؟ اگر خداوند، آنطور که دل من گواهی میدهد، مرا برای خودش نگاه داشته باشد، چه؟ - خواهش میکنم این حرفها را کج تعبیر نکنی و در این دو کلمهٔ معصومانه دنبال طعن و تمسخر نگردی…»
«همهٔ بزرگان و آموزگاران و مربیان برآنند که بچه خودش نمیداند چرا میخواهد؛ ولی این که بزرگترها هم مثل بچه در دامان زمین تاتی میکنند و مثل بچه نمیدانند از کجا آمدهاند و به کجا میروند، و در کار و کردارشان حتی آن هدف راستین و روشن بچه هم نیست و مثل بچه هم به حکومت با ابزار نان قندی و تو سری تن در میدهند، واقعیتی ست که بسا بسیاری نپذیرند، حالی که به گمان من این واقعیت روشنی روز را دارد!»
نامه های ورتر - یوهان ولفگانگ فون گوته
+ سفر نامه ام هی داره محو و محو تر میشه توی مغزم ؛ دوست دارم زودتر بنویستم تا قبل از این که کامل جزییاتش رو فراموش کنم ؛ اما دریغ از یک دقیقه وقت آزاد. همیشه آخر سالی همین آش و همین کاسه
سفرم هشت روز به طول انجامید ، یعنی 16 بهمن شروع شد و 24 بهمن تمام شد ! شاید برای اولین سفر هیچ هایک مدت زیادی باشه ؛ شاید 5 روز زمان عالیی باشه برای شروع یک سفر یک نفره و هیچ هایکی ! از روز ششم واقعا احساس خستگی میکردم توی این هشت روز 3045 کیلومتر رو طی کردم ! منهای روز اول و روز اخر که رفت و برگشت بود میشه گفت 1045 کیلومتر رو به صورت هیچ هایک و با هزینه بالغ بر 200 هزار تومان طی کردم ! فکر میکردم هیچ هایک کم هزینه تر باشه ولی خوب میدونی وقتی تک و تنهایی وقتی به غروب آفتاب بخوری - شب شده باشه و ... دیگه نمیشه اعتماد کرد
و واقعا دلهره آوره هیچ هایک و ترجیه میدادم که ماشین بگیرم این شد که اینطور شد و هزینه هام اینطور زیاد شد شاید اگر شما طوری برنامه ریزی کنید که روز ها هیچ بزنید ، قطعا هزینه هاتون کمتر میشه ! توی این هشت روز حدود 330 هزار تومان هزینه غذا شد ! همیشه غذای کنسروی نمی خوردم و وقتی به شهری جایی آبادییی میرسیدم میرفتم خونه های محلی که غذا میفروختن و غذا می خریدم !
تا تونستم هم غذا ماهی خوردم که انصافا هم خوشمزه بودن همه و هیچ مشکلی هم برام پیش نیاوردن ! دم همه مردم جنوب گرم که اینقدر مهربان و مهمان نواز هستن ! ببینید هرچی بگم از مهمان نوازیشون قابل درک نیست تا خودتون تجربه اش نکنید! خوب از این توصیفات که بگذریم ؛ با نگاه کردن به تصویر زیر دستتون میآد که چه مسیری رو طی کردم.
توی این سفر انواع بلایای طبیعی رو از جمله باد - باران - طوفان - زلزله - ریزش کوه - پرت شدن توی دریا و... رو تجربه کردم اگر بخوام بین اینا وحشتناک ترینشون رو انتخاب کنم اول پرت شدن توی دریا بود چون شنا بلد نیستم و جلیقه هم نداشتم و دومی هم طوفان بود که توی جزیره هرمز تجربه کردم.
آها یادم رفت ؛ دزدی و زورگیری هم بود که اصلا به اندازه تمام عمرم که بلا سرم نیومده بود ؛ توی این سفر سرم اومد ؛ از این که این سفر رو رفتم ناراحت نیستم ؛ اتفاقا خیلی هم خوشحالم چون این تجربیاتی رو که الان دارم و البته جاهایی رو که دیدم صد برابر ارزشش رو داشت و اگر پا بده حتما دوباره چنین دیوانگی رو تکرار خواهم کرد.
بگذارید بزنم رو دور تند از اول سفر با چند عکس و دونه دونه روز ها رو بریم جلو
روز اول بوشهر :
خوب شب حدود ساعت ده یا یازده بود رسیدم بوشهر ؛ هوا مربوط بود ولی گرم نبود ؛ اینقدر مرطوب بود هوا که بعد از نیم ساعت احساس میکردم تمام لباس هام خیس شدن (نم دارن) ! ولی اونطور گرم نبود که آدم عرق کنه ، یه جوز خنک مربوط دلچسب بود ؛ همین که رسیدم بوشهر یه تاکسی گرفتم و رفتم لب ساحل پارک تلویزیون (حالا چرا میگن تلویزیون ؟ چون یه تلویزیون شهری توشه :) و این بود اولین دیدار من و خلیج فارس ؛ در ساعت یازده شب.
یه دستشویی هم داشت که تا رسیدم درب رو بست و رفت تا صبح :| ؛ هیچی دیگه یه دکه محلی بود که سمبوسه میفروخت و لوبیا و نخود ؛ منم برای شام دو عدد سمبوسه گرفتم و با سس دست ساز خودش خوردم که خیلی هم چسبید ! دیگه موقع خواب بود و باید اماده میشدم که بخوابم .
