۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

دا...

سلیقه یه مشت مرد مریض،باعث شده عروسکای پلاستیکی به خودشون بگن داف
میدونید که duff یعنی Dumb ugly fat friend
خوبم بهشون می آد....
والا
۹۴/۱۱/۱۳ ۱۵ نظر ۷
یک آشنا

من محالم به ممکن شدنم فکر نکن


پایِ در کفشِ جهان رفته زمین خواهد خورد

قدِ پاهای خودت کفش به پا کن گلِ من

فکرِ همزیستیِ با منِ بیگانه نباش

جا برای خودِ من باز نکرد آغُلِ من


+ تکه ای از شعر علیرضا آذر

+ به زودی بر میگردم ، خیلی زود


۹۴/۱۱/۰۷ ۱۵ نظر ۳
یک آشنا

مرثیه‌ای بر سمفونی ۹ بتهوون


با صدای مهیب انفجار از خواب بلند شد. کاملاً عادی و خونسرد رفت دم پنجره  و مشغول تماشای شهری کثیف شده که زیر رگبار سیل گون بمب‌ها می‌سوخت. در چشمانش هیچ‌گونه علامتی از ترس و یا اضطراب دیده نمی‌شد. بر روی لب‌هایش لبخند ماسیده‌ای نقش‌بست. این‌جور می‌نمود که مدت‌هاست که انتظار چیزی را می‌کشیده و اینک برای رسیدن به آن راه زیادی نمانده است.

در هیاهوی آتش‌ها و صداها آدم‌هایی دیده می‌شدند که ترسیده و هراسان دیوانه‌وار از سویی به‌سوی دیگر می‌گریختند. در هیاهوی دیوانه‌وار آدم‌ها برای زنده ماندن دخترکی دیده می‌شد که به دیواری تکیه داده بود و نگاه مأیوسش را به جسدی دوخته بود. در چشمان دخترک بغضی می‌درخشید که هنوز از هجوم فاجعه گیج بود. در آن‌سو مادری به چشم می‌آمد که جسدی نیمه‌جان را در آغوش گرفته بود و با صدایی مقطع  و نارسا جیغ می‌کشید. در آن‌سوی جمعیت پیرمردی بر زمین نشسته بود کنار جسدی پلاسیده و اشک می‌ریخت و با صدایی که اصلاً به گوش نمی‌رسید چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد با دقت به حرکت لب‌های مرد متوجه شد که پیرمرد غزلی می‌خواند غزلی که احتمالاً شیرین است.

آرام برگشت و بر روی تخت نشست، بوی سوختن شهر را با تمام وجود استنشاق می‌کرد. بااین‌وجود آرام بر روی تخت دراز کشید. چشمانش را بر هم گذاشت، و به یاد آورد آن هنگام را که زیردست و پا له‌شده بود فقط برای زنده‌بودن. او اکنون زنده است. بر روی تختی کثیف در اتاقی کثیف و در شهری کثیف که زیر بمب‌های کثیف له می‌شود. و آن لبخند ماسیده بر لب همچنان محو می‌شود.

صدای برخورد بمب‌ها که مثل تبر ریشه شهر را هدف گرفته بودند و لرزش‌های اتاق مثل کلافی سردرگم، گیجی مبهمی را طنین‌انداز فضای یخ‌زده اتاق کرده بود.

دوباره صدایی مهیب وادارش کرد که از جا برخیزد و به پنجره چشم بدوزد. ساختمان کناری با تمام عظمتش غرق در آتش بود و همچنان دخترک با التهابی وصف‌ناپذیر زیر نور زردرنگ آن به جسدی خاکستری چشم دوخته بود. با خود اندیشید که او هم بعد از اتمام آتش خاکستری خواهد شد.

و پیرمرد که تقریباً نقش بر زمین شده بود کنار جسدی پلاسیده و عصایی شکسته.

همچنان آدم‌ها در رفت‌وآمد بودند و بچه‌ها در حال جیغ زدن که دوباره رفت روی صندلی کنار میز چوبی قهوه‌ای‌رنگ نیم‌سوخته نشست. نگاهی به اطراف انداخت و در ذهن خود به تمام حجم اتاق خندید. و زیر لب تکرار کرد بامب.

قلم را برداشت، صدای انفجارها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. بر روی کاغذی نوشت «شهر در زیر نفرت خدایان می‌سوزد و صدای تکه‌تکه شدن آدم‌ها مثل برخورد ساتور به مغز می‌ماند»


بعد از ورود نیرو های امدادگر به شهر تنها چهار  جسد یافت شد.

مردی که قلمی در دست داشت و بر روی صندلی سوخته بود.

جسد پیرزنی که کنار پیرمردی خوابیده بود.

و شهری که سوخته بود.

یک آشنا


+ نوشته شده در سال 86 از اولین تلاش های داستان نویسی :)

+ ولکانو (Volcano) از آتش فشان های فعال در منطقه آلاسکا است.

۹۴/۱۱/۰۲ ۱۳ نظر ۴
یک آشنا

زباله های مهربان


سطل های زباله شهر

        بخشنده تر از مردم شهرند

یک آشنا

۹۴/۱۱/۰۲ ۱۷ نظر ۳
یک آشنا