از روی بی تجربگی چادر رو به دریا و روی کف سنگی پارک برپا کردم و کیسه خواب رو در اوردم و رفتم تو چادر و به امید این که بخوابم ! خوابم برد ولی هی بیدار میشدم ؛ اول این که کل شب رو باد می اومد و هی که شب میگذشت هوا سرد و سرد تر میشد کف هم سنگ بود ؛ خلاصه صبح نمی تونستم تکون بخورم ؛ بدنم خشک شده بود :/ داغون خخخ چادر هم پر از شبندم شده بود چون پوش دوم رو نزده بودم ! این شد اولین درس ؛ جای سفت نخواب - پوش دوم رو بزن ؛ از باد فرار کن :|
از چادر که اومد بیرون ؛یه "اوه اوه - چقدر سرده - کی گفته بوشهر گرمه :|" تو مغزم میچرخید :/
هنوز آفتاب نزده بود و مرغ های دریایی داشتن توی آب برای خودشون بازی میکردن ! چادر رو باز کردم و پهن کردم تا بخشکه و وسایل رو جمع کردم و اماده شدم برم دنبال یه صبحانه خوب توی یه کافه محلی ؛ که حالم رو جا بیاره ؛ کوله رو برداشتم و زدم به دل کوچه های بوشهر
بعد از دومین کوچه به اولین سراهی ناجور :/ توی بوشهر رسیدم ؛ خوب رفتم دنبال دل ؛ دیگه اومدیم عشق و صفا دیگه :)
کوچه که نیست ؛ انگار کن اومدی داری فیلم ناخدا خورشید رو بازی میکنی ؛ خیلی جالبه ؛ یکی دوتا کوچه دیگه رو گذروندم و بعد
کی باورش میشه همچین جایی تو بوشهر باشه اونم تو کوچه هایی به این تنگی ؛ بوشهر شما رو هی شگفت زده می کنه
بعد این گرافیت رو دیدم ؛ چقدرم به نظرم جالب اومد :)
اینم یه درخت که از توی خونه زده بیرون :/ امیدوارم بائوباب نباشه فقط ؛ هیچی بعد از حدود یک ساعت پیاده روی یه کافه پیدا کردم و یه املت حسابی سفارش دادم و گوشی و دوربین رو زدم به شارژ که آماده رفتن به خارگ بشم ؛ بعد از صبحانه ؛ رفتم به سمت اسکله که برم خارگ
برای گرفتن بلیط کلی سوال پیچم کردن و مجوز ورود رو خواستن و میخوای کجا بری و کی برمیگردی و ... بلاخره بلیط رو گرفتم که 26 هزار تومن بود و منتظر شدم که سوار اتوبوس دریایی بشم و برم خارگ ؛ انتظار زیاد طول نکشید و بعد از حدود 40 دقیقه سوار اتوبوس دریایی شدم
وقتی کشتی های نفتکش رو که میبنی یعنی داری به خارگ نزدیک میشی ، خارگ پره از کشتی های نفتکش ؛ خارگ یکی از پایانه های صادرات نفتی هست ، برای همین برای رفتن به اونجا خیلی سخت گیری میشه و به هر کسی اجازه ورود به جزیره رو نمیدن و برای رفتن به خارگ باید مجوز ورود داشته باشید که من با کلی رایزنی تونستم مجوز رو جور کنم. جور کردن مجوز خارگ از گرفتن ویزای شنگن سخت تره لامصب.
بعد از حدود 2 ساعت انتظار توی اتوبوس دریایی بلاخره جزیره رخ نمود و دلبری کرد. اما من قصد نداشتم خارگ بمونم ، اومدم خارگ که برم خارگو ؛ تنها ؛ خالی از سکنه ؛ حس رابینسون کرزوو داشتم خلاصه ولی هیچ کسی حاظر نمیشد ببره جزیره خارگو ؛ چون نظامیشه و مجوز لازم داره ، ولی من کوتاه بیا نبودم ؛ تو دو ساعتی که تو خارگ بودم بیش از صد بار با این و اون تماس گرفتم و ...
بعد از دو ساعتی معطلی برای عملیات فوق امنیتی هماهنگی ورود به جزیره، یکی از قایق ران ها قبول کرد من رو بدون مجوز ببره خارگو !
خارگو حدود 15 دقیقه با خارگ فاصله داره ؛ زمان جنگ ایران - عراق یه جورایی پادگان بوده، بعد جنگ هم منطقه نظامیه و دست سپاه، ورود بهش مجوز دیگه ای غیر از مجوز خارک لازم داره ؛ اولین قدم هامو که توی جزیره گذاشتم ؛ احساس کردم اینجا جنگ هنوز تمام نشده :|
وقتی چند قدمی اومدم داخل جزیره دیگه کم کم خورشید داشت می رفت چادر زدم تا فردا سحر چه زاید باز!
نه اشتباه نکنید از عکس قبلی تا این عکس حدود 12 ساعتی فاصله هست ؛ این طلوعه از پشت دریا :) ، شروع کردم به گشتن توی خارگو ؛
+ اصلا رنگ آب رو ببین - کیه که جیگرش حال نیاد با این رنگ آب و سردی ملایمی که داشت :)